بندهش فرنبغ دادگی
گزارنده: مهرداد بهار
بارگذاری به کوشش نسرین واعظ و پارسا یارمحمدلو
بخش نخست سرآغاز
بخش دوم درباره آفرینش مادی
بخش سوم درباره فراز آفریدن رشنان
بخش چهارم درباره چگونگی و علت آفرینش آفریدگان برای نبرد
بخش پنجم تازش اهریمن بر آفرینش
بخش ششم درباره دشمنی دو مینو
بخش هفتم درباره زیج گیهان که چگونه اتفاق افتاد
بخش هشتم درباره نبرد کردن آفریدگان گینی به مقابله اهریمن
بخش نهم درباره نحوه آن آفرینشها
درباره چگونگی زمینها ٫ درباره چگونگی کوهها ٫ درباره چگونگی دریاها ٫ درباره چگونگی رودها ٫ درباره رودهای نامور ٫ درباره چگونگی دریاچه ها ٫ درباره چگونگی جانوران به پنج شکل ٫ درباره چگونگی مردمان ٫ درباره چگونگی زنان ٫ درباره چگونگی زایشهای هر سرده ٫ درباره چگونگی گیاهان ٫ درباره سروری مردمان و گوسفندان و هر چیزی ٫ درباره چگونگی آتش ٫ درباره چگونگی خواب ٫ درباره چگونگی بانگ ها ٫ درباره چگونگی باد ابر باران ٫ درباره چگونگی خرفستران ٫ درباره چگونگی گرگ سردگان ٫ درباره چیز چیز که به چه گونه ای آفریده شده است
بخش دهم درباره سال دینی
بخش یازدهم درباره بزرگ کرداری ایزدان مینوی
بخش دوازدهم درباره بدکرداری اهریمن و دیوان
بخش سیزدهم درباره تن مردمان بسان گیتی
بخش چهاردهم درباره سروری کشورها
بخش پانزدهم درباره چینو دیل و روان در گذشتگان
بخش شانزدهم درباره شهرهای نامی از ایرانشهر و خانه کیان
بخش هفدهم درباره مانش هایی که کیان به فره کردند
بخش هجدهم درباره گزندی که هزاره هزاره به ایرانشهر آمد
بخش نوزدهم درباره رستاخیز و تن پسین
بخش بیستم درباره تخمه و پیوند کیان بخش بیست و یکم دوده موبدان
بخش بیست و دوم درباره سال شمار تازیان به دوازده هزار سال
پایان نوشتها
یادداشتها
فهرست نامها
بخش نخست : سرآغاز
هان! زَندآگاهی، نخست، دربارۀ آفرینش آغازینِ هرمزد و پتیارگیِ اهریمن؛ سپس، دربارۀ چگونگیِ آفریدگانِ مادی از آغاز آفرینش تا فرجام است، همانگونه که از دین مَزدیَسنان پیدا است؛ سپس، دربارۀ آنچه که جهان دارا است با گزارش چئی و چگونگیِ (آن).
به بِهدین آنگونه پیدا است (که) هرمزد فرازپایه، با همه-آگاهی و بِهی، زمانی بیکرانه در روشنی میبود. آن روشنی گاه و جای هرمزد است که (آن را) روشنیِ بیکران خوانند. آن همه-آگاهی و بهی را زمان بیکرانه است؛ چون، هرمزد و گاه و دین و زمانِ هرمزد بودند، (هستند و خواهند بود).
اهریمن در تاریکی، به پس-دانشی و زَدارکامگی، ژرف پایه بود. او را زَدارکامگی خیم و آن تاریکی جای است، که (آن را) تاریکی بیکران خوانند.
میان ایشان تُهیگی بود که وای است، که آمیزشِ (دو نیرو) بِدو است.
هر دو (ذاتِ) کرانهمندی و بیکرانگیاند. آنچه فرازپایه است آن را روشنیِ بیکران خوانند، که بِسَر نمیرسد. ژرف پایه آن تاریکیِ بیکران است و آن بیکرانگی است. در مرز، هر دو کرانهمندند، زیرا میان ایشان تُهیگی است، به یکدیگر نپیوستهاند.
دیگر (این که) هر دو مینو به خویشتن کرانهمندند و دیگر (این که) به سبب همه-آگاهیِ هرمزد، هرچه در دانشِ هرمزد است کرانهمند است؛ زیرا، آن پیمانِ هر دو مینو را میداند که (همانا) پادشائیِ کاملِ آفریدگانِ هرمزد به تنِ پسین است، جاودانه؛ و آن بیکرانگی است. آفریدگانِ اهریمن بدان زمان از میان روند که تنِ پسین باشد، و آن نیز کرانهمندی است.
هرمزد به همه-آگاهی دانست که اهریمن هست، برتازَد و (جهان را) به رشککامگی (فرو) گیرد، و چگونه از آغاز تا فرجام با چه و چند افزاران بیامیزد. (پس) او به مینوئی، آن آفریدگان را که (برای مقابله) با آن افزار دربایست، فراز آفرید. سه هزار سال آفریدگان به مینوئی ایستادند، که بیاندیشه، بیحرکت و ناملموس بودند.
اهریمن، به سبب پس-دانشی، از هستیِ هرمزد آگاه نبود؛ سپس، از آن ژرفپایه برخاست، به مرزِ دیدارِ روشنان آمد. چون هرمزد و آن روشنیِ ناملموس را دید، به سبب زدارکامگی و رشک گوهری، فراز تاخت، برای میراندن تاخت آورد. سپس، چیرگی و پیروزیِ فرا(تر) از آنِ خویش را دید و باز به (جهان) تاریکی تاخت، بس دیو آفرید: آن آفریدگانِ مرگآورِ مناسب برای نبرد (با هرمزد) را.
هرمزد چون آفریدگان اهریمن را دید، (آن) آفریدگانِ سهمگین، پوسیده، بد و بَد آفریده را، پسندش نیفتاد و ایشان را بزرگ نداشت. پس، اهریمن آفریدگانِ هرمزد را دید، (او را) پسند افتاد آفریدگانی بس ژرف، پیروز و همه-آگاه؛ آن آفرینشِ هرمزد را بزرگ داشت.
آنگاه هرمزد، با دانستن چگونگیِ فرجامِ کارِ آفرینش، به پذیرۀ اهریمن آشتی برداشت و گفت که «اهریمن! بر آفریدگان من یاری بر، ستایش کن، تا به پاداش آن بیمرگ، بیپیری، نافرسودنی و ناپوسیدنی شوی. آن را علت این است که اگر نبرد را نیاغازی، خود را از کار نیفگنی و ما هر دو را سودآوریها (خواهد بود)». اهریمن گفت که «نَبَرَم بر آفریدگانِ تو یاری و نَدهَم ستایش؛ بلکه تو و آفریدگانِ تو را نیز جاودانه بمیرانم (و) بِگْرَوانَم همۀ آفریدگان تو را به نادوستیِ تو و دوستیِ خود».
آن (سخن) را گزارش این است که (اهریمن) پنداشت که هرمزد در برابر او بیچاره است و بدین روی آشتی پیش آوَرَد؛ نپذیرفت، تهدید نیز فراز برد.
هرمزد گفت که «ای اهریمن! هر کاری از تو بر نیاید، که تو مرا نتوانی میراندن و آفریدگانِ مرا نیز چنان نتوان کردن که به تملکِ من باز نرسند». پس، هرمزد به همه-آگاهی دانست که اگر او را زمانِ کارزار (تعیین) نکنم، آنگاه تواند کردن بر آفریدگان من همان گونه که تهدید فراز برد، و نبرد و آمیختگی همیشگی (خواهد شد) و او را توانائی (خواهد بود) در آمیختگیِ آفرینش نشستن و (آن را) از آنِ خویش کردن، همان گونه که اکنون نیز مردم ، در (این دورانِ) آمیختگی، بسیارند به گناه بیش ورزد تا نیکوئی، که کامۀ اهریمن بیش میورزد.
هرمزد به اهریمن گفت که «زمان کن تا کارزار را بدین پیمان به نه هزار سال فراز افگنیم»: زیرا دانست که بدین زمان کردن اهریمن را از کار بیفگند. آنگاه، اهریمن، به سبب نادیدنِ فرجامِ (کار)، بدان پیمان همداستان شد، به همان گونه که دو مردِ همنبرد زمان فراز کنند که «ما بَهْمان روز تا شب کارزار کنیم». هرمزد این را نیز به همه-آگاهی دانست که در این نه هزار (سال)، سه هزار سال همه کامِ هرمزد رود، سه هزار سال، درآمیختگی، کام هرمزد و اهریمن هر دو رود (و) بدان فرجامین نبرد، اهریمن را نا کار توان کردن و پتیارگی را از آفرینش بازداشتن. پس، هرمزد اَهونَوَر فراز سرود. چون یَثا اَهووَئیریوُی بيستويك واژهای را بخواند، فرجامِ پیروزیِ خویش و از کار افتادگیِ اهریمن و نابودیِ دیوان و رستاخیز و تن پسین و بیپتیارگیِ جاودانۀ آفرینش را به اهریمن نشان داد. اهریمن، چون از کارافتادگیِ خویش و نابودیِ همۀ دیوان را دید، گیج و بیحس شد و به (جهان) تاریکی باز افتاد.
آنگونه در دین گوید که چون يك سوم آن (سرود) خوانده شد، اهریمن، از بیم، تن در کشید؛ هنگامی که دو بهرۀ آن خوانده شد، اهریمن به زانو در افتاد؛ هنگامی که به کمال خوانده شد، اهریمن از نا کاری کردن به آفریدگان هرمزد بازماند و سه هزار سال به گیجی فرو افتاد.
***
(نخست)، آفرینش را به (حالت) مینوئی گویم، سپس، به (حالت) مادی.
هرمزد پیش از آفرینش خدای نبود، پس از آفرینش خدای و سودخواستار و فرزانه و ضد بَدی (و) آشکار و سامانبخشِ همه و افزونگر و نگرانِ همه شد. نخستین آفرینشی را (که) خُودی بخشید نیکو-رَوِشی (بود)، آن مینو که چون آفرینش را اندیشید، بِدان تنِ خویش را نیکو بکرد؛ زیرا او را خدائی از آفرینش بود. هرمزد به روشنبینی دید که اهریمن هرگز از پتیارگی نگردد، آن پتیارگی جز به آفرینش از کار نیفتد، آفریدگان را جز به زمان رواج نباشد، (اما) اگر زمان را بیافریند، آفریدگان اهریمن نیز رواج بیابند.
او، بهناچار، برای از کار افگندنِ اهریمن، زمان را فراز آفرید. آن را سبب این است که اهریمن جز به کارزار از کار نیفتد. کارزار را گزارش این است که کار به چارهمندی کردن باید. سپس، از زمان بیکرانه زمان درنگخدای فراز آفریده و خلق شد؛ باشد که زمان کرانهمند(ش) خوانند. از زمان درنگخدای ناگذرائی فراز آفریده شد که چیز هرمزد از میان نرود. از ناگذرائی نا آسانی پیدا شد که دیوان را آسانی نرسد. از نا آسانی بَخت رفتاری، مینوی بیگردشی، پدید آمد. آن مینو که آنچه هرمزد را است، از آنچه به آغاز آفرینش داده شد، دگرگون نشود. از مینوی بیگردشی کمال مقصود (هرمزد در) آفرینش مادی اشکار شد: همداستانی (با) آفرینش نیکو. اهریمن را با آفرینشِ بَد و نادانیِ (خود، با آن) ناهمداستانی است. آن را سبب و گزارش این است که (چون) اهریمن با هرمزد نبرد (آغاز) کرد، خدائی، فرزانگی، نامآوری، برتری و ناگذرائیِ هرمزد، و از کارافتادگی، خودپرستی، فرودستی و پس-دانشیِ اهریمن به پیدائی آمد.
چون (هرمزد) آفریدگان را بیافرید، زمان درنگخدای نخستین آفریده بود که او فراز آفرید؛ زیرا، پیش از آمیختگی، (زمان) تماماً بیکرانه بود و هرمزد، از آن (زمانِ) بیکرانه، (زمان) کرانهمند را آفرید؛ چون از آغازِ آفرینش که آفریدگان را آفرید تا به فرجام که اهریمن از کار بیفتد، به اندازۀ دوازده هزار سال است، که کرانهمند است. سپس، به بیکرانگی بیامیزد و بگردد که (آن هنگامی است که) آفریدگان هرمزد بپاکی با هرمزد جاودانه شوند. چنین گوید در دین که زمان نیرومندتر از هر دو آفرینش است: آفرینش هرمزد و نیز آنِ اهریمن. زمان یابندۀ جریانِ کار(ها) است، زمان از نيك یابندگان یابندهتر است، زمان از آگاهان آگاهتر است، چنان که داوری به زمان توان کردن. (به) زمان است که خانمان برافگنده شود. (اگر) تقدیر (باشد)، در زمان، آراسته فراز شکسته شود. کس از مردمانِ میرنده از او رهائی نیابد، نه اگر به بالا پرواز کند، نه اگر به نگونی چاهی کند و درنشیند و نه اگر زیر چشمۀ آبهای سرد فرو گردد.
هرمزد از آن خودیِ خویش، از روشنیِ مادی، تن آفریدگان خویش را فراز آفرید به تنِ آتشِ روشن، سپید، گِرد و از دور پیدا، از مادّۀ آن مینو که پتیاره را که در هر دو آفرینش است، بِبَرَد. باشد که (آن را) توان، باشد که زمان (خوانند). آنگاه، تنِ وای نیکو را فراز آفرید، همانگونه که وای را بایست؛ باشد که (او را) وایِ درنگخدای فراز خوانند. آنگاه، آفرینش را به ياریِ وایِ درنگخدای فراز آفرید؛ زیرا، هنگامی که آفرینش را آفرید، وای نیز (چون) افزاری (بود) که او را به کار در بایست.
اهریمن از تاریکیِ مادی آن آفرینشِ خویش را فراز ساخت: بدان تنِ سیاهِ خاکستریِ شایستۀ (جهانِ) تاریکی، تبهکار، که بزهآئینترین خرفستر است. او از خودپرستی مادّی وَرَنِ بَد و نیست-تن را فراز ساخت، چنان که ورن را بایسته است او، نخست، خودیِ دیوان را آفرید (که) رَوِشِ بد است، آن مینو که تباه کردنِ آفریدگان هرمزد از او بود؛ زیرا او از تاریکیِ مادی آن تاریکی بیکرانه را پدید آورد، از تاریکی بیکرانه دروغگوئی فراز بود (که) از (آن)، بدیِ آن اهریمن آشکار شد، زیرا آن آفرینشی را ساخت که خویشتن را بِدو بدتر بکرد؛ یعنی از کار بیفتد. زیرا، (هنگامی که) از تاریکیِ بیکرانه آن تن را فراز ساخت و آفرینشِ خویش را در آن تن بیافرید، از آن آفرینشِ خویش از کار بیفتد.
هرمزد از روشنیِ مادّی راستگوئی را (آفرید)، و از راستگوئی افزونگریِ دادار آشکار شود (که) آفرینش است؛ زیرا او تنِ بیکران را از روشنیِ بیکران فراز آفرید و آفریدگان را نیز همه در تنِ بیکران بیافرید. تنِ بیکران (از) گذرائیِ زمان جدا است. از تن بیکران «اَهونَوَر» فراز شد، مینوی «یَثااَهووَئیریُو»، که آغازِ آفرینش و فرجامِ آفریدگان از او آشکار (شود)؛ باشد که دین (خوانند)، چون دین به همراه آفرینش آفریده شد. از اَهونَوَر مینوی سال فراز شد که اکنون در (دوران) آمیختگی، نیمی روشن و نیمی تاریك، سیصدوشصتوپنج شبانروز است که بُرِشِ زمانِ درنگخدای است و هر دو آفرینش برای نبرد در او روائی یافتند، که گفت: «آفرینش هرمزد به خدائی و دستوری، دادمندی و بَرترپایگی، به آسایش ایستاد؛ آفرینش اهریمن به سلطه، ستمگری و گناهکاری و فروپایگی، به دشواری ایستاد».
هرمزد به امشاسپندان - هنگامی که ایشان را آفریده بود - مشخص گشت، شش سَروَری که برای هستی میبایست فراز آفرید (تا) سپس، به تنِ پسین، بَدی را از آن به ناپیدائی برند. او آفرینش مینوی را به مینوئی نگهدارد و آفرینش مادی را (نیز نخست،) به مینوئی آفرید و سپس، به صورت مادی آفرید. او، نخست، امشاسپندان را آفرید (به) شش بُن؛ سپس، دیگر، آن هفتمین، خود هرمزد است. از (جمله) آفریدگان مادّی (که) به مینوئی آفرید، نخست شش تا (بودند) و آن هفتمین خود، (هرمزد)، بود؛ زیرا هرمزد هر دو است: نخست مینو، (سپس) مادی. پس از (آفرینِشِ) وای درنگخدای، از امشاسپندان، نخست بهمن را فراز آفرید، که رواج یافتن آفریدگان هرمزد از او بود. او نخست، بهمن را از رَوِش نيك و روشنیِ مادی فراز آفرید. این که (گویند) «بِهدینِ مزدیسنان با او بود» این است که آنچه را تا فِرَشکَرد بر آفریدگان رسد، او میدانست.
سپس اردیبهشت، سپس شهریور، سپس سپندارمذ، سپس خرداد و امرداد را آفرید، هفتم خود هرمزد و هشتم راستگوئی، نهم سروش پرهیزگار، دهم ماراسپند، یازدهم نَریُوسَنگ، دوازدهم رَدِ بلند، رتوُبرزیت، سیزدهم رَشنِ راست، چهاردهم مهرِ فراخ چراگاه، پانزدهم اَهْرِشوَنگِ نیکو، شانزدهم پارَند، هفدهم خواب، هیجدهم باد، نوزدهم دادمندی، بیستم پیکار: دادخواهی و دفاع، آشتی و افزونگری.
از آفریدگانِ مادی نخست آسمان، دیگر آب، سدیگر زمین، چهارم گیاه، پنجم گوسفند، ششم مردم، هفتم خود هرمزد (بود). او آفرینش را به یاریِ وایِ درنگِ خدای فراز آفرید، زیرا، هنگامی که او وایِ درنگخدای را فراز آفرید، آن (وای) نیز افزاری شد که وی را برای آفرینش دربایست.
اهریمن بدان پتیارگی، از کَماله دیوان، نخست، اَکوُمَن را فراز ساخت، سپس اَندَر، سپس ساوول، سپس ناگهیس، سپس تَر ومَد، سپس تَریز و زَریز، سپس دیگر دیوان، هفتم خود اهریمن (بود). اهریمن هرگز چیزی نیکو نیندیشد، نگوید و نکند. او را نیکوئیِ آفریدگانِ هرمزد بایسته نبود، هرمزد را نابودگریِ آفرینشِ اهریمن بایسته نبود. هرمزد آن چیز را نیندیشد که آن را نتواند کرد، اهریمن آن را که نتواند کرد اندیشد، تهدید نیز فراز بَرَد.
آفریدگان هرمزد به مینوئی آنچنان پَرورده شدند که بیاندیشه، ناگرفتنی و بیجنبش چون مَنی به تَری ایستادند. پس از تَری آمیختگی بود، بمانند منی و خون؛ پس از آمیختگی آوردگی بود، بمانند دَشْتگ؛ پس از آوردگی بخش شدن بود، چون دست و پای؛ پس از بخش شدن فروشدگی بود، (چون) چشم، گوش، دهان؛ پس از فروشدگی چَندِش بود (و آن) هنگامی است که به پیشرَوی ایستاد. اکنون نیز به گیتی (فرزندان) بدان شیوه در شکم مادر پدید آیند و زایند و پرورش یابند. هرمزد را در آفرینش، مادری و پدریِ آفریدگان است؛ زیرا هنگامی که آفریدگان را به مینوئی پرورْد، آن مادری بود و هنگامی که (ایشان را) به صورت مادی آفرید، آن پدری بود.
بخش دوم : آفرینش مادی
چون اهریمن به گیجی از کار بیفتاد - چنان که فرازتر نوشتم - سه هزار سال به گیجی فروماند. در آن از کارافتادگیِ آن اهریمن، هرمزد آفریدگان را به صورت مادّی آفرید. از روشنیِ بیکران آتش، از آتش باد، از باد آب، از آب زمین و همۀ هستیِ مادّی را فراز آفرید.
چنین گوید به دین که نخستین آفریده همه آب سرشکی بود، زیرا همه (چیز) از آب بود جز تخمۀ مردمان و گوسپندان، زیرا آنان را تخمه آتش-تخمه است. او، نخست، آسمان را آفرید برای باز داشتنِ (اهریمن و دیوان)، باشد که (آن آفرینش را) آغازین خوانَد؛ دیگر، آب را آفرید برای از میان بردن دروجِ تشنگی؛ سدیگر، زمین را آفرید همه مادّی؛ چهارم، گیاه را آفرید برای یاری گوسپند سودمند؛ پنجم، گوسپند را برای یاریِ مرد پرهیزگار (آفرید)؛ ششم، مرد پرهیزگار را آفرید برای از میان بردن و از کار افگندنِ اهریمن و همۀ دیوان؛ سپس، آتش را آفرید (چون) اخگری و بِدو درخشش از روشنی بیکران پیوست. آنگونه تنی نیکو (داشت) که آتش را درخور است. او، سپس، باد را آفرید به (مانند) تنِ مرد جوانِ پانزده ساله که این آب و گیاه و گوسپند و مرد پرهیزگار و هر چیزی را ببَرد و بدارد. چگونگی ایشان را گویم:
نخست، آسمان را آفرید روشن، آشکارا، بسیار دور و خایه دیسه و (از) خُماهَن که گوهر الماس نر است؛ سر او به روشنیِ بیکران پیوست. او آفریدگان را همه در درون آسمان بیافرید، دژگونه باروئی که آن را هر افزاری که برای نبرد بایسته است، در میان نهاده شده باشد؛ یا بمانند خانهای که هر چیز در (آن) بماند. بُن پایۀ آسمان را آنچند پهنا است که آن را درازا است؛ او را آنچند درازا است (که) او را بالا است؛ او را آنچند بالا است؛ که او را ژرفا است؛ برابر اندازه، متناسب و بیشه مانند. مینویِ آسمان، (که) اندیشمند و سخنور و کُنِشمند و آگاه و افزونگر و برگُزیننده است، پذیرفت دورۀ دفاع بر ضد اهریمن را که باز تاختن (وی را به جهان تاریکی) نَهِلَد. مینوی آسمان - چونان گُردِ ارتشتاری که زره پوشیده باشد تا بیبیم، از کارزار رهائی یابد - آسمان را بِدان گونه (بر تن) دارد.
او به یاریِ آسمان شادی را آفرید. بدان روی برای او شادی را فراز آفرید که اکنون که آمیختگی است، آفریدگان به شادی درایستند. سپس، از گوهر آسمان آب را آفرید چندِ مردی که دو دست بر زمین نهد و به دست و پای رَوَد (و) آنگاه آب تا شکم او بایستد؛ بدان بلندی آب بتاخت. به یاریِ او باد، باران، مه، ابر بارانی و برف آفریده شد. سدیگر، از آب زمین را آفرید گِرد، دور گذر، بینشیب و بیفراز، درازا با پهنا و پهنا با ژرفا برابر، راست میان این آسمان قرار بگرفته. چنین گوید که او نخست، يكسومِ این زمین را فراز آفرید سخت چون سنگزار؛ دیگر، يكسوم این زمین را فراز آفرید گَرد آگَنده؛ سدیگر، یک سوم این زمین را فراز آفرید از گِلِ نرم. او گوهر کوهها را در زمین بیافرید که پس از آن از زمین بالیدند و رُستند. او به یاری زمین آفرید آهن، روی، گوگرد و بوره و گچ و نیز همۀ (آنچه را که از) تخمۀ آن سخت زمیناند. جز احجار کریمه که از تخمهای دیگرند. زمین را چونان مردی ساخت و آفرید که همه سویِ تنِ وی را جامه (بر) جامه سخت درگرفته است. زیر این زمین را همهجا آب بایستد.
چهارم، گیاه را آفرید، نخست بر میانۀ این زمین فراز رُست چندپایْ بالا، بیشاخه، بیپوست، بیخار و تر و شیرین. او همه گونه نیروی گیاهان را در سِرِشت داشت. او آب و آتش را به یاری گیاه آفرید، زیرا هر تنۀ گیاهی را سِرِشکِ آبی بر سر و آتش چهار انگشت پیش (از آن است). بدان نیرو همی رُست.
پنجم، گاو یکتا آفریده را در ایرانویج آفرید، به میانۀ جهان، بر بارِ رودِ وِه دائیتی که (در) میانۀ جهان است. (آن گاو) سپید و روشن بود چون ماه که او را بالا به اندازۀ سه نای بود. به یاری او آفریده شد آب و گیاه، زیرا در (دوران) آمیختگی او را زور و بالندگی از ایشان بُوَد.
ششم، کیومرث را آفرید روشن چون خورشید. او را به اندازه چهار نایْ بالا بود.
پهنا(ش) چون بالا(ش)؛ راست بر بارِ رودِ دائیتی که (در) میانۀ جهان ایستد. کیومرث بر سوی چپ و گاو بر سوی راستِ (هرمزد آفریده شدند). دوری ایشان، یکی از دیگری، و نیز دوری از آبِ دائیتی به اندازۀ بالای خود (ایشان) بود. کیومرث دارای چشم، دارای گوش، دارای زبان و دارای دَخشَک بود. دخشک داشتن این است که مردم از تخمۀ او بدان گونه زادند. به یاری او خوابِ آسایش بخشنده آفریده شد؛ زیرا هرمزد آن خواب را به تنِ مردِ بلندِ پانزده سالۀ روشن فراز آفرید. او کیومرث را با گاو از زمین آفرید. او از روشنی و سبزیِ آسمان نطفۀ مردمان و گاوان را فراز آفرید، زیرا این دو نطفه را (که) آتشتخمهاند نه آبتخمه، در تن گاو و کیومرث بداد تا افزایش یافتن مردمان و گوسفندان از آن باشد.
او این شش آفرینش را به شش گاهِ گاهنبار بیافرید، به سالی که سیصد و شصت و پنج روز به شمار است، و دوازده ماه، هر ماهی سی روز و يك ماه سی و پنج روز. بر هر روزی نام امشاسپندی نهاده شد. چگونگی آن را گویم:
نخست، آسمان را آفرید به چهل روز که از روز هرمزد، ماه فروردین تا روز آبان، ماه اردیبهشت است. پنج روز درنگ کرد تا روز دیبمهر. آن پنج روز گاهنبار و آن را نام مَدیُوزَرم است. آن را گزارش این که زیستگاهِ مهر و ماه و سبزی به پیدائی آمد.
دیگر، آب را آفرید به پنجاه و پنج روز که از روز مهر، ماه اردیبهشت است تا روزِ آبان، ماه تیر، پنج روز درنگ کرد تا روز دی بمهر. آن پنج روز گاهنبار و آن را نام مَدیوُشَم، که آن را گزارش این که او آب را روشن بکرد، زیرا نخست تیره بود.
سدیگر، زمین را به هفتاد روز آفرید که از روز مهر، ماه تیر تا روز اَرد، ماه شهریور است. آن پنج روز را درنگ کرد تا روز اَنَغران. آن پنج روز گاهنبار و او را نام پدیشهه است. او را گزارش این که به پای رفتن آفریدگان را بر زمین پدید آورد.
چهارم، گیاه را آفرید به بیست و پنج روز (که از روز هرمزد، ماه مهر، تا روز اَرد است). پنج روز درنگ کرد تا روز اَنَغران. آن پنج روز گاهنبار و او را نام اَیاسریم است که او را گزارش این که برگ و بوی و رنگ و سبزی پیدا شد.
پنجم، گوسفند را آفرید به هفتاد و پنج روز که از روز هرمزد، ماه آبان، تا روز دیبمهر، ماه دی است. پنج روز درنگ کرد تا (روز بهرام). آن پنج روز گاهنبار و او را نام مَدیاریم است که او را گزارش این که انبار زمستان را برای دامهای خویش فراهم بکرد.
ششم، مردم را آفرید که کیومرث است، به هفتاد روز که از روز رام، ماه دی، تا روز اَنَغران، ماه سپندارمذ است. پنج روز درنگ کرد تا (روز وَهیشتُوئیشت گاه). آن پنج روز گاهنبار است که آن پنج روزِ ترُوفته است که دزدیده خواند، او را نام هَمَسپَهمَدیم است که او را گزارش این که حرکت همۀ سپاه به گیتی پیدا شد، زیرا فِرَوَهرِ مردمان به همسپاهی رفتند. نام آن پنج روز که تروفته است، که پنج گاه گاهانی است، که پنجۀ نیکو خوانَد، به (صورتِ) دینی این است: اَهونویدگاه، اوشتَویدگاه، اِسپندوُمِد گاه، وَهُوشَهرگاه، وَهیشتُوئیشت گاه.
نام آن سی روز که بر ماهها نهاده شده است، این است: هرمزد، بهمن، اردیبهشت، شهریور، سپندارمذ، خرداد، امرداد، دی، آذر، آبان، خور، ماه، تیر، گُوش، دی، مهر، سروش، رَشن، فروردین، بهرام، رام، باد، دی، دین، ارد، اَشتاد، آسمان، زامیاد، ماراسپند، اَنَغْران.
آن دوازده ماه را نام از همان امشاسپندان است: فروردینماه، اردیبهشتماه، خردادماه، تیر ماه، امردادماه، شهریورماه، مهرماه، آبانماه، آذرماه، دیماه، بهمنماه، سپندارمَذماه.
چگونگی ایشان را يك يك فراز تر گویم.
بخش سوم : فراز آفریدن روشنان
هرمزد در میان آسمان و زمینْ روشنان، را فراز آفرید: (نخست) ستارگان اختری و نیز آن نااختری را؛ سپس، ماه و سپس، خورشید را (در آن) بایستانید. چون او نخست سپهر را آفرید، ستارگانِ اختری را بر آن گمارد (که) مایهوَر این دوازده (اختر)اند که ایشان را نام بَره، گاو، دو پیکر ،خرچنگ، شیر، خوشه، ترازو، کژدم، نیمَسب، بز، دلو و ماهی است، که ایشان را در برشماریِ منازل قمر، تقسیم به بیست و هفت است، که ایشان را نام این است: پَدیسپَر، پیش پروپز، پرویز، پَییگ(؟)، بُزیسرَ، بَشن، رَخوَت، تریشَگ، اَزَرَگ، نَخوْ، مَیان، اَودُم، ماشاهَه، اُسپور، هوسرَوْ، سِروُی، وَر، دل، دِرَفشه، وَرَنت، گا، یوغ، موری، بُنزَه، کَهْت سر، کهت میان و کهت. او برای همۀ آفرینشِ آغازینِ جهان جایگاه ساخت که چون اهریمن رسد، به مقابلۀ دشمن خویش کوشند و آفریدگان را از آن پتیارگان رهائی بخشند، همسان سپاه و گُند که در (میدان) کارزار بخش شوند. (برای) هر اختری از ایشان شش هزار هزار و چهارصد و هشتاد هزار ستارۀ خُرد به یاری فراز آفریده شد. (این) آن است که اکنون اختر شمارند، جز آن بیشمار (ستارگانی) که به یاری این (اختران) ایستند.
بر آن اختران چهار سپاهبد به چهارسوی گمارده شد. سپاهبدی بر آن سپاهبدان گمارده شد. پس بیشمار ستارۀ نامبردار، برای همزوری و نیرودهندگی (به) آن اختران، به سوی سوی و جای جای گمارده شد. چنین گوید که تیشتر سپاهبد شرق، سَدویس سپاهبد نیمروز، وَنَند سپاهبد غرب، هفتورنگ سپاهبد شمال، میخگاه، که میخ میان آسمانش خوانَد، سپاهبدان سپاهبد، پارَند و مَزدَه داد، و دیگر از این شمار، سرداران پاسدار نواحیاند. اخترشماران این ستارگان را اکنون ستارگان نابیابانی میخوانند و بزرگ و كوچك و میانۀ (ایشان) را بزرگی نخستین، بزرگی (دیگر و بزرگی) سدیگر خوانند.
این سپهر به همانندی سالی نهاده شد: دوازده اختر چون دوازده ماه، هر اختری سی درجه است، چون هر ماهی سی شبانهروز. او هفتورنگ را به ناحیت شمال گمارد، آنجا که، چون اهریمن در تاخت، دوزخ شد. برای ادارۀ کشورها در (دوران) آمیختگی، از هفت کشور، از هر کشوری بندی بِدو پیوسته است و بدان روی است (که) هفتاورنگ خوانده میشود.
او سپهرِ آن اختران را چون چَرخهای نهاد که در (دوران) آمیختگی به حرکت ایستند؛ سپس، بر فراز ایشان، ستارگان نیامیزنده را قرار داد که چون اهریمن رسد، به نبرد (او را) سُپوزَند و نگذارند به بالاتر بیامیزد. او فرۀ بهدین مزدیسنی را بر آن سپاهبدان گمارد که جوهر رزم خوانده شود (که) آشکار شدن پاکی است در (برابر) آمیختگی. بدان روی ستارۀ نیامیزنده خوانده شود که چون اهریمن آمد، ایشان (با او) نیامیختند. اخترشماران (سپهر ایشان را) سپهرِ زِبَر سپهر میخوانند. بدیشان انگارۀ بِهیزه نیست، زیرا آمیختگان نمیتوانند چیز پاکان را برشمارند. ماه گوسپند تخمه بر بالای آن آفریده شد؛ خورشیدِ تیز اسب بالای آن آفریده شد.
او ماه و خورشید را به سالاریِ آن اختران آمیخته و نیامیخته گمارد که ایشان را همه بند به خورشید و ماه است. گاهِ امشاسپندان بر بالای خورشید آفریده شد که به روشنی بیکران، (به) گاه هرمزد پیوسته است. این را نیز شش پایه است که شش آفرینش است، همانند شش آفرینش مادی. میان این سپهر گمارده شد باد، ابرو آتش وازِشت که، چون اهریمن رسد، به اتفاقِ آن مینوی بزرگ، آن تیشتر، آب ستانند، باران بارند. او ایشان را نیز، همچنین، به خورشید، ماه و ستارگان بند کرد. دیگر (این که) آتش وازشت، باد و ابر همکار و یاوَرِ تیشتر، سپاهبد شرق،اند.
از آن ستارگان، آن که بزرگتر است همچند خانهای سنگی است؛ آن که میانه است همچند چَرخهای درشت است؛ و آن که کوچکتر است همچند سَرِ گاوِ خانگی است. ماه همچند اَسپریسی (به اندازۀ) دو هاسْر است؛ که هر هاسری بر زمین درست به اندازۀ فرسنگی است. خورشید همچند ایرانویج است.
ماه و خورشید و آن ستارگان، تا آمدن اهریمن، ایستادند و نرفتند. زمان به پاکی میگذشت و همواره نیمروز بود. پس از آمدن اهریمن، به حرکت ایستادند و تا فرجام از آن حرکت نایستند. حرکت خورشید چون بزرگتر تیرِ سه پره است اگر آن بزرگترمرد از آن بزرگترکمان بیفگند. ماه را حرکت همسان سه پره تیری میانه است اگر آن میانهمرد از آن میانهکمان بیفگند. ستارگان را حرکت چون سه پره تير كوچك است اگر آن كوچكمرد از آن كوچككمان بیفگند. از آن اختران تیشتر، بَشن، تریشگ و اَزَرَگ، پَدیسپَرو پیش پرویز تیزروتراند. خورشید از آن گاه که اختری را بِهِلد تا آن دیگری را بیابد، میانگینِ درنگ به اندازۀ (زمانی است که) مردی سنگی برستاند و بیفگند.
بخش چهارم : درباره چگونگی و علت آفرینش آفریدگان برای نبرد
هرمزد نام سی امشاسپند را بدان سی روز چنین نهاد که نخست هرمزد است، سپس شش امشاسپند، (که می)شود هفت. هشتم دی (که) دادار است، سپس شش امشاسپند، (که می)شود هفت. هشتم دی (که) دادار است، سپس هفت امشاسپند، (که) میشود هشت. نهم دی (که) دادار است، سپس هفت امشاسپند (که) می شود هشت. چنان (که) نام خویش را به چهار جای در ماهها جای داد. هرمزد و آن سه دَی یکی نام، یکی گاه، یکی دین و یکی زمان است که همیشه بودهاند.
هنگامی که اهریمن به پتیارگی آمد، هرمزد زمانِ درنگخدای را به تنِ مردِ پانزده سالۀ روشن و سپیدچشم و بلند و نیرومند فراز آفرید که او را نیرومندی از هنرمندی است نه از دزدی و ستمگری. او خود جامۀ سپید پوشید و شکوه آسروُنی داشت؛ زیرا همۀ دانائی با آسرونان است، که بر کسان نمودار است (که) هر کس از او آموزنده است. هرمزد را نیز خویشکاری آفرینش بود؛ آفرینش را به دانائی میتوان آفرید و بدین روی است که جامۀ دانایان پوشید (که) آسرونی است. وایِ نیکو جامۀزرین، سیمین، گوهرنشان، والغونۀ بسرنگ پوشید (که) جامۀ ارتشتاری است. زیرا فرازرونده (بودن) از پس دشمنان و پتیاره را از میان بردن و آفرینش را پاسبانی کردن (خویشکاری او است). چنین گوید که وای را آن خویشکاری است (که) در (خود) هر دو آفرینش رقیب را تحمل کند، چه آن را که سپندمینو آفرید و نیز آن را که اهریمن؛ برای آن که چون نبرد سر بگیرد، آفریدگان هرمزد را همی بیفزاید و آنِ اهریمن را از میان ببَرد.
سپهر را از زمان آفرید که تنِ زُروانِ درنگخدای و تقدیر ایزدی است. او جامۀ کبود پوشید، جامۀ واستریوشی داشت؛ زیرا نيكبخشیْ (به) جهان خویشکاریِ او است؛ همان گونه که واستریوشان مناسبِ ورزیدنِ جهان آفریده شدند. همان گونه که هرمزد نام خویش را (به) میانۀ هر شش امشاسپند جای داد، آفرینش مینو و گیتی را نیز به همان آئین آفرید. همان گونه که (به) مینو هرمزد و آن شش امشاسپندند: بهمن، اردیبهشت، شهریور، سپندارمذ، خرداد و امرداد، به همان گونه نیز آسمان را هفت پایه است: نخست ابرپایه: دیگر سپهرِ اختران؛ سدیگر ستارگانِ نیامیزنده؛ چهارم بهشت (که) ماه بدان پایه ایستد؛ پنجم گرودمان که اَنَغرِ روشن خوانده شود و خورشید بدان پایه ایستد؛ ششم گاهِ امشاسپندان؛ هفتم روشنیِ بیکران، جای هرمزد. به همان گونه نیز آفرینش مادی را به هفت (بخش) آفرید: نخست آسمان، دیگر آب، سدیگر زمین، چهارم گیاه، پنجم گوسفند، ششم مردم و هفتم آتش که درخشش (او) از روشنیِ بیکران، جای هرمزد، است. او آتش را در همۀ آفرینش چنان بپراکند و فراز آفرید بمانند خانه خدائی (که) چون در خانه شود، اندر هیمه آتش نهده.
او فرمود به آتش (که «تو را خویشکاری) در (دوران) اهریمنی پرستاری مردم کردن، خورش ساختن و از میان بردن درد است. هنگامی که ترا چیز چیز بر نِهَند، بیرون آی، چون هیزم بر نهند فراز گیر».
او همۀ امشاسپندان را به همکاری (در) نبرد آفریدگان چنان گمارد و ایستاند که چون اهریمن آمد، هر کس آن دشمنِ خویش را به نبرد فراز گیرد که فرمان تازهای در نباید. چگونگی آن را فراز تر گویم:
نخست از مینویان هرمزد است. او از جهان مادی بُنِ مردم را به خویش گرفت. او را همکار آن سه دَیاند، یکی گاه، یکی دین و یکی زمان؛ همه دَینام، که مینوی همه آفرینش است. او مردم را به پنج بخش فراز آفرید: تن، جان، روان، آئینه و فروهر؛ چون تن، آن که مادّه است؛ جان آن که با باد پیوسته، دم آوردن و بردن؛ روان، آن که با بوی در تن است: شنود، بیند و کوید و داند؛ آئینه، آن که به خورشید پایه ایستد؛ فروهر، آن که پیش هرمزد خدای است. بدان روی چنین آفریده شد که در (دوران) اهریمنی، (چون) مردم میرند، تن به زمین، جان به باد، آئینه به خورشید، روان به فروهر پیوندد، تا روان ایشان را توانِ میراندن نباشد.
دیگر از مینویان بهمن است. او از آفرینش مادی، انواع گوسپند را به خویش پذیرفت. به یاری و همکاریِ او ماه و گُوش و رام و سپهرِ خدای و زُروانِ بیکرانه و زروانِ درنگخدای داده شدند. او گوسپند را به پنج بخش فراز آفرید: تن، جان، روان، آئینه و مینو که تا در (دورانِ) اهریمنی گُوشوروَن تخمۀ گوسپندان را از ماه پایه بپذیرد و به یاری رامِ نیکو در جهان رواج بخشد. چون میرند، تن به (زمین؛ جان به) گوشورون؛ روان به رام؛ آئینه به ماه؛ مینو به بهمن پیوندد تا توانِ بمیراندن نباشد.
سدیگر از مینویان اردیبهشت است. او از آفرینشِ مادّی آتش را به خویش پذیرفت. به یاری و همکاری او آذر، سروش، بهرام و نریوسنگ داده شدند، بدان روی که در (دوران) اهریمنی، آتش را (که) در خانه نشانده و سامان یافته است، بهرام پناه دهد، سروش پاسبانی کند. چون خاموش شود، از بهرام به سروش از سروش به آذر، از آذر باز به اردیبهشت پیوندد، تا دیوان را توانِ میراندن نباشد.
چهارم از مینویان شهریور است. او از آفرینشِ مادّی فلز را به خویش گرفت. به یاری و همکاریِ او خور و مهر و آسمان و اَنَغران، سوگِ نیکو، اَردویسور و هُومایزد، بُرزیَزد و دَهمان آفرین داده شدند؛ زیرا فلز را استواری از آسمان است و آسمان را بُنگوهرْ آبگینه گون فلز است و او را قرار از انغران است - انغران (همان) انغر روشن، خانۀ زرینِ گوهرنشان است که (در) بالا (به) گاهِ امشاسپندان پیوسته است - تا بدین همکاری، دیوان را در (دوران) اهریمنی توانِ از میان بردن فلز نباشد.
پنجم از مینویان سپندارمذ است. او از آفرینشِ مادّی زمین را به خویش پذیرفت. به یاری و همکاری او آبان، ماراسپند، دین، ارد، (که) اَرشِشوَنگ است، و اَردویسور اناهید داده شدند؛ چنان که آبان مینوی پاککنندۀ زمین و تخمۀ آبها است، و ماراسپند، که مانسراسپند، سخن هرمزد، است، در او است؛ و ارد و دین در فرّۀ خانه است. دربارۀ ارششونگ گوید فرۀ پرهیزگاری بهشتی است. اردویسور اناهید پدر و مادر آبها است. بدین همکاری (که) در (دوران) اهریمنی ترتیب یافته است، این مینویانِ همکار فره را نگاه دارند.
ششم از مینویان خرداد است. او از آفرینشِ مادّی آب را به خویش پذیرفت. به یاری و همکاریِ وی تیر و باد و فروردین داده شدند، که تیر تیشتر است، که در (دوران) اهریمنی آن آب را به یاری فروردین که فروهر پرهیزگاران است، ستاند، به مینوئی به باد بسپارد. باد آن آب را به شتاب به کشورها راهبر شود، بگذراند، به افزارِ ابر با همکاران بباراند.
هفتم از مینویان امرداد است. او از آفرینشِ مادّی گیاه را به خویش پذیرفت. به یاری و همکاری وی رَشن و اَشتاد و زامیاد داده شدند، سه فره، آنجا به چینوَدپُل؛ که (در دوران) اهریمنی روان مردمان را به نيك و بدی که کردهاند، بیامارند. بیشمار دیگر مخلوقِ مینوئی به همکاری ایشان قرار گرفتهاند، مانند آنچه دربارۀ سپهر اختران نوشته شد. او روز را نیز، بهطور متوسط، هر يك به پنج هنگام بخش کرد، بر هر هنگامی مینوئی گمارد، چنان که بامدادگاه را هاوَن مینو، نیمروزگاه را رَپیهوین مینو، ایواره گاه را اوُزیرین مینو، اَبادیاوَن (گاه) را ایوی سروسریم مینو، اوشَهین گاه را اوشهین مینو به خویشی دارند. او اینان را نیز به همکاری (امشاسپندان و ایزدان) بخش کرد؛ زیرا اوهاوَن را به مِهر، رپیهوین را به اردیبهشت، اوزیرین را به بُرزیزد، ایوی سر وسریم را به فروهرهای پرهیزگاران و بهرام، اوشهین را به سُروش و رَشن برای همکاری گماشت؛ زیرا دانست که چون اهریمن رسد، روز بدین پنج هنگام بخش شود.
تا پیش (از آن) که اهریمن آمد، همیشه نیمروز بود که رپیهوین است. هرمزد با (یاری) امشاسپندان، به رپیهوین (گاه)، مینوی یزش را فراز ساخت. به (هنگام) یَزِش کردن همۀ آفریدگان را بیافرید و با بوی و فروهرِ مردمان بِسِگالید و خِرَدِ همه-آگاه را به مردمان فراز برد و گفت که «کدام شما را سودمندتر در نظر آید؟ اگر شما را به صورت مادی بیافرینم و به تن با دروج بکوشید و دروج را نابود کنید، شما را به فرجام دُرست و انوشه باز آرایم و باز شما را به گیتی آفرینم، جاودانه بیمرگ، بیپیری و بیدشمن باشید، یا شما را جاودانه پاسداری (از) اهریمن باید کرد؟» ایشان بدان خِرَدِ همه-آگاه (آن) بدی را (که) از اهریمنِ دروج بر فروهرهای مردمان در جهان رسد، دیدند، و رهائیِ واپسین از دشمنی پتیاره و به تنِ پسین جاودانه، درست و انوشه باز بودن را (دیدند) و برای رفتن (به جهان همداستان) شدند.
بخش پنجم : تازش اهریمن بر آفرینش
در دین گوید که اهریمن هنگامی که از کارافتادگیِ خویش و همۀ دیوان را از مرد پرهیزگار دید، گیج شد و سه هزار سال به گیجی فرو افتاد. در آن گیجی، دیوانِ كَماله جدا جدا گفتند که «برخیز پدر ما! زیرا آن کارزار کنیم که هرمزد و امشاسپندان را از آن تنگی و بدی (رسد)». ایشان جداجدا بدکرداری خویش را به تفصیل برشمردند، آن اهریمنِ تبهکار آرام نیافت و به سبب بیم از مردِ پرهیزگار، از آن گیجی بر نخاست؛ تا آن که جَهیِ تبهکار، با بسر رسیدن سههزار سال، آمد، گفت که «برخیز پدر ما! زیرا من در آن کارزار چندان درد بر مرد پرهیزگار و گاوِ ورزا هِلَم که، به سبب کردار من، زندگی نباید. فرۀ ایشان را بدُزدم، آب را بیازارم، زمین را بیازارم، آتش را بیازارم، گیاه را بیازارم، همۀ آفرینش هرمزد آفریده را بیازارم». او آن بدکرداری را چنان به تفصیل برشمرد که اهریمن آرامش یافت، از آن گیجی فراز جَست، سرِ جهی را ببوسید. این پلیدی که دَشتانش خوانند، بر جهی آشکار شد. اهریمن به جهی گفت که «تو را چه آرزو باشد، بخواه تا تو را دهم». آنگاه هرمزد به خرد همه-آگاه دانست که بدان زمان آنچه را جهی خواهد، اهریمن تواند دادن. (هرمزد)، بدان صلاح کار، آن تنِ زشت گونۀ (چون) وزغِ اهریمن را چون مرد جوان پانزده سالهای به جهی نشان داد. جهی اندیشه به آن بست. جهی به اهریمن گفت که: «مردکامگی را به من ده تا به سالاریِ او در خانه بنشینم». اهریمن گفت: «(از این پس) به تو نگویم چیزی بخواه، زیرا،(تنها)، بیسود و بد را میتوانی خواستن».
سپری شد آن زمان، زیرا اگر (هم) میخواست، (دیگر) نمیتوانست دادن.
پس، اهریمن با همۀ نیروهای دیوی به مقابلۀ روشنان برخاست. آن آسمانی را دید که (پیشتر به او) به مینوئی نشان داده بودند، (بدان گاه) که (هنوز) به صورت مادی آفریده نشده بود. به رشک کامگی بر تاخت، آسمان را که به ستاره پایه ایستاده (بود)، به تُهیگی فروکشید، (همان تهیگی) که در آغاز نوشتم که میان بنۀ روشنان و تاریکان بود. (او آن تاریکی را که با خود داشت در آسمان آورد و آسمان را) آن گونه (به تاریکی بیامیخت) که در بالای ستاره پایه، از درون آسمان، (تاریکی) تا يك سوم بایستاد. او چون ماری آسمان زیر این زمین را بسُفت و خواست (که آن را) فراز بشکند. ماه فروردین، روز هرمزد، (به هنگام) نیمروز در تاخت. آسمان آنگونه از او بترسید که گوسپند از گرگ.
پس بر آب آمد، که گفتم که زیر این زمین قرار یافته بود. او، سپس میانۀ زمین را بسفت و درآمد؛ پس، بر گیاه آمد؛ پس، بر گاو و کیومرث آمد؛ پس، بر آتش برآمد. چون مگسی بر همۀ آفرینش بتاخت. جهان را به نیمروز چنان سخت تیره بکرد چونان شب تیره. آسمانِ زیر و زِبَرِ زمین را تاریکی بگرفت. مینوی آسمان به اهریمن گفت که «(تا) واپسین زمان باید نگهبانی کنم که تو را بیرون (شدن) بِنَگذارم».
او آب را بدمزگی فراز برد. مینوی آب گفت که «دَهِشِ بهمن و اردیبهشت و شهریور را که ایدون به من رساند؛ زیرا اکنون که پتیاره آمد(ه است)، آن مزه کجا است؟»
او خِرَفسْتَران را بر زمین هِشت. خِرَفسْتَرانِ گزنده و زهرآگین، چون اژدها، مار و کژدم و چَلپاسه و سنگپشت و وزغ، آنگونه از او تنومند پدید آمدند، که (به اندازۀ) تیغِ سوزنی زمین از خرفستران رها نشد. (مینوی) زمین گفت که «آن کینهتوزان را بِدین دَهِشی که دادند، کین من خواهد رسيد».
او بر گیاه زهر چنان فراز برد (که) در زمان بخشکید. مینوی گیاه گفت که «به سبب آن بزرگوار (=زردشت؟) هرمزد گیاه را خواهد رویانید».
او آز و نیاز و سیج، درد و بیماری و هَوَس و بوشاسپ را بر (تن) گاو و کیومرث فراز هِشت. پیش از آمدن بر گاو، هرمزد مَنگِ درمان بخش را که بَنگ نیز خوانَد، برای خوردن به گاو داد و پیشِ چشم (وی) بمالید که تا او را از نابودی و بَزِه گزند و ناآرامی کم باشد. در زمان، نزار و بیمار شد و شیر (او) برفت، درگذشت. گاو گفت که «(به سبب) کُنش ایشان، آن آفرینش گوسفندان را کار برترین دستور است».
پیش از آمدن بر کیومرث، هرمزد خواب را بر کیومرث فراز برد، چندان که بیتی بخوانند. چون هرمزد آن خواب را به تنِ مردِ پانزده سالهای روشن و بلند آفرید، (کیومرث به خواب رفت). چون کیومرث از خواب بیدار شد، جهان را چون شب تاريك دید. زمین چونان (بود) که تیغ سوزنی (از آن) از تازش خرفستران نَرَسته بود. سپهر به گردش، و خورشید و ماه به حرکت ایستادند. جهان از غریدن دیوان مَزَنی و نبرد با اختران پُرطنین شد.
اهریمن اندیشید که همۀ آفریدگان هرمز را از کار افگندم جز کیومرث. اَستویهاد را با یکهزار دیو مرگکردار بر کیومرث فراز هِشت. ایشان، به سبب زمانِ مقدر، کُشتن را چاره نیافتند. چنین گوید که به آغاز آفرینش، هنگامی که اهریمن به پتیارگی آمد، رمانِ زندگی و خدایگانیِ کیومرث به سی سال بُریده شد. چنان که پس از آمدنِ پتیاره، سی سال زیست. کیومرث گفت که «اکنون که اهریمن آمد و مردم از تخمۀ من باشند، این بهتر چیزی است اگر کار کرفه کنند».
پس بر آتش آمد. دود و تیرگی را بدو درآمیخت. هفت اباختر با بسیاری دیوانِ همکار (برای) نبرد با اختران به سپهر آمیختند. او همۀ آفرینش را چنان بیالود که از آتش همهجا دود برخاست و نیز به جایگاه اَبَرگران بیامیخت. ایزدان مینوی با اهریمن و همۀ دیوان نود شبانهروز جنگیدند و در گیتی همنبرد بودند، تا ایشان را به ستوه آوردند و به دوزخ افگندند و بارویِ آسمان را ساختند تا پتیاره نتواند بدان آمیخت.
دوزخ در میانه زمین، آنجا است که اهریمن زمین را سُفت و بدان در تاخت. چنین است که (از آن پس) همه چیزِ گیتی بر گرد دو بُن، نبردِ (دو) دشمن و آمیختگیِ فراز و فرود پدیدار شد.
این را نیز گوید که چون گاوِ یکتاآفریده درگذشت، بر دست راست افتاد؛ کیومرث پس از آن که درگذشت بر دست چپ. گوشورون که روانِ گاوِ یکتا آفریده است، از تن گاو بیرون آمد، پیش گاو بایستاد، چونان یکهزار مرد که به یکبار بانگ کُنند، به هرمزد گله کرد که «تو سالاریِ آفریدگان را به که بِهِشتی که زمین را لرزه درافتاد، گیاه خشک و آب آزرده شد. کجا است آن مرد که گفتی (می) آفرینم تا پرهیز بگوید؟»
هرمزد گفت که «بیماری، گوشورون! از آن بیماریِ اهریمن؛ و کین دیوان را بر (خود) هموار کردهای. اگر آن مرد را در این زمان میشد آفرید، اهریمن را این ستمگری نمیبود». گوشورون به همان آئین به ستاره پایه فراز رفت و گِله کرد و، فراز (تر)، تا ماه پایه به همان آئین گِله کرد، فراز تا خورشید پایه به همان آئین گله کرد.
سپس، (هرمزد) فروهر زردشت را (بدو) بنمود که «بِدَهَم به گیتی کسی را که پرهیز بگوید». گوشورون خرسند شد و پذیرفت که «دام را بِپَروَرم»، (یعنی) که در(بارۀ) آفرینشِ دوبارۀ چهارپا به جهان همداستان شد.
بخش ششم
دربارۀ دشمنیِ دو مینو، کَمالگان دیوان و ایزدان مینوی که به چه آئین به مینوئی به دشمنی آمدند
چنان (گوید) که اهریمن بر (ضد) هرمزد؛ اکومِن بر (ضد) بهمن؛ اَندر بر (ضد) اردیبهشت؛ ساوول بر (ضد) شهریور؛ ناگهیس که تَرومَد(ش) نیز خوانند، بر (ضد) سپندارمذ؛ تَریز بر (ضد) خرداد و زَریز بر (ضد) امرداد؛ خشم بر (ضد) سروش؛ دروغ میهوخت بر (ضد) راستی؛ سخن جادوئی بر (ضد) مانسرِ پاک؛ فَرِه بود و بیبود بر (ضد) میانهروی که دینِ بِه است؛ اندیشۀ بد، گفتار بد و کردار بد بر (ضد) انديشۀ نيك، گفتار نيك و كردار نيك. اَستویهاد، که وای بدتر خوانده شود، بر (ضد) رام که وای نیکو است؛ وَرَنِ بیراه بر (ضد) آسْن خِرَد؛ اَشْکُنی، که انکار است، بر (ضد) مینوی توجه؛ اَژگَهانی بر (ضد) کوشائی؛ بوشاسپ بر (ضد) خواب؛ کین بر (ضد) آشتی؛ درد بر (ضد) رامش؛ گند بر (ضد) خوشبوئی؛ تاریکی بر (ضد) روشنی؛ زهر بر (ضد) انوش؛ تلخی بر (ضد) شیرینی؛ پَستی بر (ضد) رادی؛ تباهگری بر (ضد) آفرینش بخردانه؛ و زمستان بر (ضد) تابستان؛ سردی بر (ضد) گرمی؛ خشکی بر (ضد) خَویدی؛ دوزخی بودن بر (ضد) بهشتی بودن؛ تبهکاری بر (ضد) درستکاری؛ اَشموغی بر (ضد) تقوی؛ پیری بر (ضد) جوانی؛ شب بر (ضد) روز؛ ناآمرزیداری بر (ضد) بخشایش؛ گَناگی، که از میان بردن است، بر (ضد) افزونی؛ ریمنی بر (ضد) پاکی؛ پلیدی بر (ضد) طهارت؛ ناخرسندی بر (ضد) خرسندی؛ دیگر ارواح دیوی بر (ضد) ارواح ایزدی، مانند دیوان، دروجان جادوان و مَزَنیها بر (ضد) ایزدان، بَغان و امشاسپندان. در گیتی نیز، تیرگی بر (ضد) آسمان، تشنگی بر (ضد) آب؛ پلیدی و خِرَفستر و وَزَغ بر (ضد) زمین؛ کرم بر (ضد) گیاه؛ گرسنگی و تشنگی بر (ضد) گوسفندان؛ مرگ و سیج و تنگسالی و دردِ گونه گونه بر (ضد) مردمان. نیز سپاردن سوزش بر تنِ آتشان، آن که مردم و گوسپند را بخشکی سوزانَد. به صورت مادی: شیر و گرگ سردگانِ دزد بر (ضد) سگان و گوسفندان؛ وزغ بر (ضد) ماهیان؛ بوف با دیگر خرفسترانِ پردار بر (ضد) مرغان؛ اَشموغانِ تبهکار بر (ضد) مردان پرهیزگار؛ جهی بر (ضد) زنان؛ زیناوندیِ بد بر (ضد) زیناوندی خوب؛ دروج نابودگی بر (ضد) بقای نسل؛ دیگر دروجهای مادی بر (ضد) ایزدان جهان مادی آمدند. در سپهر نیز مهر تاریک بر (ضد) خورشید، ماه تاريك بر (ضد) ماهِ گوسفند تخمه آمدند. ایشان را (خورشید و ماه) به هم پیمانگی بر گردونۀ خویش بستند. دیگر جادوان و پریان، با اباختران هرزۀ مرگآور، (برضد) اختران: هفت اباختر سپاهبد (بر ضد) اخترانِ (سپاهبد)؛ چون تیر (اباختری) بر (ضد) تیشتر؛ هرمزد اباختری بر (ضد) هفتورنگ؛ بهرام اباختری بر (ضد) ونند؛ اناهید اباختری بر (ضد) سَدویس؛ کیوان، که سپاهبدان سپاهبدِ اباختران است، بر (ضد) میخِ میان آسمان؛ گُوزَهر و نیز موشپریِ دُنبدار بر (ضد) خورشید و ماه و ستارگان آمدند. خورشید موشپری را به همپیمانگی به گردونۀ خویش بست که تا گناه کردن کم تواند؛ (زیرا) اگر هرزه شود، تا باز گرفتن، بس بدی بخشد. در ابر پایه نیز اسپنجروش بر (ضد) آتشِ وازِشت؛ اَپُوش دیو بر (ضد) تیشتر و همکاران تیشتر آمد. دیگر بیشمار چَشمگان دیوان بر (ضد) ایزدان باد و باران ساز آمدند. ایشان را تفصیل دراز است. حرکت و نبرد ایشان در بهیزه و درنگ، به اخترشماری نیز پیدا است.
بخش هفتم
دربارۀ زیجِ گیهان که چگونه (اتفاق) افتاد
در دین گوید که ماه فروردین، روز هرمزد، (به) نیمروز، که روز و شب برابر بود، اهریمن درتاخت. (از) جانان (که) خرچنگ است، نوزده درجه گذشته (بود، که برابرِ) خُردۀ اَزَرَگ است. ستاره تیشتر در (آسمان)، و از اباختران هرمزد در (جانان) بود. خواستگان شیر است، برادران خوشه. پِدشتان را (که) ترازو است، کیوان درجسته (بود). فرزندان کژدم است. گشتگان را (که) نیمسب است، دُنب گُوزَهر درجسته (بود). بَیوگان را (که) بُز است، بهرام درجسته (بود). مرگان دلو است. کارداگان را (که) ماهی است، اناهید و تیر درجسته (بود). (خدایان، یا) میان آسمان، را (که) بَره است، مهر در خُردۀ (پدیسپر) در(جسته بود). فرُّخان را (که) گاو است، ماه در(جسته بود). دُشفَرَّگان را (که) دو پیکر است، سرِ گُوزهر درجسته بود .
این اباختران هنگامی که بدین آئین در سپهر تاختند، با اختران به نبرد ایستادند: مهر و ماهِ تاريك با خورشید و ماه (که) شهریار روشناناند، هرمزد با هفتورنگ (که) سپاهبدِ شمال است، اناهید با سَدویس (که) سپاهبد نیمروز است، بهرام با وَنَند (که) سپاهبد خاوران است و تیر با تیشتر (که) سپاهبد خراسان است، کیوان با میخِ میان آسمان (که) سپاهبدان سپاهبد است.
در آسمان، (به) همانگونه، از اباختران، تیر خراسان سپاهبد، بهرام خاوران سپاهبد، اَناهید نیمروز سپاهبد، هرمزد اباختر سپاهبد، کیوان سپاهبدان سپاهبد و مهر و ماهِ تاریک شهریار تاریکان شدند. گُوزَهر میانِ آسمان به مانند ماران بایستاد، سر به دو پیکر و دُنب به نیمَسب، چنان که میانِ سر و دنب (به) هرگاه شش اختر بود. او را تاختن از پس است. هر دهسالی آنجا که سر است دنب و آنجا که دنب است باز سر بُوَد. موشْپریِ دنبدارِ پردار را، (چون) جَست، خورشید به گردونۀ خویش بست که تا او را توانِ گناه کردن نباشد. چون هرزه شود، تا باز به مدّ نظر خورشید آید و بسته شود، بس بدی در جهان کند.
از این اباختران، مهرِ تاریک و موشپری به همپیمانگی (در) زیر خورشید، در (دوران) آمیزگی، به گردونۀ خورشید، و ماهِ تاريك به گردونۀ ماه بسته شدهاند. دیگران (نیز) به همان گردونۀ خورشید، به درازی و کوتاهی، بسته شدهاند و ایشان را از آن حد بیش داشتن نتوان، که کیوان، هرمزد و بهرام هر يك (به) يكصد و هشتاد درجه از مهر، تیر به یکهزار و هشتصد (درجه) و پنجاه دقیقه، اناهید به دو هزار و هشتصد و سی (درجه) و يك دقیقه از مهر بسته شدهاند.
این اباختران در سپهر به دوازده کدۀ اختراناند، که هر يک کدهای را پتیارهای است (که) بالِست و نشیب (ایشان) مرز سود و زیان و شادی و درد است و دیگر بس آئین (که به) جایگاه خویش پیدا آورده شود. همۀ نظام زمان را که مربوط به اختران است، چونان (که به) چَشمدید پیدا است، بیاشوبند: فراز را فرود آورند، کاسته را افزون کنند و حرکت ایشان نیز نه چون اختران است، زیرا باشد که تیز، باشد که کُند، باشد که باز پس رونده، باشد که ایستادهاند. ایشان را اباختران نامیدن از آن است که نَه اخترند. این روشنی که از ایشان پیدا است همان روشنیِ هرمزدی است؛ روشنی در چشم خرفستران چونان کهتران است که جامۀ دیبا پوشند.
از آن، سودمندی یکی این است که به سبب پوشیدنِ آن روشنی، گناه کردن کم توانند؛ یکی این است که مردم (چون ایشان را) بینند از ایشان نترسند.
همانند این اباختران تیر شهاب است، زیرا ایشان دیوند، پیری و بدی کردار؛ چون در سپهر تازند، آن روشنیِ (در) سپهر جنبیده شود و آشکار گردد. در دین گوید که اگر کسی، آن دروج را ببیند، بینش چشم (او) برود.
***
کوه البرز پیرامونِ جهان، کوه تیرگ میانِ جهان است. خورشید را (در) پیرامون جهان، چون افسر(ی) گردش است (که) به پاکی، (بر) زِبَر کوهِ البرز و پیرامون تیرگ باز گردد. چنین گوید که «تیرگ البرز آن است که خورشید، ماه و ستار(گانِ) من از پس (او) باز گردند»، زیرا بر البرز یکصد و هشتاد روزن است به خراسان و یکصد و هشتاد به خاوران. خورشید هر روز به روزنی در آید، به روزنی بشود. ماه و اختران و نیز اباختران را همه بند و حرکت بدو است. هر روز (بر) سه کشور و نیم همی تابد. چنان به چشمدید پیدا است که هر سالی دو زمان روز و شب برابرند، زیرا به آغاز نبرد، هنگامی که (خورشید) از نخستین خُردۀ (برج) بَرِه فراز رفت، روز و شب برابر بودند (که) هنگام بهار است؛ سپس، چون به نخستین خردۀ خرچنگ رسید، روزها بلندترین (شدند که) آغاز تابستان است؛ چون به (نخستین) خُردۀ تراز و رسید، روز و شب برابر (شدند که) آغاز پائیز است؛ چون به (نخستین) خُرده بُز رسید، شبها بلندترین (شدند که) آغاز زمستان است؛ دوباره، چون به بره رسد، شب و روز باز برابر شوند. چون که از بره فراز گردد تا باز به بره رسد، به سیصد و شصت روزن است و آن پنج روز گاهانی را به همان روزن(ها) بیاید و بشود. (راز این پنج) روز را نگفته است، زیرا اگر بگفته بود، دیوان راز بدانستند و گزند بینداختند.
از آنجا که خورشید به روز مَهِست برآید تا به روز کَهْ برآید، شرق، کشور اَرزَه است، از آنجا که به روز کِهْ برآید، تا به روز کِهْ بشود، ناحیۀ نیمروز، کشور فرَدَدَفش و ویدَدَفش، است. از آنجا که به روز کِهْ در شود، تا به روز مَهِست در شود، غرب، کشور سَوَه، است. از آنجا که به روز مهست برآید، تا به روز مهست در شود، ناحیت شمال، کشورِ وُروبَرِشن، وُروجَرِشن، است. چون خورشید برآید، بر کشور ارزه و فرددفش و ویددفش و نیمی از خونیرس تابد. چون به آن سوی تیرگ در شود، (بر) کشور سوه و وروبرشن و وروجرشن و نیمی (دیگر) از خونیرس تابد. هنگامی که اینجا روز است، آنجا شب است، زیرا به سبب کوه تیرگ است (که) شب پیدا شود.
در آغاز، هنگامی که اهریمن در تاخت، چنان اتفاق افتاد که مهر و ماهِ تاريك، به سببِ بَستگی به گردونۀ خورشید و ماه، گناهکاری نتوانستند کرد و هفتورنگ و سَدویس از هرمزد و اناهید فرای نیروتر شدند و هرمزد و اناهید را از گناه کردن مانع شدند. بدین روی، اخترشماران ایشان را به (نام) کِرفهگَر خوانند. بهرام از وَنَند، و کیوان از میخ ِگاه فرای نیروتر شدند و ایشان را گناهکاری پیدا است؛ و بدین روی، اخترشماران ایشان را بَزِهگر بشمارند. تیر، که (همان) اَپُوش دیو است، بر تیشتر آمد، هر دو همزور و همنیرو گشتند؛ بدین روی اخترشماران گویند که تیر با کِرفه گران کرفه گر و با بَزِه گران بزه گر است. باشد که چنین گویند که اَپُوش تیر نیست.
بدین روی گویند که هرمزد ستارۀ زندگی و کیوان ستارۀ مرگ است که هرمزد به سبب ناتوانی در برابر دشمن، آن بخشد که دشمن را کام است: زندگی، روائی و خواسته دهد. کیوان به سبب چیرگی بر دشمن، آن کُند که مخالف این است: مرگ، تباهی و درویشی؛ بدین روی پتیاره است.
گوید که اناهید آب سرشت است، زیرا دشمنش، سدویس، آب سرشت است.
تیر را بادی خوانند، زیرا دشمن او، تیشر، باد و بارانساز است.
دیگر این که تا آمدن اهریمن، شش هزار سال زمان گذشته بود. سه هزار سال به مینوئی و سه هزار سال به صورت مادی، در پاکی. آن شش هزار سال از بره تا خوشه، هر اختری یکهزار سال شاهی کرد. چون شاهیِ هزاره به ترازو آمد، که نشیبان نشیبِ مهر است، پتیاره از زیر در تاخت. کیوان به ترازو جَست، به بالِستِ خویش. به سببِ بودن به ترازو، کیوان شاهیِ هزاره را پذیرفت، زیرا ترازو بالِست و بَرِه (نشیب) کیوان، شاهِ تاریکی، است. مهر خدای روشنی است، با تاریکی دشمن است. بدان گونه نیز ترازو بالِست کیوان و نشیبِ مهر، بِره بالِستِ مهر و نشیب کیوان است. به سبب درازدستی یوغ کیوان و نیز آن (بودن در) ترازو، در آن هزاره مردم بلندتر و بزرگتر بودند. نیز خورشید، خدایِ روشنی، بر فراز همۀ اختران، و کیوان، شاهِ تاریکی، بر فراز همۀ اباختران ایستادند.
پس، از آنجا که خورشید فراز رفت تا باز بدان جای آمد، به سالی برشمرده شد: سیصد و شصت و پنج روز و پنج زمان و خُردهای، که هر روزی بیست و چهار زمان است، و نیمی تاریک، نیمی روشن که شب و روز باشد، و پنج هنگامِ شبانهروز (نیز) پدید آمد. چونان که نبردِ هر آفریده با دشمنِ خویش است، همان گونه نیز روز با شب (نبرد کند)، زیرا شش ماه از شب به روز افزاید؛ در برابر، شش ماه از روز به شب افزاید.
اخترشماریهای دیگر نیز وجود دارد، اما روشنترین آن است که از بهدینِ مزدیسنان پیدا است.
این نشانۀ در آسمان، که (آن را) راهِ کاوسان خوانند، و راه گُوزَهرمار، چنان است (که) در (بخش مربوط به) سپهر و بالاتر تفصیل کرده شد.
بخش هشتم
دربارۀ نبرد کردن آفریدگان گیتی به مقابلۀ اهریمن
در دین گوید که اهریمن چون در تاخت و آفرینشِ هَدَفْمندِ آفریدگانِ (هرمزد) و پیروزیِ ایزدان و بیزوریِ خویش را دید، بازگشتن را آرزو کرد. مینویِ آسمان، چونان ارتشتاری اَروَند که زرهِ فلزین دارد، که خُود آسمان است، مقابلۀ (با) اهریمن را مهیا ساخت و تهدید کرد، تا آن که هرمزد باروئی سختتر از آسمان، پیرامون آسمان بساخت. او فروهر ارتشتارانِ پرهیزگار و گُرد را سواره و نیزه به دست، پیرامونِ آن بارو، آنگونه بگمارد، درست مانند موی بر سر، بمانند آنان که باروئی را پاسبانی کنند. آن باروئی را که آن پرهیزگاران بدان ایستند، آگاهی پرهیزگاران خوانند.
اهریمن بازگشت را گُذَر نیافت، نابودی دیوان و از کارافتادگیِ خویش را آنگونه روشن بدید که هرمزد فرجامِ پیروزیِ خویش و فرشکردسازیِ جاودانۀ آفرینش را (دیده بود). این نخستین نبرد را مینوی آسمان با اهریمن کرد.
دیگر نبرد را آب کرد.
از آن روی که ستارۀ تیشتر به خرچنگ آبسرشت، به خُردۀ اَزَرَگ، (طالع) شد، (که در کدهای که) جانان خوانند، در همان روز که اهریمن در تاخت، به هنگام غروب، به سوی خاوران ابر به پیدائی آمد. چون هر ماهی را اختری خویش است، و ماه تیر چهارم ماه از سال و خرچنگ چهارم اختر از بره است، بنابراین، (به سبب) خویشیِ (با) خرچنگ است که تیشتر در او جَست، و نشانۀ بارانسازی نمودار شد. او آب را، به نیروی باد، فراز به ابر روان کرد. همکارانی که با تیشتر ایستادند، بهمن و هوم ایزد به راهنمائی، بُرزایزد به همکاری، اَردای فِرَوَهر به پیمانهگری (بودند). تیشتر به سه تن بگشت: مردتن، اسبتن و گاوتن. سی شبانهروز در روشنی پرواز کرد. به هر تنی ده شبانهروز باران آورد. چنان که اخترشماران نیز گویند که هر اختری سه تن دارد. هر سرشک آن باران به اندازه تَشتِ بزرگِ آبی (بود) برکشیده و برگشته. همۀ زمین را به بلندیِ مردی آب بایستاد. آن خرفستران (که بر) زمین (بودند)، همه بدان باران کشته شدند، بجز اندکی پَردار (و آنان) که به سوراخهای زمین فرو شدند. پس، (بر اثر) مینوی باد، (که) نیز چون جان نیامیخته بود، باد دَروائی، چون جان (که) در تن جُنبد، فراز جُنبیده شد. آن (باد) همۀ آن آب را بمالانید، به کرانۀ زمین آورد، دریای فَراخکَرد از او (پیدا) شد. آن خرفستر(ان) مرده به زمین فرو ماند(ند) و زهر و گَندش(ان) به زمین برآمیخت. تیشتر، برای بردنِ آن زهر از زمین، به تنِ اسب سپید و دراز دُنبی در دریا فرو شد. اپوش دیو به همانندیِ اسبِ سیاه کوتاه دنبی به مقابله بتاخت. او تیشتر را يك فرسنگ به ستوهی برانید. تیشتر از هرمزد توان خواست. هرمزد نیرومندی را بر (او) ببُرد. چنین گوید که، در زمان، نیروی ده اسب نر، ده شتر نر، ده گاو نر، ده کوه و ده رود بر تیشتر آمد. او اپوش دیو را يك فرسنگ به ستوهی بتازانید. برای این است (که)، بدان سبب، تیر را با تیشتر همسان نیرو میخوانند.
پس، چنین گویند (که تیشتر) با خُم ابر، (که) پیمانهافزار آن کار است، آب را برستانید و چند شگفتتر ببارانید با سرشک(هائی) گاوسر و مردسر، شَست ژرفا و مُشت ژرفا، بزرگتر و نیز کوچکترِ (ایشان). در آن بارانسازی، (ایزدان با) اِسپَنجَروش و اَپُوش نبرد کردند و آتش وازشت گُرز فراز گردانید و آب را در ابرها گرم بکرد. اسپنجروش از آن گُرز زدن بِغُرّید، بانگ بکرد، همان گونه (که) اکنون نیز (در) همان نبردِ به بارانسازی، تندر و آذرخش پیدا (شود).
او ده شب و روز بدان آئین باران آورد. آن زهرِ خرفستران که در زمین بود، همه در آن آب بیامیخت، آن آب را مِهتر شور بکرد. آنچه در زمین بماند، از آن تخمه، خرفستران پدید همی آمدند.
پس، باد آن آب را به همان آئین، تا به سر رسیدن سه روز، به سوی سویِ زمین باز نشانید. سه دریای بزرگ و سی دریای کوچک از آن پدید آمد. دو چشمه - دریا (نیز) از او به پیدائی آمد: یکی چیچست، یکی سووَر، که ایشان را (=دریاهای بزرگ و كوچك را) سرچشمه به چشمه-دریا پیوسته است.
او از سوی شمال دو رود بتازانید، یکی به خراسان، یکی به خاوران شدند که اَروَند رود و وِهرود است. چنین گوید که بدان بالایِ انگشتِ (خود)، هرمزدبُنِ دو آبرُو را فراز کشید، و آن هر دو رود به هر دو سَرِ زمین بگردند و به دریای فراخکرد باز به هم آمیزند. هنگامی که آن دو رود بتاخته بودند، پس، از همان سرچشمۀ ایشان، هیجده رود ناورُو بتاخت؛ سپس، دیگر رودها از آن (رودهای) ناورُو فراز تاختند. ایشان نیز همگی باز به اَروَند و وِه ریزند که از ایشان بود سودبخشیِ گیهان و بیش زیستنِ آفریدگان.
این نخستین نبرد را آب با اهریمن کرد.
سِدیگر نبرد را زمین کرد. هنگامی که اهریمن در تاخت، زمین بلرزید. (از) آن گوهر کوه که در زمین آفریده شده بود، بر اثر لرزش زمین، در زمان، کوه به رویش ایستاد: نخست البرزِ ایزدیبخت (بر کنارۀ زمین)، سپس، دیگر کوههای میانۀ زمین؛ زیرا چون البرز فراز رست، همۀ کوهها به رویِش ایستادند، زیرا همه از ریشۀ البرز فراز رُستند و بدان زمان از زمین برآمدند، چونان درختان، که تاک به (بالا) و ریشه به زیر تازانند. ایشان را ریشه یکی به دیگری آن گونه گذرانده شد و به هم پیوسته بگشت (که)، پس از آن، زمین را به شگفتی لرزاندن نتوان.
چنین گوید به دین که کوه بزرگتْر بندِ زمینها است. گذر چشمۀ آبها در کوه است. ريشۀ كوهها را زیر و زِبَر بنهاد که (آبها) بِدان در تازند؛ همانگونه که ریشۀ در زمین گذرَد، و بمانند خون که در رگها است که همۀ تن را زور دهد.
در آمار، جز البرز، همۀ کوهها به هیجده سال از زمین برآمدند که یاری و سود مردمان از ایشان است. چنین گوید که (کوهها) برای سور آسروُنان، ارتشتاران و واستریوشان فراز آفریده شدهاند.
این نخستین نبرد را زمین با اهریمن کرد.
چهارم نبرد را گیاه کرد. آنگاه که خشک بشد، امرداد امشاسپند، که گیاه از آنِ اوست، آن گیاه را خُرد نرم کرد، با آبی که تیشتر بِستد، بیامیخت. تیشتر آن آب را به همۀ زمین ببارانید. بر همۀ (زمین) گیاه چنان بِرُست که موی بر سر مردمان. از آن يك نوعِ مایهور، برای باز داشتن ده هزار بیماری که اهریمن بر ضد آفریدگان ساخت، ده هزار (نوع گیاه) فراز رُست. از آن ده هزار، یکصد هزار نوع در نوع گیاه فراز رُست. از آن همه تخم گیاهان، درختِ بَس تُخمه فراز آفریده شد. در دریای فراخکرد فرازرُست که همه نوع گیاه را تخم بدان درخت است و از او می رویند. نزديك بدان درخت، درخت گُوکَرَن آفریده شد، برای بازداشتن پیریِ بَد دَم. یاوریِ بسیار جهان از او بود.
این نخستین نبرد را گیاه با اهریمن کرد.
پنجم نبرد را گاو یکتاآفریده کرد. چون درگذشت، به سبب سرشتِ گیاهی، از اندامهای گاو پنجاه و پنج نوع غله و دوازده نوع گیاه درمانی از زمین رُست. روشنی و زوری که در تخمۀ گاو بود به ماه سپرده شد، آن تخمه به روشنیِ ماه پالوده شد، به همه گونهای آراسته شد، جان در (او) کرده شد؛ و از آنجا جُفتی گاو، یکی نر و یکی ماده (بر زمین آورده شد). سپس، بر زمین، از هر نوعی دو تا، یعنی دویست و هشتاد و دو نوع، فراز پیدا شدند، به اندازۀ دو فرسنگ که در دین هیجده هاسر گوید.
گوسپندان را جای بر زمین و مرغان را در هوا (شد) و ماهیان در آب شنا کردند که بیشترِ پرورشِ آفریدگان از ایشان بود.
این نخستین نبرد را گاو با اهریمن کرد.
ششم نبرد را کیومرث کرد. از آنجا که بر سپهرِ کیومرث پیدا بود، در تازشِ اهریمن، بر اثر نبرد اختران و اباختران، سی سال زیست.
زُروان پیش از (آمدنِ) اهریمن چنین گفت که «کیومرثِ تگاور را به سی زمستان زندگی و شاهی مقدر شد». به هنگام آمدنِ اهریمن، ستارۀ هرمزد به خرچنگِ آبسِرِشت که جانان است، جَست، به اوج خویش. به سبب تفوق بر رقیبش، برای کیومرث زندگی و جان مقدر کرد. ستارۀ کیوان به ترازو، به جایِ چهارم، آنجا که میخِ زیرِزمین است، به اوجِ خویش جَست که به سبب تفوقش بر رقیب، مرگ مقدر کرد. به سبب بودن هرمزد به اوج خویش، به میخ جانان، و تفوق بر کیوان، آن مرگ از کیومرث تا سی سال بسپُوخته شد. هنگامی که دیگر بار کیوان به ترازو باز آمد، که او را اوج خود (بود)، بدان هنگام، هرمزد به بُز جَست که او را نشیب خود (بود). به سبب تفوق کیوان بر هرمزد، کیومرث را مرگ برآمد، بر دست چپ افتاد. به هنگام درگذشتن، تخمه(اش) به زمین رفت. همانگونه (که) اکنون نیز به هنگام درگذشت، همۀ مردم تخم بریزند.
از آنجا که تن کیومرث از فلز ساخته شده بود، از تن کیومرث هفت گونه فلز به پیدائی آمد. (از) آن تخم که در زمین رفت، به چهل سال مشی و مشیانه بر رُستند که از ایشان رونق جهان و نابودیِ دیوان و از کارافتادگیِ اهریمن بود.
این نخستین کارزار را کیومرث با اهریمن کرد.
هفتم نبرد را آتش کرد، آن (که) به مقابلۀ اِسپَنجَروش بایستاد. آتش وازشت نیز به بارانسازی و آذر فَرنبَغ و گُشنَسب و بُرزین مهر به پاسداریِ جهان و پائیدنِ آفریدگان، و دیگر آتشها که در گیاه و مردمان و گوسفنداناند، به حفظ جان و رویانیدن (بایستادند)، نظم جهان و آفریدگان از او بُوَد.
این نخستین نبرد را نیز آتش با اهریمن کرد.
هشتم نبرد را اختران کردند به مقابلۀ اباخترانِ دروج. هر کس با رقیب خویش به نبرد ایستاد و مقابلۀ یکدیگر را ترتیب دادند تا فِرَشکرد، چنان که (در) زیجِ جهان نوشتم.
این نخستین نبرد را اختران با اهریمن کردند.
نهم نبرد را ایزدان مینوی با اهریمن کردند، هنگامی که (دیوان را) زدند و شکست دادند و به دوزخ افکندند. چنین گوید: بدان نبرد کردن، ایزدان مینوی نود شبانهروز بیخواب و بیتشنگی بودند.
دهم (نبرد را) ستارگانِ ناآمیزنده کردند، هنگامی که نگذاشتند تاریکی و بزه به بالاتر بیامیزد. چنین گوید که فرّۀ بهدینِ مزدیسنان - بمانند ایونگهان که مانند کُستی است، ستارهنشان و مینوان آفریده، سه تاه بر سه گِرِه - پیرامون آسمان را بدان پایه نگهداشت. آن ستارگان با (اباختران) به نبرد ایستادند تا فرجام، چنان که خود نوشته شد که جوهرِ رزمِ قطعیِ پاکی در (دوران) آمیزش خوانده شود.
بخش نُهم
دربارۀ نحوۀ آن آفرینشها
در دین گوید که چون اهریمن در تاخت، نَه بِه سال، ماه و روز (بود)؛ چه، نیز در زمان بیامد. نخست بر يك سوم این زمین، دیگر بر يك دو سوم این زمین، و سدیگر، بر همۀ این زمین بیامد. پس بر (آب و) گیاه جَست. هرمزد آن تن ایشان را بر گرفت، بر آن ستاره پایه برد و فراز به ستارگان داد که روشنیِ آن ستارگان است که اکنون بَر گیتی باز تابند. چنین گوید که اخترانْ آب سِرشت و زمین سِرشت و گیاه سرشتاند. آن آب سرشتان (عبارتند) از تیشتر و تریشگ و پدیسپَر و پیشپرویز و هفتستاره که پرویز خوانند. ایشان آب سردگاناند. آن زمین سرشت(ان) هفتورنگ و میخِ میان آسماناند. ایشان زمین سردگاناند. آن گیاه سرشت(ان) دیگر (ستارگان) جز ایشاناند.
پس اهریمن بر گاو آمد. گاو، به سوی نیمروز، بر دست راست افتاد. نخست آن پایِ راست را بر هم بُرد. هرمزد آن تن و آئینۀ گاو را برگرفت، به ماه سپرد که این روشنگر(یِ) ماه است (که) به گیهان بازتابد. چنین گوید که ماه گوسپند تخمه است، زیرا آئینۀ گاوان و گوسپندان به ماه پایه ایستد. سپس، چون بر کیومرث آمد، کیومرث به سوی نیمروز، برطرف چپ افتاد و نخست نیز آن پای چپ را بر هم برد. هرمزد آن تن او را برگرفت و به خورشید سپرد که این روشنیِ خورشید است که بر جهان تابد؛
زیرا گاو چنان بود که ماه، و کیومرث چنان بود که خورشید. هرمزد(شان) به گیتی فراز آفرید و، چون اهریمن آمد، ایشان را فراز به بالا برد که تا باز به بُنۀ خویش تابند و دیوان را نیز آن فرّه به خویشی نرسد که بدان نیرومند شوند. اگر نه چنین میکرد، آن روشنی به گیتی نمیتافت، همچون آتش که روشنی از روشنی بیکران بدو پیوسته است، اگر (او را) بیفروزند، روشنی به بالا دهد، به بُنۀ خویش که از آن آمد. این را نیز گوید که چون بر کیومرث مرگ بر آمد، نخست اهریمن بر آن پای راست، بدان انگشت كوچك فراز تاخت، سپس، بر دل گرسنگی فراز هِشت. هرمزد (به مقابلۀ) اهریمن آنجا بایستد تا گوشت و روغن به کیومرث بخوراند که تا دیوان او را به ناخوردن نَدَرَند. بدان سبب، جان در تن کیومرث به سینه سختتر بِشُد. سپس، بر شانۀ (او) آمد، سپس به بالای سر تاخت. از تن کیومرث روشنی چنان برفت که آهن گرم سرخ را چون پتک برزنند، سیاه بشود. اکنون نیز مردم در گیتی بدین شیوه میرند که نخست پای، سپس، دیگر اندام(ها) تا سینۀ شخص خُشکد. سپس، جان در سینه سختتر بشود، خورش خورَد. بسا که مردم بدان گمراه شوند که آن تن بهتر شود، پس زود (باشد که) میرَد. چون میرَد، رنگ بگردد.
دربارۀ چگونگی زمینها
گوید در دین که زمین سی و سه نوع است. چونان که پیش، در فصل زمین، نوشتم. هنگامی که تیشتر آن باران را ساخت که دریاها از او پدید آمدند، زمین را همه جای نَم بگرفت، به هفت پاره بگسست، دارای زیر و زِبَر و بلندی و نشیب بشد. پارهای به اندازۀ نیمهای (در) میان و شش پارۀ (دیگر) پیرامون (آن قرار گرفت). آن شش پاره به اندازۀ خُونیرَس است. او (آنها را) کشور نام نهاد، زیرا (ایشان را) مرز ببود، چنان (که) پارهای را (که) به ناحیۀ خراسان است، کشور اَرزَه؛ پاره ی را (که) به ناحیۀ خاوران است، کشور سَوَه؛ دو پاره را (که) به ناحیۀ نیمروز است، کشور فِرَدَدَفش و ویدَدَفش؛ دو پاره را (که) به ناحیه اباختر است، کشور وُروبَرِشن، وُروجَرِشن خوانند. آن را که میان ایشان و به اندازۀ ایشان است، خُونیرَس خوانند.
از کشور به کشور جز به اجازۀ ایزدان و وَرجاوَندی نشاید رفت. چنین گوید که میان ارزه و سوه و خونیرس دریا است، چونان که بهری از دریای فراخکرد پیرامون (آنها) را بداشت. از میان، فرددفش را بیشهای گرفته است. میان وروبرشن و وروجرشن کوهی بلند برست که تا از کشور به کشور پیوند نبُوَد، که تا (از) یکی به دیگری رفتن نشاید. از این هفت کشور همه (گونه) نیکی در خونیرس بیش آفریده شد، اهریمن نیز به سبب صدمهای که از آن بیند، با خونیرس بیش نبرد کند و بدی به خونیرس بیش آفریند؛ زیرا کیان و یلان در خونیرس آفریده شوند. بهدین مزدیستان نیز به خونیرس آفریده شد و سپس به دیگر کشورها برده شد. سُوشیانس را نیز در خونیرس زایند که اهریمن را نابود کند و رستاخیز و تن پسین کند.
چنین گوید که بیشتر مردم در خونیرساند و خونیرس نیرومندتر است. در کشور خونیرس این دروج بدترین است. از این (کشور) دروج را سرانجام نیز آن کشورها ببردن (باید).
دربارۀ چگونگی کوهها
در دین گوید که نخستین کوهی که فراز رُست البرزِ ایزدیبخت بود. از آن پس، همۀ کوهها(ی دیگر) به هیجده سال فراز رستند. البرز تا بسر رسیدن هشتصد سال میرست: دویست سال (تا) به ستاره پایه، دویست سال تا به ماه پایه، دویست (سال) تا (به) خورشید پایه، دویست سال تا به بالای آسمان.
چنین (گوید که) دیگر کوهها از البرز فراز رُستند، به شمارِ دو هزار و دویست و چهل و چهار کوه، که است: هوگَرِ بلند؛ تیرگِ البرز که چَگاد دائیتی (در میان آن) است؛ اَرزور گَریوه؛ اوسیندام کوه؛ کوه اَبورسین که باشد (آن را) اَبَرسین خواند؛ کوه زرذز که منوش کوه است؛ کوه اِیرِز؛ کوه قاف که كَپك است؛ کوه اوشداشتار؛ کوه اَرزور، بوم کوه؛ رُویشمند کوه؛ پتشخوار کوه که مَهِست فرّهخواری کوه نیز خوانند؛ کوه ریوند؛ کوه داراسپند و بَگیر؛ کوه بسشگفت؛ کوه سیاهمند؛ کوه برفمند؛ کوه اسپندیار؛ (کوه) کَدرَوسپ؛ کوه اسنوند؛ کوه کوئیراس؛ کوه داب؛ کوه اندرکنگدز؛ که گوید: «آسانیمند است». اینان کوههای نیکوفرۀ ناگذرااند.
تفصیل ایشان را گویم:
البرز، پیرامون این زمین، به آسمان پیوسته است. تیرگِ البرز آن است که ستاره و ماه و خورشید بِدو فرو گردند و بِدو باز آیند. هوگَرِ بلند آن است که آب اردویسور از او فرود آید یکهزار مرد بالا. اوسیندام کوه آن است که از خُماهن، از گوهر آسمان، میان دریای فراخکَرد است، که آب از هوگر بر او فرو ریزد. چَگادِ دائیتی آن است که میان جهان یکصد مرد بالا است که چینود پل بر او ایستد. روان را بدان جای آمار کنند. ارزور گریوه چگادی به دَرِ دوزخ است که همواره سکونت دیوان بدو است، که همه دروغورزی آنجا کنند. چنین گوید که زمین کدام جای مستمندتر است؟ گفته شود: ارزور گریوه بر دَرِ دوزخ که سکونت دیوان بدو است.
این را نیز گوید که جز البرز، ابورسین کوه، باشد که ابرسین خوانده شود، بزرگترین است، کوه همۀ پارت است. بن او به سیستان و سرش به چینستان است. تیغهای (از او) نیز به خراسان است. دیگر کوه مَنوش بزرگتر است؛ آن کوه که منوچهر بدو زاده شد. دیگر کوههای پارت از ایشان فراز رستند. چنین گوید که دهکده(های) فرودآبی و آبسری پیرامون این سه کوه بیشتر پدید آمده است. کوه اِیرِز به ماه و همدان تا خوارزم از کوه ابرسین رسته است. کوه منوش (که) به خراسان، به مرز ترکستان است نیز به ابرسین پیوسته است. کوه قاف از همان کوه ابرسین رسته است. کوه اوشداشتار به سیستان است. اَرزور کوه آن است که به ناحیۀ روم است. پتشخوارگرکوه آن است که به طبرستان و گیلان و آن ناحیه است. ریوند کوه به خراسان است که آذرِ بُرزینِ مِهر بِدان نشیند و او را ریوندی این است که رایُومند است. بادغیس کوه آن که به مرزهای بادغیس است، آن ناحیۀ پردار و پر درخت. بَگیر کوه آن است که افراسیاب تور به بارو داشت و آن خانه را درون (آن) ساخت و امروزه در آن شهر رام پیروز و (نیز) ده هزار شهرستان (بُن) افکنده شده است. کوه بَسشگفت، آن که به پارت است، از همان کوه ابرسین است. کوه سیاهمند و کوه برفمند آن است که از ایشان کابل و آن ناحیهها تا به ناحیۀ چین رُسته است. اسپندیار کوه بر دریاچۀ ریوند است. کوه کَدروَسپ کوهی است به توس شهر که دریاچۀ سوبَر بر سر آن است. کوه کوئیراس به ایرانویج است. اوسیند کوه به آذربایجان است. رویشمند کوه آن است که گیاه بر او روید. بوم کوه آن که همهجا به بوم بوم و شهر شهر است و کشت و آبادانی بِدان کنند، بسیار نام و بسیار شمار، از همین کوهها که بر شمرده شده رُسته است، مانند آنها که نامشان به دفترها و نوشتهها پیدا است.
کوه گُنابَد، کوه اسپروز، کوه پهرگر، کوه دُنباوند، کوه راوگ، کوه زرین، کوه دایباد (که) کوه داواد است، کوه میزَن، کوه مَرغ همه از ابرسین، منوش و دیگر کوهها که برشمرده شد، رُستهاند. زیرا داواد کوه که به سیستان (؟) پیوسته است هم از اَبُرسین کوه است. دنباوند کوه، آن که بیوراسب بدو بسته شده است، از همان پتشخوار است. نیز کوه کومش و گرگان (بدان) پیوسته است، که کوه کومش (را که) کوهِ «آمد بِفَریاد» خوانند، آن است که گشتاسب ارجاسب را بدان شکست داد. کوه میانْ دشت از آن کوه آنجا گسسته است. گوید به کارزار دین، چون شکست بر ایرانیان رسید، (کوه میانْ دشت) از آن کوهها بگسست، میان دشت فرود افتاد و ایرانیان به (یاری) آن رهائی یافتند و (آن را) «آمد به فریاد» خواندند. گنابدکوه به همان پشته گشتاسپان است، آنجا، به ریوند، که خانۀ آذر بُرزینمهر است، نُه فرسنگ به خاورانسوی (قرار دارد). راوگ بَشن به زراود است. این جای را باشد که زراود، باشد که راوگ بَشن و باشد که کَلاد خوانند. از دو سوی کوه، و راه میان (دره) است. دژِ فرود (آنجا) است. به سبب دژی که آنجا ساخته شده است، این جای را کلاد دِژ خوانند، در بومِ سرخس. کوه اسپروز بالای چینستان، دایباد به پارت، پَهرگر به خراسان، کوه مَرغ به لاران، کوه زرین به ترکستان، کوه بِهِستون به سپاهانِ کرمینشان. دیگر از این شُمار که محل رفت (و آمد)ند در دین مزدیسنان، کوه بوم انگاشته شود. خرده کوه آن است که پاره پاره به جای جای رسته است.
دربارۀ چگونگی دریاها
در دین گوید که دریای فَراخکَرد، به ناحیت نیمروز، کنارۀ البرز است كه يك سوم این زمین را (در بر) دارد. از آن روی فراخکرد (نامیده شد) که یکهزار دریا در او داشته شده است. باشد که (آنها را) چَشمَگانِ اَردویسور و باشد که خانیگانِ دریا خواند. هر دریائی را آبخانی است که آب بدان برآید، در دریا ریزد. هر دریائی را و هر آبخانی را پهنا و درازا چندان است که اگر مردی اسبی نیکو را بتازانَد، به چهل روز و شب، پیرامون (آن را) بگردد، که یکهزار و هشتصد فرسنگ بزرگ است. از آن روی که آن آب به گرمی، خَویدی و پاکی برتر از دیگر آبها است، هر روز از چَشمَگانِ اردویسور، به سوی نیمروز و کوه البرز، بر آنجا (که) یکصد هزار نایزۀ زرین ساخته شده است، می تازد. آن آب به گرمیِ طبیعی، بدان نایزه، به هوگرِ بلند بر شود. بر بالای آنْ (کوه) دریاچهای است، در آن دریاچه ریزد، پاک بشود، به نایزۀ زرین دیگری باز آید، به بلندیِ یکهزار مرد. از آن نایزه شاخهای گشاده و زرین فراز به کوه اوسیندام جَهَد (که) میان دریای فراخکرد است. از آنجا بهری برای پاکیزگیِ دریا، فراز به دریا ریزد؛ بهری به همۀ این زمین به (صورت) نم و پَشَنگ برسد، همۀ آفریدگان خَویدی و درمان از او یابند و خشکیِ فضا را از میان ببرد. چنین گوید که هوگرِ بلند (آن است که) از همۀ سوراخهای زرین که بِدو است، اردویسورِ نیالوده به بلندیِ یکهزار مَرد فراز جَهَد.
سه دریای شورِ مایهور هست که یکی (پودیگ و یکی کَمرود و یکی) سیاهبُن است. از هر سه، پودیگ بزرگتر است که در آن جزر و مد است؛ هم ناحیت دریای فراخکرد و به فراخکرد پیوسته است. میان این دریای فراخکرد و پهلوی آن پودیگ را دریائی گرفته است که دریای سَدویس خوانند. هر ستبری و شوری و ناپاکی از دریای پودیگ به دریای فراخکرد گِرد آید، رَوَد، به بادی بزرگ و بلند از آن دریای سدویس باز زده شود؛ هر چه پاک و روشن است به فراخکرد و چشمههای اردویسور شود، آن دیگر به پودیگ باز ریزد. بند این دریا بهماه و باد پیوسته است، به افزایش و کاهشِ (ماه) برآید و فرود شود. از آن روی که گردشِ او به نیمروز است، بندِ دریای سَدویس نیز به سدویس ستاره بسته است که دریاها و ناحیت نیمروز در پاسبانی او است، همان گونه که ناحیتِ اباختر در پاسبانی هَفتورَنگ است.
دربارۀ جزر و مد گوید که از پیش ماه، (به) هرگاه، دو باد میوَزَد که جایگاه ایشان در دریای سدویس است. یکی را فرودآهَنج و یکی را بَرآهنج خوانند. هنگامی که آن برآهنج وَزَد، مد، هنگامی که آن فرودآهنج وزد، جزر باشد. به دیگر دریاها، از آنجا که گردش ماه بدیشان نیست، جزر و مد نباشد.
دریای کَمرود آن است که (به) اباختر است، به طبرستان گذرد. آن سیاهبُن به روم است. از دریاهای کوچک، آن آبگیر(؟) و دریای کیانسه است که به سیستان است. در آغاز خِرَفستَر و مار و وَزَغ در (آن) نبود و آب (آن) شیرین (بود). دیگر دریاهای کوچک را نیز (که) آبْ شیرین است، این دریاها نیز شور (بود و)، به سبب گند، تا هاسْری به نزدیک نمیشد رفت؛ اندك اندك، در پی نابودیِ پلیدی و ریمنی، آن گند و شوری نابود (و) چون فِرَشکرد رسد باز شیرین شوند.
دربارۀ چگونگی رودها
در دین گوید که این دو رود را هرمزد از اباختر نیمه، از البرز، فراز تازانید: یکی به خاوران (شد) که اَروَند، و یکی به خراسان شد که وِه خوانند. از پس ایشان، هیجده رود از همان سرچشمه فراز تازیدند، به همان البرز به زمین فرو شدند، به خُونیرَس به پیدائی (آمد)ند، که دیگر رودها از ایشان به بسیار شمار فراز تازیدهاند.
چنین گوید که چنان زود زود هر یک از پس دیگری بتازیدند که مردی اَشِم وهُوئی را از آغاز (از پس هم) بسراید. آن رودها همه باز به این دو رود که اَرَنگ رود و وِهْرود است، آمیزند. این هر دو بر کنارۀ زمین گَردند و به دریاها گذَرَند و همۀ کشورها از آن زهابها سیراب شوند، و سپس، هر دو بهدریای فراخکرد به هم رسند و باز به سرچشمهای رسند (که) از آن بتازیدند. چنین گوید که (این به) همان گونه است که روشنی به البرز درآید و به البرز برود. این را نیز گوید که، به سبب دوستی و یاری یکی با دیگری، مینوی اَروَند از هرمزد خواست که نخست همه گونه خشنودی را که از آن وِهْرود را نیکی است، بیافرین، سپس، به من بیمرگی بده؛ مینوی وهرود نیز از هرمزد به همان گونه برای اروند درخواست کرد. (هردو رود) به همنیروئی فراز تازیدند، زیرا پیش از آمدن اهریمن بیتازش بودند. هنگامی که دروج را نابود کنند، باز بیتازش گردند.
آن هیجده رود مایهور، جز اروند و وه، و دیگر رودهایی که از ایشان بتازیدند، آن را که نامیتر است، بگویم:
اروند رود، وهرود، دیگلَت رود که دیگتَل نیز خوانند، فرات رود، دائیتی رود، دَرگام رود، زنده رود، هَری رود، مَرو رود، هِلمَند رود، خانشیر رود، واتَئِنی رود، زیشمند رود، خُجند رود، بَخل رود، مهرانرود که هندوگان رود نیز خوانند، سپیدرود، تُرترود که کُور نیز خوانند، اوله رود که مسرگان نیز خوانند، هَراز رود، تُورمید رود، پَیداگ وَندیش رود، داراجَه رود، کاسهرود، شید رود، میهْنرود که چِهرُومیهْن آب است، مکرستان رود.
تفصیل ایشان را گویم:
دربارۀ رودهای نامور
ارنگرود آن است که گفته شد که از البرز بتازد، آید به سُغدبوم که گام نیز خوانند و به گیپتوس بوم که مصر نیز خوانند، بگذرد؛ او را آنجا رودِ نیوگیپتوس خوانند. وِهْرود به خراسان بگذرد، به سندبوم شود، به هندوگان به دریا ریزد، او را آنجا مِهرانرود خوانند، هندوگان رود نیز خوانند. فراترود را سرچشمه از مرز روم است، به آسورستان گذرد، به دجله ریزد. او را فراتی این که بر زمین آبیاری کنند. پیدا است که آن سرچشمه را منوچهر کند و همۀ آب را به یکی (رود) باز افگند. چنین گوید که «ستایم فرات پر ماهی را که منوچهر برای روان خویش کَند و آب بِستَد و بخورانید». دجلهرود از دیلْمان بیاید، به خوزستان به دریا ریزد. دائیتیرود از ایرانویج بیاید، به ... بشود؛ از همۀ رودها خرفستر در او بیشتر است. چنین گوید که «دائیتیرود پرخرفستر». در گامرود به ... است. زندهرود به کوه پَنجستان گذرد، باز به ارنگرود ریزد. هریرود از ابرسین کوه بتازد. هِلمَندرود به سیستان است. او را سرچشمه از ابرسین کوه است. این جز آن است که افراسیاب پایمال کرد. رودِ خانشیر به کومش است. زیشمَندرود به ناحیت سغد(؟)، به خُجندرود باز ریزد. خجندرود به میان سمرقند و فرغانه بِرَوَد، او را رود جَخْشَرت خوانند. مَرو رودِ فَرَهمند به خراسان، از ابرسین کوه بتازد. بَخلرود از ابرسین کوهِ بامیان در آید، به وِهرود ریزد. سپیدرود به آذربایجان است، گویند که ضحاک آیفت از اهریمن و دیوان آنجا خواست. تُرترود، که کُور نیز خوانند، از دریای سیراو بیاید، به دریای گرگان ریزد. زهابك آن رود است (که) از از آذربایجان بیاید به پارس به دریا ریزد. اوله رود را سرچشمه از سپاهان است، به خوزستان بگذرد، به دجلهرود فراز ریزد. او را به سپاهان مَسرگان رود خوانند. هراز رود به طبرستان است. آن را سرچشمۀ آبها از کوه دنباوند است. تُورمید رود نیز به وِهرود باز ریزد. وَندیش رود آن که (در) پارت است که سکان نیز خوانند. کاسهرود به آب توس شهر بیاید. آن را آنجا کَسَف رود خوانند. این همان رود وِه است (که) آنجا کاسه خوانند، درسند نیز کاسه خوانند. واتَئنیرود به سیستان است و سرچشمه از کیانسه بود. پیدا است (که) میهْنرود که چهر ومیهْن آب است، به کَنگ دژ است. داراجهرود به ایرانویج است که خانۀ پورشسب، پدر زردشت، بر بارِ (آن) بود. دیگر بیشمار آب و رودخانه و کاریزها است که زهابۀ ایشان فراز خوارده میشود. سرچشمۀ این رودها را به شهر شهر و جای جای، به نام نام خوانند.
دربارۀ افراسیاب گویند که در دریای کیانسه یکهزار چشمۀ آب را، چه بزرگ و چه كوچك، به بلندی اسب، به بلندی شتر، به بلندی گاو و به بلندی خر پایمال کرد و در همان دریا، چشمۀ زراومند را که (جُز) هِلمند رودِ تَفت است، پایمال کرد. دیگر واتئنیرود و شش آب ناورو را در همان دریا پایمال کرده و مردمِ نشانده را بیرون کرد.
در دین (از) هفده گونه آب (سخن) گوید که یکی (شب)نم است که بر گیاهان نشیند؛ دیگر آن که کوهتاز است، که رودها است؛ سدیگر آن آب بارانی است؛ چهارم آن (آب) چاهی است، آن که آرامترین است و دیگر (آبهای) ناشناس؛ پنجم منی گوسفندان و مردمان؛ ششم گمیز گوسفندان و مردمان؛ هفتم خَدوی گوسفندان و مردمان؛ هشتم آبی که در پوست گوسفندان و مردمان است؛ نهم اشك گوسفندان و مردمان؛ دهم خون گوسفندان و مردمان؛ یازدهم روغنی که در (گوسفندان است و) به هر دو جهان (بِه) آرزو است؛ دوازدهم آبی که در جفتگیری گوسفندان و مردمان است؛ سیزدهم خُوی گوسفندان و مردمان؛ چهاردهم آن (آبی) که در زهدان گوسفندان و مردمان است که بچه را بدو پروارند؛ پانزدهم (آبی) که زیر ساقۀ گیاهان است، چنان که گفته شد که «هر ساقهای را سرشک آبی به ته (باشد)، آتش چهار انگشت پیش (از آن) است»؛ شانزدهم آن (آبی) که در گیاهان آمیخته است که (آن را) آبِ تن-تخمه خوانند؛ هفدهم شیر گوسفندان و مردمان. این همه به وَخشائی یا تَنکِردی باز بدین رودها آمیزند، زیرا آبْ تنکردی و وخشا، هر دو، است.
این را نیز گوید که مینوی این سه رود: ... و مَرورود و هِلمَندرود ناخرسند بودند (و خواستند) که به سبب بدی و پلیدی و راکدماندنی که دیدند، در جهان نتازند، (تا آن که هرمزد به ایشان گفت که زردشت را بیافریند(؟)،) که در دوران تازش اهریمن، هوم و زوهر بر ایشان ریزد و درست بازسازد و پهریز بگوید.
این را نیز گوید که آبی که در او پلیدی کم و زُوهر پیش آمده است، به سه سال باز به سرچشمه رود. آن که (در او) پلیدی و زُوهر هر دو برابر برآمده است، به شش سال باز رسد. آن که (در او) پلیدی بیش و زوهر کم است، به نه سال باز رسد. چنین است نیز رویش گیاهان که بدین ترتیب نیرو به بُن دهند. چنین است نیز آفرینی که پرهیزگاری به پرهیزگاری کند که بدین ترتیب باز به خود (او) رسد.
دربارۀ رود واتَئنی گوید که افراسیاب (آن را) به گُرز (بر) افگند. چون اوشیدر رسد، به بلندیِ اسبی باز تازد. چنین است نیز چشمههای دریای کیانسه.
دربارۀ چگونگی دریاچهها
در دین گوید که این چند چشمۀ آبها به پیدائی (آمدند) که دریاچه خوانده شود. همانند چشم مردمان، اینها چشمۀ آبهایند، مانند دریاچۀ چیچَست، دریاچۀ سوبَر، دریاچۀ خوارزم و دریاچۀ فِرَزْدان، دریاچۀ زَراُومَند و دریاچۀ اَسْواسْت، دریاچۀ خُسرو، دریاچۀ سَدویس و دریاچۀ اورویش.
تفصیل ایشان را گویم: دریاچۀ چیچست به آذربایجان است. نمکین آبِ بیزندگی که در او هیچ جانمندی نیست و بن او به دریای فراخکرد پیوسته است. دریاچۀ سوبَر به اَبَرشهر بوم، بر سر کوه توس است؛ چنان گوید که سود بهر. نیکخواهی و بِهی، برکت و رادی از او بیافریده شده است. دربارۀ دریاچۀ خوارزم گوید که او را اَهرِشوَنگ خواسته، توانگری، شادی، بایستگی و خرمی داده است. دریاچۀ فرزدان در سیستان است. گویند که مرد پرهیزگار که چیزی بدو در افگند، پذیرد؛ اگر پرهیزگار نیست، باز به بیرون افگند. بُنْ چشمۀ آن به فراخکرد پیوسته است. دریاچۀ زَراُومند به همدان است. پیدا است که دریاچۀ اسواست را آبی پاکیزه است که به دریاها همواره میتازد. آنگونه روشن و فرهمند است که گوید که «فروغ خورشید آمد یا دریاچۀ اسواست را دیدم؟» آن آب برای آراستن (مرده) در فرشکرد بایسته است. دریاچۀ خسرو به چهار فرسنگی چیچَست است. دریای سدویس آن است که نوشت(م) در میان دریای فراخکرد و آن پودیگ است. گوید به دَمَندان ژرفائی هست که همواره دود از آن آید. هر چیزی بدو افگنند، جز جانور، نپذیرد. چون جانور بدو افگنند، فرو برد. مردمان گویند که چشمۀ دوزخ در او است. دریاچۀ اورویش به هوگر بلند است.
دربارۀ چگونگی جانوران به پنج شکل
در دین گوید که چون گاو یکتا آفریده درگذشت، آنجا که او را مغز بپراگَند، پنجاه و پنج گونه دانه و دوازده گونه گیاه درمانی باز رُست. چنین گوید که از مغز کنجد و در گِرگِر، که، به سبب مغز طبعی، خود نیز مغزی است. از شاخ مژو، از بینی بَنو، و از خونْ کودکِ رز، که می از او کنند و، بدین روی، می برای خون افزودن زورمندتر است. از شُش سپندان، از میان جگر راسَن و آویشَن (برای) بازداشتن گند اکومن و مقابله کردن با درد، و دیگر يك يك چونان که به اوستا گوید.
گوید که (چون) گونۀ دانه را در آغاز آفرینش آفرید، در (اختران) آب پیکر آفرید. این گونه آنجا بود، پس به اروند رود آورده شد، باشد که برنج، باشد که گندم آبخوار، خوانده شود.
منیِ گاو به ماه پایه بالا برده شد، آنجا پالوده شد و جانور پُرگونه فراز آفریده شد. نخست دو گاو، یکی نر و یکی ماده، پس، از هر گونهای جفتی بر زمین، به ایرانویج، بر هَشت هاسر، که درست سه فرسنگ است، پیدا شدند. چنین گوید که «من به سبب ارجمندی گاو، (او را) دو بار آفریدم. يك بار به (صورت) گاو و يك بار با جانور پُرگونه. سی شبانهروز ایشان ناخورنده بودند. ایشان نخست آب، سپس گیاه خوردند».
او جانور را به (سه) «کَرده» فراز آفرید که نخست آفرید چرا ارزانی و آن که گَریشَک است که فراخ رفتار است؛ و (دیگر) پرنده، که ایشان دست آموز نیستند؛ سدیگر (جانوران) آبی را آفرید. چنان است که در این سه کرده پنج «آئینه» است. نخستین آئینه آن در کافت پایِ چراارزنده است، که از ایشان شتر مِهترین و بُزِ گیپان کِهترین است (که) نوزاد است. دیگر آئینه خَرپای، که از ایشان اسب زِبال بزرگترین و خرِ گرگانی فروترین است. سدیگر آئینه آن پنج انگشت پنجه است، که از ایشان سگ بزرگترین و مُشکان-به-ران فروتریناند. چهارم آئینه پرنده است، که از ایشان سیمرغِ سه انگشت بزرگترین و تَر فروترین است. پنجم آئینه آن آبی است، که از ایشان کَرماهی بزرگترین است و ... (که) میگو است فروترین. این پنج آئینه به دویست و شصت و دو سرده بخش شد:
نخست، بز پنج سرده: خربز، ...، پازن، رَنگ، بز. دیگر، میش پنج سرده: آن که دنبهدار و آن که بیدنبه است و سگ میش(؟) و میش تَگَل و كريشك ميشِ اسب-مانند، که شاخی بزرگ، يك كوپه دارد؛ او را به بارگی گیرند. چنین گوید که «منوچهر، نیای ما، کریشکی را به باره داشت». سدیگر، شتر دو سرده است: کوهی و چرا ارزنده، زیرا یکی را به کوه شاید داشتن و یکی را به دشت، و باشد که یک کوهانه و دو کوهانه (گوید). چهارم، گاو شانزده سرده است: سپید، خشین و سرخ و زرد و سیاه، پیسه، و گوزن و گاومیش و اشترگاو پلنگ و گاوماهی و خوشان گاو(؟)، پرگاوِ، غَژگاو(؟) و دیگر انواع گاو. پنجم، اسب شش سرده است: تازی و پارسی و استَر و خر و گور و اسبِ آبی و دیگر انواع اسب. ششم، سگ ده سرده است: سگِ گله که شبان است: خانهبان که نگهبانِ خانه است، و وُهونَزگ که سگ شکاری است، و بَبرِ آبی که سگِ آبی خوانند، و روباه و رَسپو که راسو خوانند، و ژوژه و اودره و مُشکان-به-ران؛ که از آنها دو سرده آمُخته به سوراخاند، چون روباه و راسو؛ و بیشه-آمُخته، چون اودره، و (آن) که خار به پشت دارد (که) ژوژه است. هفتم، سَهُوگ که خرگوش است، پنج سرده: دو سرده دو دندانه، يك سرده (يك دندانه؟)، یکی سوراخزی، یکی بیشهزی. هشتم، راسو هشت سرده: سمور و سیاه سمور و سنجاب و... و خز و قاقُم و قاقُم سپید و دیگر انواع راسو. نهم، موش هشت سرده: یکی آن که به موش بودن آشنا است؛ یکی مُشک نافه، آن که برای از میان بردن گند است؛ (یکی) بیش-موش که بیش خورد، (یکی) موش سیاهی است که دشمن گرزه است، به دریابار بیشتر است؛ و دیگر انواع موش. دهم، مرغان یکصدوده سرده: سیزده سردۀ ایشان چون سیمرغ، کَرشِفت، آلوه، کرکس که دالمن خوانند، کلاغ، پُش، خروس (که) پَرودَرش خوانند، و کُلنگ است. یازدهم، شبکور. از ایشان دوتایند (که) شیر دارند، به پستان بچه را غذا دهند: سیمرغ و شبکور. چنین گوید که شبکور به (همانندیِ) سه سرده آفریده شده است: سگ، مرغ و موش شکل؛ زیرا چون مرغ پرواز کند، و هر دو دندان او چون سگ است و سوراخزی است چون موش. او این یکصد و ده سرده مرغان را به هشت گونه بیافرید و ایشان را آنگونه بپراکند که مردی چون تخم پراگَنَد، آن تخم را، بزرگ و میانهو کوچک، در انگشت بر زمین هِلَد. دوازدهم، ماهی آفریده شد ده سرده: نخست، ماهی اَرز و اَرزوکا و مَرزوکا و دیگران که نام (ایشان در) اوستا است. پس، از هر سردهای، سرده در سردهای جدا شد تا به حد دویست و شصت و دو سرده.
سگ را گوید که از ستاره پایه است، که از آن ناحیتِ ستارۀ هفتورنگ است، و او را برای پاسبانیِ گوسفندان (به فاصلۀ) یوجیَستی از مردمان فراز آفرید، چونان آمیزهای از جانوران و مردمان. از آن روی سگ خوانده شود که سه يك او از مردمان است. او را چابك و خویش-موزه و خویش-جامه و بیخواب و کوشا و بیدار و چهارده دندان و تیزدندان و رمه-سالار آفرید، زیرا آن رمهای از گوسفندان دیرتر پاید که با آن سگی بود. بدان پر بیمترین(گاه) که شیر، و بدان کم (بیمترینگاه) که شغال رسد، پاسبانی کند.
هرمزد چون مرغ شاهین را که مرغ شکاری است، آفرید، گفت که «تو مرغِ شاهین را آفریدم که از تو مرا رنج بیش باشد که خشنودی؛ زیرا کام اهریمن بیش ورزی که آنِ من. بمانند مردم دروُند که از خواسته سیر نشوند، تو نیز از مرغ کُشتن سیر نشوی. اما اگر تو، مرغ شاهین، را نمیآفریدم، آنگاه اهریمن گرگِ پَردار را بَسانِ تَنِ تو میآفرید و نمیگذاشت آفریدگان زیست کنند».
او جانوران را بدین همه سرده از آن روی آفرید که اگر اهریمن یکی را نابود کند، یکی (دیگر) بمانَد و، به سبب ناتوانی در از میان بردن، کوشش به نابود کردن کم کند.
این را نیز گوید که او جانور را نخست بدان ماه (آغازین) تابستان - ماه فروردین، روز هرمزد، آغاز تابستان - فراز آفرید. سال دیگر، فروردین ماه، آبستن بودند. از ایشان، آن که نخست به فرزند خواستن اندیشید شتر و اسب، آن که پس از همه اندیشید، خوک بود. به نُه سال آن جانوران به هفت کشور زمین بیامدند. به سه سال به شش کشور و به شش سال به خونیرس.
چنین گوید که نخست کَرماهی و اَرَز، به آبِ اروَند، فرود به سَوَه شدند و گوسفندان برفتند به وُروبَرِشن و وُروجَرِشن، سیمرغ به دریای (فراخکرد)، اسب نیرومند به فِرَدَدَفش و ویدَدَفش. ایشان شش ماه پیش از پرندگان بدانجا شدند، و در درازای سالی آن (جانورانِ) کوهزی بیامدند، بجز سیمرغ. به دو سال آن (جانوران) آبزی و سوراخزی بیامدند، بجز کرماهی. به سه سال آن چراارزانی(ها) بیامدند، بجز اسب. در (میانِ) گاوان، (گاوی) است که گاو سریسوُگ، (یا) هَذَیا، خوانند، در خران (خری را) خر سه پای و در مرغان (مرغی را) چمروش و در ماهیان (ماهیای را) واس پنجهسدوران (خوانند). کردار ایشان را به درِ خویش گویم.
دربارۀ چگونگی مردمان
به دین گوید که من مردمان را ده گونه فراز آفریدم: نخست آن کیومرت روشن و سپید چشم است تا ده گونه، که یکی (همان) کیومرث است و (تا) نُهُم از کیومرث باز بود. دهم کپی است (که از) مردمان فروترین خوانده شود.
چون کیومرث را بیماری برآمد، بر دست چپ افتاد. از سر سرب، از خون ارزیز و از مغز سیم، از پای آهن، از استخوان روی و از پیه آبگینه و از بازو پولاد، از جانِ رفتنی زر به پیدائی آمد که اکنون، به سبب ارزشمندیِ (زَر، آن را) مردمان با جان بدهند. از آن (انگُشتِ) کوچک مرگ به تن کیومرث دَرشد و همۀ آفریدگان را تا فرشکرد مرگ برآمد. چون کیومرث به هنگام درگذشت تخمه بداد، آن تخمهها به روشنیِ خورشید پالوده شد و دو بهر آن را نریوسنگ نگاه داشت و بهری را سپندارمَذ پذیرفت. چهل سال (آن تخمه) در زمین بود. با بسر رسیدن چهل سال، ريباس تنی يك ستون، پانزده برگ، مَهلی و مَهلیانه (از) زمین رستند. درست (بدان) گونه که ایشان را دست بر گوش باز ایستد، یکی به دیگری پیوسته، هم بالا و همدیسه بودند. میان هر دو ایشان فرّه برآمد. آنگونه (هر سه) همبالا بودند که پیدا نبود که کدام نر و کدام ماده و کدام آن فرۀ هرمزد آفریده (بود که) با ایشان است، که فرّهای است که مردمان بدان آفریده شدند.
چنین گوید که (پرسید:) «کدام پیشتر آفریده شد، فرّه یا تن؟» هرمزد گفت که «فرّه پیشتر آفریده شد و تن، سپس، برای آن آفریده شده است. (فرّه) در تن آفریده شد تا خویشکاری بیافریند و تن به خویشکاری آفریده شد.» آن را گزارش این است که روان پیشتر آفریده شد، تن از پس. روان در تن خویشکاری را فرمان دهد.
سپس، هر دو از گیاه پیکری به مردم پیکری گشتند و آن فرّه به مینوئی در ایشان شد که روان است. اکنون نیز (مردم) بمانند درختی فراز رُسته است که بارش ده گونه مردم است.
هرمزد به مشی و مشیانه گفت که «مردماید، پدر (و مادر) جهانیاناید. شما را با برترین عقل سلیم آفریدم، جریان کارها را به عقل سلیم به انجام رسانید. اندیشۀ نيك انديشيد، گفتار نيك گوئيد، كردار نيك وَرزید، دیوان را مستائید».
هنگامی که یکی به دیگری اندیشید، هر دو نخست این را اندیشیدند که «او مردم است». ایشان چون براه افتادند، نخستین کُنشی که کردند این (بود که) بیندیشیدند. نخستین سخنی که گفتند این (بود) که «هرمزد آب و زمین و گیاه و جانور و ستاره و ماه و خورشید و همۀ آبادی را که از پرهیزگاری پدید آید، آفرید، (که) بُن و بَرخوانند». پس، اهریمن به اندیشۀ ایشان برتاخت و اندیشۀ (ایشان) را پلید ساخت و ایشان گفتند که «اهریمن آفرید آب و زمین و گیاه و دیگر چیز را». چنین گفته شده (است که) آن نخستین دروغگوئی که توسط ایشان (به هم) بافته شد، به ابایست دیوان گفته شد. اهریمن نخستین شادی را (که) از ایشان به دست آورد این بود که بدان دروغگوئی هر دو دروند شدند و روانشان تا تنِ پسین به دوزخ است.
ایشان را سی روز خورش گیاهان (؟) بود و (خود را به) پوششی (از) گیاه نهفتند. پس از سی روز، به بشگرد، به بزی سپیدموی فراز آمدند و به دهان شیرپستان (او) را مکیدند. هنگامی که شیر را خورده بودند، مشیانه گفت که «آرامش من از آن (بود) که من آن شیر آبگونه را نخورده (بودم)، اکنون مرا آرامش دزدیده از آن است. که (شیر) خوردم؛ آنگاه مرا بر تن بَد است». از آن دروغگوئی دوم نیز دیوان را زور برآمد و مزۀ خورش را بدزدیدند، آنچنان که از یکصد بهر يك بهر ماند.
پس، به سی شبانهروز دیگر به گوسپند تیرهرنگی سپید آرواره آمدند. او را کشتند و (بر او) از درخت کُنار و شمشاد، به راهنمائی مینوان آتش افگندند، زیرا آن هر دو درخت آتش دهندهتراند. به دهان نیز آتش را افروختند و نخست هیزم درخت کهکیو(؟)، نیز درخت کندر و شاخ و برگ خرمابُن سوزانیدند و آن گوسپند را کباب کردند و به اندازۀ سه مشت گوشت در آتش بِهِشتَند و گفتند که «(این) بهرۀ آتش»، و از آن پارهای به آسمان افگندند و گفتند که این بهرۀ ایزدان. کرکس مرغ فراز رفت، (نتوانست گرفت، سگ آن را از ایشان ببرد، زیرا نخست گوشت را سگ بخورد.
ایشان، نخست، پوششی (از) پوستین پوشیدند، پس، به موی؛ آنگاه نخ (؟) برشتند و آن رشته را جامه کردند و پوشیدند. به زمین گودالی بکندند ، آهن را (بدان) بگداختند، به سنگ آهن را بزدند و از آن تیغی ساختند، درخت را بدان ببریدند، آن پَدِشخور چوبین را آراستند.
از آن ناسپاسی که کردند، دیوان بِدان ستُنبه شدند. ایشان (= مشی و مشیانه) خود به خود رشکِ بَد فراز ببردند. بهسوی یکدیگر فراز رفتند، (هم را) زدند، دَریدند و موی رودَند. پس دیوان از تاریکی بانگ کردند که «مردماید، دیو را پَرستید تا رشك بنشیند». مشیانه فراز جست، شیر گاو دوشید، به سوی شمال فراز ریخت. بِدان دیوپرستی، دیوان نیرومند شدند و هر دُوِ ایشان را چنان خشك كون بکردند که (تا) پنجاه سال کامۀ همآمیزیشان نبود و اگرشان نیز همآمیزی بود، آنگاه فرزندیشان نبود. با به سر رسیدن پنجاه سال، (به) فرزندخواهی فراز اندیشیدند، نخست مشی، پس مشیانه. زیرا مشی به مشیانه گفت که «چون این ... ترا بینم، آنگاه آنِ من بزرگ برخیزد». پس، مشیانه گفت که «برادر، مشی! چون آن کیر ترا بزرگ بینم، آن ... من لرزد». پس، ایشان به هم کامه بُردند و در کامه گزاری که کردند، چنین براندیشیدند که ما را (به) پنجاه سال نیز کار این بایست بود. از ایشان، به نُه ماه، جفتی زن و مرد زاد. از شیرینیِ فرزند، یکی را مادر جَوید، یکی را پدر. پس هرمزد شیرینیِ فرزندان را از اندیشۀ آورندگان بیرون کرد و به همان اندازه (شیرینیِ) پرورشِ فرزندان را بدیشان بخشید.
شش جفت نر و ماده از ایشان پدید آمد. برادر خواهر را به زنی همیکرد. همه، با مشی و مشیانه، (که جفت) نخستین (بودند)، هفت جفت شدند. از هر يکِ ایشان تا پنجاه سال فرزند بیامد، خود به یکصد سال بمردند. از آن شش جفت یکی سیامک نام، مَرد، و زن (وَشاگ بود). از ایشان جفتی زاد که مرد فِرَواگ و زن فِرَواگین نام بود. از ایشان پانزده جفت زاده شد که از هر جفتی گونه گونه ای بود و بسیاریِ جهانیان از ایشان بود. از آن پانزده گونه، نُه گونهشان بر پشتِ گاو سریسوگ، بدان دریای فراخکرد، بدان شش کشورِ دیگر گذشتند و (در) آنجای(ها) نشستن کردند. شش گونه به خُونیرس ماندند. از آن شش گونه جفتی، مرد تاز و زن گَوازک نام بودند. ایشان (را نشستنگاه) به دشتِ تازیان بود. دشت تازیان را نام از او است و به سبب او است (که) چنین خوانند. جفتی، مرد هوشنگ، زن گوزَگ نام؛ ایرانیان از او بودند. از جفتی مازندران بودند. در آمار، آنان که به سرزمینهای ایراناند و آنان که به انیران سرزمینهایند، (یعنی) آنان که به سرزمین توراند و آنان که به سرزمین سلماند - (که) روم است - و آنان که به سرزمین سیناند - که چینستان است - و آنان که به سرزمین گایاند و آنان که به سرزمین سنداند و نیز آنان که به آن شش کشور دیگراند، همه از پیوند فِرَواگ، فرزند سیامک، فرزند مشیاند. از آنجا که ده گونه مردم (نیز) از بُن (دیگر) یاد کرده شد، و پانزده گونه (مردم نیز) از فرواگ بود، روی هم بیست و پنج گونه (مردم) از تخم کیومرث بودند، چون زمینی، آبی، بَرگوش، بَر چشم، يك پا و آن نیز که مانند شبکور پر دارد و بیشهای دُنبدار که مانند گوسپندان موی بر تن دارد که (آن را) خرس گویند و کَپی و آب زَوَنگَل که بالا(یش) شش برابر میانه بالایان است؛ و بَدَستی که بالا(يش) يك ششم میانه بالایان است، رومیان و ترکان و چینیان و گائیان و تازیان و سندیان (که) هندواناند و ایرانیان و آنان نیز که گوید که بدان شش کشور(دیگر)اند. از هر یک از این گونهها، نوتر، بسیار گونه پدید آمد. سپس، به سبب اهریمن، آمیزش بود؛ چونان زنگی (که) از آبی و زمینی بود. گِلابی که (در) آب و زمین هر دو زیست کند و دیگر از این گونه.
درباره چگونگی زنان
هرمزد، هنگامی که زن را آفرید، گفت که «تو را نیز آفریدم (در حالی) که تو را سردۀ پتیاره از جَهی است. تو را نزديك كون دهانی آفریدم که جفتگیری تو را چنان پسند افتد که به دهان مزۀ شیرینترین خورشها؛ (و) از من تو را یاری است، زیرا مَرد از تو زاده شود؛ (با وجود این،) مرا نیز که هرمزدم، بیازاری. اما اگر مخلوقکی را مییافتم که مَرد را از او کُنم، آنگاه هرگز تو را نمیآفریدم، که تو را آن سردۀ پتیاره از جهی است. اما در آب و زمین و گیاه و گوسفند، بر بلندی کوهها و نیز آن ژرفایِ روستا خواستم و نیافتم مخلوقکی که مَردِ پرهیزگار از او باشد جز زن (که) از (سردۀ) جَهيِ پتیاره است».
این را نیز گوید که چون فرّه از جم بشد، به سببِ بیم از دیوان، دیوی را به زنی گرفت و جَمَگ، خواهر(ش) را، به زنی به دیوی داد. کَپی و خرسِ بیشهای دنبدار و دیگر سردههای تباهکننده از ایشان ببود و پیوند او نرفت.
زنگی را گوید که ضحاک در پادشاهی (خود) بر زنی جوان دیو برهِشت و مردی جوان را بر پَری هِشت و ایشان زیرِ نگاه و دیدار او جماع کردند. از این کنشِ نوآئین زنگی پدید آمد. چون فریدون آمد، ایشان از ایرانشهر گریختند، به کنارۀ دریا نشست کردند. اکنون در پی تاختن تازیان، باز به ایرانشهر تاختهاند
دربارۀ چگونگی زایشهای هر سرده
در دین (چنین) گوید که زن چون (خود را) از دَشتان بشوید، تا به ده شب، چون به نزدیکیِ او شوند، پیش-آبِست باشد. ایدون نیز اسب و خر و گور به هفت شب، و سگ و خوک به پنج شب، و میش و بز به يك شب، و نیز چنین است ...، نیز چنیناند سوراخزیان و آبزیان به يك شب.
زن را دَشتان و گوسفندان را وَردگی است، زیرا (هنگامی) که گوسفندان وَرده شوند، خون میزند. زن را تا دشتان باز همی آید، باشد که آبستن شود، اما در آن ده شب پیش-(آبست) باشد. چون از دشتان شسته شود و هنگامی که زمان آبستنی آمده باشد، اگر تخم مرد نیرومندتر است پسر، اگر آنِ زن نیرومندتر است دختر پدید میآید. اگر هر دو تخم برابر باشد، دوگانه و سه گانه از او آید. اگر تخم نران پیش (از هنگام آبستنی) آید، پیه شود و به ماده افزاید، از آن فربه شود. اگر تخمِ ماده پیش (از رسیدن تخم مرد) آید، خون شود، ماده از آن نزار شود. تخم مادگان سرد و خَوید است و تازش از پهلو است و رنگ سرخ و زرد است. تخم نران گرم و خشک است و تازش از مغز سر است و رنگ سپید و کبود. تخم مادگان پیش بیاید، در زهدان فراز گردد، تخم نران بر (آن) بایستد و آن زهدان را پُر بکند. هر چه از آن باز ماند، باز به خون شود، به رگهای مادگان دَر شود، به هنگام زایش، (چون) شیر (به) پستان باز آید؛ او را که زایش است، بدان فرزند پَروارد، زیرا همۀ شیر از تخم نران باشد. پس، آن تخم نران در مادگان، بمانند شیر افروشه، پیله بندد و آن دهان زهدان (به یکدیگر) آمیزد.
آنِ شتران چهل روز، آنِ مردمان و اسب سردگان و گاوان و دیگر از این گونه سی روز، آنِ گوسفندان شانزده روز، آنِ سگان ده روز، آنِ روباه هفت روز، آنِ راسو پنج روز، آنِ موشان شش روز به شُسری ایستد. پس سه روز به آمیزگی ایستد: شسر و خون. سپس، چنان بُوَد که دَشتک رشد کند و چشم و گوش و بینی و دهان از او روید. دست و پای و دیگر اندام و همۀ استخوان و موی از پدران است، خون و گوشت از مادران. سپس، آنِ شتران به شش ماه، آنِ مردمان و اسب سردگان و گاوان به پنج ماه، آنِ راسو به يك ماه، آنِ موشان به پانزده روز بر مادر پیدا شوند. هر خورشی را که مادر خورد، ایشان را نیز از آن افزایش بود. پس، به دوازده ماه شتر، به ده ماه مردم و اسب سردگان و گاوان، به پنج ماه گوسفندان، به پنج ماه سگان، به سه ماه روباه و خوک، به دو ماه راسو، به يك ماه موشان زایند.
دربارۀ مرغان گوید که آلوه، دالمن و سیمرغ و دیگر مرغهای بزرگتر، چهل روز به شُسری، سی روز به آمیزگی، پانزده روز به خایه، ده روز به پَر بِروئیدناند. دیگران هفت شب در شُسر(ی) هفت (شب) به آمیزگی، و هفت (شب) به خایهاند تا به از تخم در آمدن، و هفت (شب) تا پَر بروئیدن.
این نیز همانا مانند شیر است و بچه. از زرده هستی یابد، او را سپیده چون (شیر) گوسپندان است؛ زیرا (در) خایه، از زرده گوشت و (از) سپیده خوراک است. تا در (خایه) سپیده است، بدان همی زِیَد، مانند نابرنایان که چون زاده شوند، به شیر زِیَند. هنگامی که آن سپیده را خورد، مانند هنگامی است که بچه (از) شیر (گرفته) شود. پس، به بیرون آید، باشد که خود چینه چیند، مانند خروس، و باشد که به سبب پر نداشتن، مادر چینه دهد.
خروس که مرغ پَروُدَرش و پیش دَخشه نیز خوانده شود، به هر روز تخمی کند، باشد که نهانی، باشد که آشکارا، و میان مردمان ریند. در (میان) مرغان، تنها خروس بدین گونه است.
سارِگر، که هیلای دَری (؟) کوچک نیز خوانده شود، در تابستان به گرمسیر و در زمستان به سردسیر رود، در سالی سه بار بچه کند. یک بارِ نخست، بچۀ او به زمستان (آید و) بِزیَد، یک بار در سرداگرم (آید و) بزید، یکبار در تابستان (آید و) بچۀ او را کرم بخورد.
نیز این چهار چیز را نر (و این) چهار را ماده خوانند: آسمان، فلز، باد و آتش نرند و هرگز جز این نباشد. آب و زمین و گیاه و ماهی مادهاند و هرگز جز این نباشد. دیگر آفریدگان نر و ماده باشند.
دربارۀ ماهیان چنین گوید که به هنگامِ فرزندخواهی، بر آن آبِ تازان، به آب فرو شوند، به درازای یك هاسر كه يك چهارمِ فرسخ است. دو دو به آب فرو شوند و يك هاسر را به همان گونه به پذیرۀ آب باز آیند و، در آن آمد و شد، تن را به یکدیگر فراز سایند و ایشان را خُوی گونهای بیفتد، تا هر دو آبستن شوند. به دریای فراخکرد و دریای کمرود و دیگر آب(ها) و دریا(ها) که پُر و آبجَر و حرکت آب بدانها نیست، چون باد در افتد و آب را براند، (ماهیان) بِدان حرکتِ آب، به همانگونه (حرکت) کنند و ایشان را چنان در نظر آید که آن آب تازان است. این ماهیان به تَنُک آب فرزندخواهی کنند و به ژرفاب زایند.
دربارۀ واسِ پنجه سَدوَرام گوید که (وی را) پانصد بچه رسد؛ کَرماهی، را دویست هزار، این آن است که پَروار کُنند؛ اَرزوکا را نه هزار؛ مَرزوکار را هشت هزار؛ وَرزوکا را هفت هزار؛ تَکاویریو را شش هزار؛ ... را پنج هزار؛ هر يك پَشمازَگ را چهار هزار؛ سومَكچیت را پنج هزار در سال بچه رسد. این نامِ ماهیان به اوستا (آمده) است. (اینان) نیز چونان ماهیان خایهدارند (و) هر يك جفتی را در دریا به همان گونه جفتگیری است. (هنگامی که) خایهها برسد، چونان که (بچۀ) گوسفندان به زهدان، هر یک از آن خایهها به زمانۀ خویش، چون چنین پروار شد، بدان سوراخِ در شکم که دَرِ خایه بدان پیوسته است، بیرون ریده شود. آن تُخم در آب پروار شود، بشکُفد، ماهی کوچک از آن پدید آید، اندكاندك بزرگ شود، به اندازۀ پیمانۀ خود. ماهی، هنگامی که در آن ژرفاب گردد، تخم گذارد. باشد که آن تخم را خورد، آن را که نیابد، بپراگند و آن پروار گردد.
نیز همین گونه است گیاه آبی و زمینی، از خودی خود میوه(ها) برسند، که ایشان را گشنی نیست.
به ماه شهریور، که ماه تیرِ بِهیزَگی است، که مَدیُوشَم است، ماهیان آبستن شوند؛ به ماه فروردین، که ماه سپندارمذ بهیزگی است، که هَمسپَهْمَدیم است، بزایند.
از مرغان نر، آن که تخم کند و افگند، تنها خروس است که باشد که به بینش مردمان بیفگند
دربارۀ چگونگی گیاهان
گوید به دین که پیش از آمدنِ آن اهریمن، خار و پوست بر گیاه نبود، زیرا، سپس در (دوران) اهریمنی، دارای پوست و دارای خار شد؛ زیرا پتیاره به هر چیز آمیخت، اما به گیاه بیشتر آمیخت. از آن روی، چند (گونه) گیاه است که بیشتر آمیخته شده است، مانند بیش و بَلادُر که زهر دارند و مردم و گوسفندی که از آنها خورَد، میرَد.
با پنجاه و پنج سَرده دانه، دوازده سَرده گیاه داروئی از گاو یکتا آفریده پدید آمده است. از آن گیاهان اصلی، (نخست)، ده هزار گیاه و (سپس)، یکصد و سی هزار سردۀ در سرده، گیاه بر زمین رسته است. از این همه تخم، درختِ بس تخمه در دریای فراخکَرد رسته است که این همه گیاهان را تخم بِدو است، با آن (تخمها که از) گاو یکتا آفریده پدید آمد. هر سال سیمرغ آن درخت را بیفشاند، آن تخمهای (فرو ریخته) در آب آمیزد، تیشتر (آنها را) با آب بارانی ستانَد، به کشورها بارانَد. نزديك بِدان درخت، هومِ سپیدِ درمانبخشِ پاکیزه در (کنار) چشمۀ اردویسور رُسته است. هر که (آنرا) خورَد، بیمرگ شود؛ و آن را گوکَرَن درخت خوانند.
چنین گوید که هوم دور (دارندۀ) مرگ (که) به هنگام فرشکرد انوشَگی را از او آرایند، گیاهان را سَروَر است.
باشد که گیاه این چند گونه است: دار، درخت، میوه، دانه، گُل، اِسپَرغَم، تَرّه. افزار، گیاه، نِهال، دارو، چسب، هیزم، بوی، روغن، رنگ و جامه.
تفصیل آن را گویم:
هر چه را بار به خواربارِ مردمان میهمان نیست و سالوار است، مانند سرو و چنار، سپیدار و شمشاد و شیز و گز و دیگر از این گونه، دار خوانند.
هر چه را بار به خواربارِ مردمان میهمان است و سالوار است، مانند خرما، کُنار، انگور، بِه، سیب، بادرَنگ و انار و شفتالو و اَمرود و انجیر و گوز و بادام و دیگر از این گونه، میوه خوانند.
هرچه را بار شایستۀ خواربار مردمان باشد یا نباشد و سالوار باشد، درخت خوانند.
هر چه به خوراک هر روزه شایسته است و چون بربستانید، بُن بخشکد، مانند گندم و جو و برنج و گِرگِر، مژو، بَنو، ارزن و گاورس و نخود و دیگر از این گونه را، دانه خوانند.
هرچه را برگ بویا و به دستورزِ مردمان کِشته شود و همواره هست، اسپرغم خوانند.
هرچه را شکوفه خوشبوی است و به (دست)ورزِ مردمان هنگام هنگام باشد، یا بن همواره هست و، به هنگام، بشکوفۀ خوشبوی (از او) بشکُفَد، مانند گُل و نرگس و ياسمن و نسترن و آلاله، کبیکه و کیده و چَمبگ، خیری، كَركُم، زردك، بنفشه کاردک و دیگر از این گونه، گل خوانند.
هر چه را بار خوشبوی یا شکوفه خوشبوی است و دستورزِ مردمان نیست و بهنگام باشد، نهال خوانند.
هر چه به خواربار ستوران و گوسفندان میهمان است، گیاه خوانند.
هر چه به پیشپارگی در شود ، افزارها خوانند.
هر چه با نان و خوراک خوردن میهمان است، چون اسفناج و کرفس و گشنیز و کاگیزه، تَرّه خوانند.
هر چه، چون شان و نای، پنبه و دیگر از این گونه را، جامه خوانند.
هر چه را مغز دارای چربی است، چون کنجد دُوشدانه (؟) و شاهدانه و زیت و دیگر از این گونه، روغن خوانند.
هر چه را جامه به (آن) شاید رَشتن، مانند کرکم و دارپرنیان و زردچوبه و...، روناس و نیل، رنگ خوانند.
هرچه را ریشه یا پوست یا چوب بویا است، چون کندر، راشت، کوست، ... ، صندل، پلنگمُشك، كاكوله، کافور، بادنج بوی و دیگر از این گونه، بویدار خوانند.
هرچه را از او چسب گیاهی بیاید، ژده خوانند.
این همه چوب این گیاهان را، چون بریده شد، خشك يا تر، هیزم خوانند.
این همه گیاهان را به تنهایی تاک، دار، وَن خوانند.
گیاهان همه بر دو گونهاند (که آنها را) دو بخشيها و يك بخشیها خوانند.
میوههای مایهور سیگونه است. ده گونهاش را درون و بیرون شاید خوردن، مانند انجیر و سیب و بِه و بادرنگ و انگور و توتبُن و اَمرود و ... . ده (گونه) را بیرون شاید خوردن، درون نشاید خوردن، مانند خرما و شفتالو، زردآلو، سنجد، ... ،کُنار، آلوچه و ... . ده (گونه) آن است که درون را شاید خوردن، بیرون را نشاید خوردن، مانند گردو، بادام و نارگیل و فندق و شاهبلوط و درخت گرگانی که پسته نیز خوانند و چیزی بیش از (این) است، اما مایهور این چند است.
آن را که از پیوند دو درخت نِشانند، مانند بِه -خُرمَل و آلوچه- بادام (؟) و دیگر از این گونه، پیوندی خوانند.
این را نیز گوید که هر گلی از آنِ امشاسپندی است؛ و باشد که گوید: مورد و یاسمن هرمزد را خویش است، و یاسمن سپید بهمن را، و مرزنگوش اردیبهشت را، و شاه اِسپَرغم شهریور را، پلنگ مُشک سپندارمذ را و سوسن خرداد را، چَمبگ امرداد را، بادرنگ دی-به-آذر را، و (آذر)یون آذر را، و نیلوفر آبان را، و مُر وسپید خور را، نرگس ماه را، بنفشه تیر را، میزوَرس گُوش را، و کاردَک دی-(به-مهر) را، (گُلِ) همیشه بِشکُفته مهر را، و خيريِ سرخ سروش را، و نسترن رَشن را، بستانافروز فروردین را، سنبل بهرام را، و خیری زرد رام را، بادرنگبویه باد را، شنبلید دی-(به–دین) را، گلِ یکصد برگ دین را، همیشهبهار اَرد را، آلاله اَشتاد را، هُومِ سپید آسمان را، بانو اسپرغم زامیاد را، کرکم ماراسپند را، مُرْوِاردشیران اَنَغران را. هوم ایزد را هوم از سه آئین خویش است.
دربارۀ تنۀ گیاهان گوید که هر تنهای را سرشکِ آبی بِه تَه است و آتش چهار انگشت از پیش (آن قرار دارد).
از همۀ هاون شد(نیها)، برگ کُنار را هاون(شدنی)تر، ... خواند
دربارۀ سَروَری مردمان و گوسفندان و هر چیزی
به دین گوید که من نخستین مرد، کیومرثِ روشن و سپیدچشم را آفریدم. او بزرگترِ (مردمان) است، اما او سَروَرِ (ایشان) نیست، زیرا زردشت سروَر است، همۀ سروَری نیز از زردشت بود.
خَربُز سفید، (که در برابر) زردشت سر فرود دارد، بُزان را سروَر است؛ نخست او از آن سَرده فراز آفریده شد. گوسفندِ سیاهِ سپیدآرواره گوسپندان را سروَر است؛ نخست از سردۀ ایشان او آفریده شد. شترِ سپیدْمویْ زانویِ دو کوهانه شتران را سرور است. (از گاوان)، نخست گاو سیاهمویِ زردْزانو آفریده شد؛ او است گاوان را سرور. (از اسبان)، نخست اسپ سپیدِ زردگوشِ درخشانمویِ سپیدچشم فراز آفریده شد؛ او است سرورِ (اسبان). خر سپیدِ گربهپای (؟) خران را سرور است. نخست از سگان، سگ سپیدِ زردموی آفریده شد؛ او است سگان را سرور. (از فراخرفتاران)، نخست خرگوشِ بور فراز آفریده شد؛ او است فراخرفتاران را سرور. اینان در (میان) ددان دست آموزند، زیرا کوهزی (ن)یستند. نخست از مرغان، سیمرغِ سه انگشته بود؛ او سروَر (مرغان) نیست، زیرا کَرشِفت سرور است، آن مرغی که دین را به وَرِجَمکَرد بُرد. نخست از راسوها، قاقُم سپید آفریده شد؛ او راسویان را سرور است. چنین گوید که قاقم سپید (آن است) که به انجمن امشاسپندان آمد. کرماهی، که اَرَز است، جانوران آبی را سروَر است.
رود دائیتی آبهای تازنده را سرور است. (رود) داراجَه رودباران را سرور است، زیرا خانۀ پدر زردشت بر بارِ (آن) است؛ زردشت آنجا زاده شد. بیشۀ اَروس بیشهها را سرور است. هوگرِ بلند که آب اَردویسور بدان جَهَد، بلندیها را سرور است. آنجا که ستارۀ سَدویس را گردش (بر) فراز (آن) است، گودیها را سرور است.
هوم هاونی، گیاهان (دو) بخشی را سرور است. درمنۀ دشتی گیاهان يكبخشی را سرور است. گندم غلاتِ سِتَبردانه را سرور است. ارزن تابستانی که (آن را) گال نیز خوانند، غلاتِ كوچكدانه را سرور است. کُستی پوششها را سرور است، بازوبند زرهها را سرور است. دو مرد که با هم فراز روند، آن که داناتر و راستگوتر است، سرور است.
این را نیز به دین گوید که همۀ هستی مادی را برابر نیافریدم، (با وجود این) که همه یکیاند؛ چرا (که) فرّه را خویشکاری در کسان بسیار است، هر که آن نيك ورزیدن گیرد، آنگاه او را ارج بیش است، چنان که آب(ها) برابر آفریده نشد، زیرا اردویسور، آب پاکیزه، (به) همۀ آبهای در آسمان و زمین ارزَد بجز اَروَند رودِ هرمزد آفریده. از گیاهان، خرما بُن، که گیاه دوپاره خوانده شود، (به اندازۀ) همۀ گیاهان میان آسمان و زمین ارزد، بهجز درخت گوکَرَن که بِدو مُرده خیزانند.
از کوهها، کوه ابرسین (که) بُنِ (آن) به سیستان و سرِ (آن) به چینستان است و باشد که کوههای همۀ پارت خواند، (به اندازۀ) همۀ کوههای میان آسمان و زمین ارزد، بجز البرز. از مرغان چَمروش مرغ است (که به اندازۀ) همۀ مرغان میان آسمان و زمین ارزد، بهجز سیمرغ سه اَنگُشْته. خلاصه این که (هر که) کار بزرگ کند، آنگاه او را ارزش بزرگتر است
دربارۀ چگونگی آتش
در دین گوید که پنج گونه آتش آفریده شده است که آتش بِرِزیسَوَه، آتش هوفِرَیان، آتش اوروازِشت، آتش وازشت، آتش اسپِنیشت است.
(آتش برزیسوه خود در گرودمان بیافریده شد)، آتش هوفریان (که) بِهْفِرَنافتار معنا شود، آن است که در تن مردمان و جانوران است. آتش اوروازشت آن است که در گیاهان است. آتش وازشت آن است که در ابر به پذیرۀ اسپنجروش به نبرد ایستد. آتش اسپنیشت (که به) برکت بخشنده معنا شود، آن است که به گیتی به کار داشته شود و نیز آتش بهرام است.
از این پنج آتش، یکی آب و خورش هر دو را خورَد، مانند آنکه در تن مردمان است، که به شکم آفریده شده است و او را خورش و آب گواردن خویشکاری است. یکی آب خورَد، خورش نخورَد، مانند آن که در گیاهان است که به آب زیست کند و بروید. یکی خورش خورد، آب نخورَد، مانند آن که در گیتی به کار دارند و نیز آتش بهرام. یکی نه آب خورَد نه خورش، مانند آتش وازشت و آن که برزیسوه است و آن که در زمین و کوه و دیگر چیز است.
این سه آتش را، (که عبارت)اند (از) آذر فَرنبَغ، گُشنَسب و بُرزین مهر، هرمزد در آغاز آفرینش، چون سه فَرّه به پاسبانیِ جهان فراز آفرید. بدان تن، فَرَّهمندانه، همی در جهاناند. در پادشائیِ تهمورث، چون مردم به پشت گاو سریسوگ از خونیرس به دیگر کشور(ها) میگذشتند، شبی، میان دریا، به باد سخت و موج دریا، آتشدان که آتش در او بود، که به پشت گاو به (یک) جای کرده شده بود، با آتش به دریا افتاد و آن هر سه آتش، چون (آن) يك فرّه که به جایگاه آتشدان بر پشت گاو (بود)، درخشیدند و همه(جا) روشن ببود و آن مردمان به دریا بازگذشتند. جم در پادشائی (خود) همۀ کار(ها) را بیشتر به یاری آن هر سه آتش میکرد. او آذرخُره را به دادگاه، به فرهمند کوه، به خوارزم نشانید. هنگامی که جم را ببُریدند، فرۀ جم را از دست ضحاک، آذرخره رهائی بخشید.
در پادشائی گشتاسپ شاه، چنانچه از دین برمیآید، (آتش فرنبغ) از خوارزم به روشن کوه، به سرزمین کاریان نشانده شد، چنان که اکنون نیز آنجا ماندگار است.
آذرگشنسپ تا پادشائی کیخسرو بدان آئین پاسبانی جهان میکرد. چون کیخسرو بتکدۀ (کنار دریای چیچست) را همی کند، بر یالِ اسبِ (کیخسرو) نشست و تیرگی و تاریکی را از میان بُرد و (جهان را) روشن بکرد. تا بتکده ویران شد، به همان جای، بر فراز اَسنَوند (کوه)، آتشگاهی نشانده شد. بدان سبب (آن را) گشنسپ خوانند که بر یال اسپ نشانده شد.
آذر بُرزین مهر تا پادشائیِ گشتاسب شاه به همان گونه در جهان میوزید، پاسبانی میکرد. چون انوشهروان زردشت دین آورد و برای رواج بخشیدنِ دین و بیگمان کردنِ گشتاسپ و فرزندان (وی، تا) به دین ایزدان ایستند، بس چیز به آشکارگی نمود و کرد، گشتاسب (این آتش را) به کوه ریوند، که (آن را) پشتۀ گشتاسپان خوانند، به دادگاه نشانید.
این هر سه آذر آتش بهراماند و همه را تن همان آتش گیتی است. آن فرّهای (که) بدیشان میهمان است، مانند تن مردمان است، که (چون) در شکم مادر فراز باشد روانی از مینو (بدان) برنشیند که آن تن را تا زنده است بیگمان بِرایاند؛ چون آن تن فرو میرد، تن به زمین آمیزد، روان باز به مینو شود. نیز باشد که هنگامی که هزار آتش مادی را بدان يك (آتش) کنند و بدان نیرنگ، (که) آشکار است، زوُهر (بِدو) دهند و به دادگاه نشانند، آنگاه، مینوئی از فَرّۀ آتشان بر او نشیند. بمانند آن (سه آذر) نیز که بر آتش مادی میهمان شدند، (این) دیگران نیز آتش بهراماند. ایشان را تن از آتش مادی است و روان آن فرّه است که از خدایان (برای) نشاندن بر آنها آید. اکنون نیز، به همان گونه، از میانبَریِ دروغ و پاسبانیِ مردمان میکنند. چون بیَفسارَند، آن فره باز به مینوان رسد. آتش را، به (نام)، بهرام از آن روی خوانند که همۀ آتشها را در جهان دَرپُشتی از بهرام و پاسبانی از سروش است و ایشان را با هم همکاری است. آذر فرنبغ که آسروُنِ آذرها است و آذر گشنَسب (که) ارتشتار و آذر بُرزینمهر (که) واستريوش (آذرها) خوانده شوند، بِدان همکاری با بهراماند و تا فرشکرد پاسبانیکنندگان جهاناند. چنان که آشکارا دیده شود، چون ... ، دیو و دروغ زنند، آنگاه مردمان گویند که «آتشی بگذشت».
آتش بهرام بسیار است. هر یک را شاهی بنشانده است. تفصیل (آن) بسی است، مانند آذر وَرداستَر که به بَخْلان، در پیشه ده(؟)، فریدون نشانیده است؛ آذر کاثَکان که زابِ تَهماسبان در سرزمینی نشانید (که) بدان پاداشْ کاش خوانده شود؛ آتشِ کَرکوی را که سه آتش به سیستان است، افراسیاب نشانید (و آن) هنگامی (بود) که پادشائیِ ایرانشهر کرد. دیگر (آتشها) آنهایی هستند که (از) پادشائی گشتاسپ، هنگامی که دین آمد، تا پایان (دوران) ساسانیان نشانده شدهاند، با نامهای بسیار و شمار بسیار و شنومن بسیار؛ و همه را آتش بهرام شمارند. بسیاری در شاهیِ تازیان افسرد، بسیاری اکنون نیز هست. یکییکی را (زمان) بنشستن (توسط هر) شاه پیدا است. آتش فَرمگَر را پیدا است که بیخورش میسوزد. به روز دود و به شب آتش پیدا است. چون چیزی پاک بدو افگنند، پذیرد، اگر آن (چیز) ریمن است، باز افگند. از گرما به نزديك (آن) شدن نشاید و هیچ جادوگر و گناهکاری بدو شدن نیارد. گویند که به ناحیتِ مانِگیوگان است. گوید که آتشی به همان آئین به کومِش است (که آن را) آتش بیخورش خوانند، (که) به خاکستر نهفتن نشاید. چون بر او هیزم نهند، سوزد و چون ننهند، به همان گونه سوزد. باشد که چنین (نیز) گویند که آتش فَرمگَر آن است
دربارۀ چگونگی خواب
در دین گوید که با آغازِ آفرینش، نخست، خواب به تنِ مردِ پانزده سالۀ سپیدچشم آفریده شد. او را نیز دیوان تباه کردند، همان گونه که آب و گیاه و جانور و جنگل و کوه و دشت و حتی سنگ را همی تباه کردهاند، که به گوهرِ او درآمیختهاند. آن خواب، بمانندِ اسبِ جوان چهار یا پنج ساله که از پس مادگان شود، او نیز از پس بر مردمان رسد. از بالای سر تا زانو به آن اندازه زمان میگیرد که سه یا چهار یَثااَهووئیریوُئی را از آغاز بخوانند.
(خواب) دارای تن آفریده نشد، زیرا به جدائیِ از تن، به یکباره (با هم) آفریده شدند، زیرا هنگامی که تن آفریده شده بود، خواب از پس (آن) بود.
چون مردم بیش از درازای چهار «وَچست» بخوابند، رامش یابند. خواب به همۀ مردم برسد، چون یکی بخوابد، بدان دیگری ایستد. اگر همۀ مردم نخوابند و به کوشائی کار کنند، نزد (هر) کس، به هستی خود، که خواب است، برایستد.
این را نیز گوید که زمین و آب و گیاه نه به سبب کوشش بار دهند و نه به سبب خفتگی و ... است که بار ندهند. زیرا کوشائی و خفتگی و ... در نوع مردمان و جانوران بود
(دربارۀ چگونگی بانگها)
این را نیز گوید که چشارك بانگ آن بود که چون پرهیزگار نالان را کار فرمایند، چنین نالان شود. زیرا مرد پرهیزگار را چون از اهریمن بدی برآمده باشد، ناله باید کردن که مرا بَهْمان چیز باید، یا مرا بهمان بدی است؛ و برای (فرو) نشاندن آن بدی هر چیزی را در گیتی کار باید فرمودن.
وین بانگ آن است که پرهیزگاران نوازند و اوستا را برخوانند؛ بربط، تنبور، چنگ و هر ساز زهی را که نوازنده، وین خوانند.
سنگ بانگ (آواز) آن (سنگ) است که دانهای بدان برای پرهیزگاران آرد کنند، که آسیا است. از آن روی پرهیزگاران را نام برد که همۀ نیکی برای پرهیزگاران آفریده شده است و دروندان را از آن بِهَمان آئین بهرهوری است. پس، هر چیز پرهیزگاران را که به کار برند و به رنج دارند، طنینی که از آن آید، بانگ نیکو خوانده شود، اگر دروندان را است، به بیداد است، به بانگ نباید داشت. آب بانگ (آواز) آن (آب) بود که به تازش فراز تازد، یا از ابر فرود آید، یا پذیره برجهد، یا مردم و گوسفند بدان گذر کنند.
گیاه بانگ آن است که چون بُنِ (درخت را) زنند و بر زمین افتد، (برآید).
زمین بانگ آن (آواز) است که چون چیزی بر او فرو کوبند، یا نیز بر او خانهای را ویران کنند، یا سنگ از کوه بکنند، (برآید). این را نیز گوید که گیاه را چون بُن زنند، بُنِ گیاه به گیاهی که به نزديك آن گیاه است، آمیزد.
دربارۀ پشت و روی زمین گوید که او را این روی است که بر آن گیاه روید. او را آن پشت است که در پس او است، که زیر است و (بر او) هیچ چیز نَرویَد
دربارۀ چگونگی باد، ابر و باران
گوید در دین که آن بادِ نیکو از این زمین فراز آفریده شد به تنِ مردِ پانزده سالۀ روشنِ سپیدچشم که او را جامه پوششِ سبز و موزۀ چوبین است. در گذر (؟) چنان سخت دلپذیر است که چون بر مردمان آمد، آنگاه ایشان را چنان خوش آمد که به تن جان (آید). از زمین برآمد، تا جام مَی را، که ابر است، بِوزانَد. نیمی به سوی راستِ خورشید بازگشت، نیمی (به سوی) تیغ ماه گشت. به سرچشمۀ اَرَنگ رود، بر بلندی، گذر (او) پیدا شد. از بیمِ دیوان، به هر چیز جدا جدا بنگریست، به توانائی و به نیرومندی فراز وزید و آن زهر را از هم درید که اهریمن در زمین و گیاه آمیخته (بود). چون به نیرو آب را بِرُفْت و دریاها از او ساخت، پس، دیوان از پس باد، به کوشش فراز برفتند و باد را نیز آلودند و سُست بکردند. پس، باد به تنِ خستۀ خود بدان شتاب بر همۀ کشور(ها) نیامد و تکه تکه بشد.
چنین گوید که اهریمن به دیوان گفت که «این باد را بمیرانید، (این بادِ) چیرۀ دلاور هرمزد آفریده را، زیرا اگر شما باد را بمیرانید، آنگاه، همۀ آفریدگان را میرانده باشید». بِدان نبرد، به سبب وای درنگخدای که او را، بهگاه، به یاری نیامد، باد سست شد. اکنون از برآوردن و بُردِن دَم و آمد و شد (نفس) مردمان و گوسفندان وَزَد.
باد، نخست، ازین کشور خونیرس به شتاب به ارزه و سوه بگردد و از آنجا به شتاب به کشور فِرَدَدَفش و ویدَدَفش گردد و از آنجا به شتاب به کشور خونیرس گردد.
چون به هر کشوری آید، از هر ناحیتی وَزَد، به هر آئینهای وزد، سرد و گرم، خوید و خشک، همه یکی است. چون برگَند گذرَد گندَگی، چون بر بوی (خوش) گذرد خوشبوئی، چون بر سرد سردی، چون بر گرم گرمی و به هر چیزی گذرد آن گوهر را آورد. باد این زمینِ دارای زیر و زِبَر، دارای گودی و دریا و نگهدارِ جانِ مردمان و گوسفندان را نگاه میدارد. هر چیزی را نظم زمانه از باد است. به سببِ سستی، به فَرِهبود و بیبود وَزد. چون به فَرِهبودی وزد، (آن را) بادِ جانهَنج خوانند. (اگر) به سبب تکهتکه شدن، از ناحیت، ناحیت تازد، (آن را) به نام نام خوانند. چون به سودمندی وزد، آن را فَرارون باد خوانند. چون به زیانمندی وزد، بادِ جانهَنج (خوانند)، زیرا (همه چیز) تباه و سست کرده شود.
دربارۀ ابر گوید که افزاری مینوئی است که به چشمِ گیتی دیدن و گرفتن نشاید. چون تیشتر به نیرویِ باد آب را به اَندَروای آراست، آن ابر، به مینوئی، به هرجا برسید، آن آب، سرشک سرشك، بدان افزار بارید. اگر چنین نمیبود، آن آب به اندروای میایستاد و به ناحیت، ناحیت بردن را توان نمیبود، نَه سرشك سرشك، بلكه به یک پاره میبارید. این که به اندروای پیدا است، که مردمان ابر خوانند، کَفِ آب است، مانند کفی (که) بر سرِ دیگ گرد آید. چون بسی بر هم آمد، به سرشک فرو ریزد. اگر نیز ابر خوانند، شاید؛ زیرا هر آب که به اندروای شود، آن ابر (آن را) به مینوئی همراهی کند (و آن آب را) بپذیرد. چنین گوید که ابر آن مینوئی است که آن آب مادی را بَرَد، باشد که ابر خوانند، باشد که آبریز.
در آغاز آفرینش، از ناحیت خاوران پیدا شد، زیرا باد آب را بدانجا تازانید. آنجا را بُنکدۀ ابر خوانند. اکنون نیز به همان آئین، باد آن آب را به خاوران میسپوزد، از خاوران ابر را آراید، با ناحیت، ناحیت آوَرَد، بارد. آن نیکو ابر را گوید که «من از آب فراز آفریدم (ابر را) سخت دلپذیر که چون بر مردمان فراز بارد، چنان ایشان را خوش آید که تن را جان باشد». به آغاز آفرینش، از دست راست خورشید برآمد، درست چون جامِ مَی. چون برآمد، سی شبانهروز آن بارانی را ساخت که زهر خرفستران را از کار بیفگند و زِرهِ فراخکرد از او پدید آمد. پس از بنشاندنِ آن باران، از کوششِ دیوان، آن باران نیز تباه شد، که تکه تکه بشد، چنان که خود نوشته شد که اپوش دیو با تیشتر، و اسپنجروش با آتشِ وازِشت به بارانسازی نبرد کردند. تندر و آذرخش پیدا آمد و آن بارانی ساخته شد که دریاهای شور از آن بود. اکنون نیز هر سال سه بار که تیشتر آب ستاند و بارانَد، آن کارزار بُوَد و دیوان و جادوان آنجا به نبرد رسند. آن سه باران را (به سه زمان) اندازند. یکی آن که بدان کارند، یکی آن که بدو خوشه رسد، یکی آن که بدو دانه رسد. اما باشد که از تباه گریِ دیوان، فَرِهبودی و بیبودی، گزند و زبان و تباهگری، باران تکه تکه بارد.
تیشتر آب از همۀ دریا(ها) ستانَد، اما از دریای فراخکرد پیش ستانَد.
چنین گوید که خرِ سه-پای که در دریای فراخکرد فراز جنبد، همۀ آب دریا را به آشفتگی اندازد، آب را به نواحیِ دریا افگَنَد. تیشتر به یاری فروهر پرهیزگاران و نیز دیگر ایزدان مینوی فرود آید، بزرگ جام باران را به دست دارد که (آن را) اَبْرخُنب برای پیمانه خوانند. نخست بر آب نهد، دیگر بگرداند، سدیگر پُر بکُند، بجنباند، برگیرد، فراز به اندروای شود. پس آن آب، تنها به باد، فراز رود. چونان گِردباد که خاک و گَرد را به اندروای افرازد، باد نیز بدان آئین، به همکاری با تیشتر، آب را به اندروای آهَنجَد و بایستانَد، کشور به کشور برانَد. مینوی ابر به پذیرۀ (او) ایستد، بارد؛ چنان که به چَشمدید پیدا است که گِردباد در دریا آب را به اندروای بَرَد. مردمان گویند که تیشتر آب ستانَد بدان اَبزار.
چون باد آب سِتانَد - باشد که تیشتر - که از دریای شور ستانَد، آن شوری و گَندَگی را به زره هِلَد، آن را که خوش است فراز بَرَد و به مانندِ مِه (به) اندروای همی بَرَد و بایستانَد، تا به اندروایْ کامل و ستبر كند، و سرشک سرشک بارد. چون دیوان به پتیارگی رسند، سردی بدان هِلَند، آن آب را بیفسارَند و آب را آنگونه خشک کنند که تا نبارَد. نیز باشد که سرشک را اَفسُرند و تگرگ بارد، باشد که باران را از جایی که (در حال) باریدن است، سپوزند (تا) به جایی بیسود بارد. چنانچه دیده میشود، باشد که به زمین شور، باشد که به همان دریا و باشد که به کشت بوم، به فَرِهبودی بارَد و به جایی که باید باریدن، نبارَد. چون بدان گونه بُوَد، آتشِ وازشت که در ابر آفریده شده است، (به) دشمنیِ اسپنجروش دیو، آن آب را بگدازانَد، گُرز بر سر اسپنجروش دیو بَرکوبَد. به سببِ سوزش آتشِ آن گُرز و گُدازشِ آب است (که) روشنی در ابر پدید آید که «آذرخش» خوانند و (آتش وازشت) چون آن گرز را (بر سر) اسپنجروش برکوبد، (وی) بانگ سهمگین کند که «غُرّانه» خوانند.
آتش وازشت را نیز تن همان آتشِ گیتی است که با آب در اَبر است. او را فِرَوهرْ آن فرّه است که از روشنیِ بیکران بدو آمده است. تیشتر و نیز دیگر ایزدان مینوی که با او همکارند، با اپوش دیو و همکاران (او) به همان آئین نبرد کنند. چون دیوان پیروز شوند، آن باران را تکه تکه، به زیانمندیِ آفریدگان بارند، یا از سودِ آفریدگان سپوزند. چون ایزدان پیروز شوند، به سودمندی و به اندازه بارانند. چنین گوید که (اگر) به اَبایستِ ایزدان بارد، يك روز و نیم بارَد. يك روز و نیم (بعدی را که) بارَد (به ابایستِ) جادوان، نیز کَیَگان و نیز دیوان است. از آنجا که باد ابزار بارانسازی است، ایزدان بارانساز نیز که خود در (جهانِ) آمیختهاند، به همان ابزار، به نیروی باد، آب را به ابر انبار کنند و باران بارند.
چنین گوید که آنچه جادوان هِلَند، کَیَگان هِلَند، برای رنج مردمان هلند. هم ایشان در (فضا) آب را فراز بَرند، هم در زمین فرود بَرند.
گویند که (چون) نیم روز بارد، آن آب نیز باز به همان سرچشمۀ آبها شود که ایشان را از آن برستاندند.
این را نیز گوید که به آغاز آفرینش، هنگامی که اهریمن در تاخت، به همان روز باران بر همۀ زمین بارید و باد بر همۀ زمین وزید و خورشید بر همۀ زمین تابید.
این را نیز گوید که چون تیشتر به نیروی باد، آب را به اَندَروای بَرَد، هر چه در گِردآبه است با آب به اندروای شود، مانند سنگ، ماهی و وزغ و دیگر از اینگونه. پیدائی آن از آن است که همان چیز با باران باز بارَد، که به چَشمدید پیدا است که باشد که ماهی یا وزغ یا سنگ بارد.
(آن را) که مردمان اَبر خوانند، آن سنگ است که به تابِش آتشِ اندروای، بدان آئین گرم شده است، با آب باز بارَد.
این آتش که اُفتد، که همۀ مردم برق خوانند، نیز سنگ است. از دریا، با آب فراز به اندروای شود، چون به دست دیوانِ دشمنِ تیشتر اُفتد، به جادوئی (آن را) گیرند، تفته کنند و تباه کنند، به گرمی و خشکی یا سردی و خشکیِ بسیار پلید کنند و به زیان مردمان باز به جهان آورند.
این ستونک را که به آسمان پیدا باشد، که مردمان سَنوَر خوانند، هرچه آبی، زرد، سبز و سرخ و نارنجی است، واخْشِ دیوند که به دشمنیِ درخشش تیشترِ نیرومند، برای باریدن نبودن، در ابر نبرد کنند؛ باشد که ایشان را دیوانِ سامَگان نیز خوانند. و هرچه سپید است واخشِ ایزدی است که، برای یاریِ تیشتر، با آن دیوان نبرد کنند. همچنین، گِردباد(ها) همه دیوانند (که) چَشمَگان (دیو)اند. چنان که تیشتر، هنگامی که به نیروی باد آب را به اندروای انگیزد، ایشان خاک و گَرد را انگیزند، به پذیرۀ ابر بَرَند و بدان آئین با ابر کوشند.
دربارۀ زمینلرزه آشکار است که همان چَشمگان دیواناند (که) آن باد جاندار را، که حرکت(ش) به سوراخهای کوهها است، به جادوگری گذر بگیرند که بدان رفتن نباشد. آن اندک زمین که از آن باد (در خود) دارد، به لرزش ایستد، شکافد، باد را گذر خویش بِبُوَد. باشد که کوه فرو ریزد و بر زمین و دریاها گَردَد و خانمان را زیر و زِبَر کُند. جائی که کوه نیست، زمینلرزه به پیدائی نرسد، نیاید؛ زیرا آن گذر را (که) در زمین بود، گرفتن نشاید. اگر بگیرد، زود شکافد، باد را گذر بُوَد و (لرزش) به پیدائی نرسد؛ زیرا بادِ بَزغ (؟)، در جهان همانگونه است که در تن مردمان، (که) اگر ایشان را، به سبب پلیدیِ خون، باید بزغ در رگها بایستد، باد جانی آمدن و شدن نتواند، آن تن درد کشد و جان نزار شود. چون ستُنبه شود، باد جانی را سپوزد و تن میرَد. چندان که بدآمیزی بیشتر (باشد)، باد بزغ ستنبهتر (شود). آنگونه نیز پیدا است که (اگر) مردم گناهکارتر باشند، آن باد بزغ که در زمین است، که چَشمگان (دیو) خوانند، ستنبهتر (شود)، و گزند بیش کند؛ و بند ایشان نیز به همان اباختران است و نیرو از ایشان بیشتر (گیرند).
دربارۀ چگونگی خِرَفْستَران
گوید در دین که اهریمن هنگامی که در تاخت، واخشِ خرفستران و واخشِ بزه را، چون مار و کژدم و کربسو و مور و مگس و ملخ و دیگر از این گونه، به بسیار شمار، با آب و زمین و گیاه درآمیخت. بدان گاه که ایشان را واخش بود، از این چهار عنصر پدید آمدند و زانو-بالا جهان را خرفستر بایستاد. پس، بِدان باران بزرگ، چنان که گفته آمد، نابود شدند. (از) آن آبِ واخشمندِ در دریا و آن که در جهان بمانْد، دیگر بار بیرون شدند. نو نو، بدان دیسه و تن از این چهار عنصر که آب و زمین و باد و آتش است، همی پدید آمدند. به زایش نیز، از یکدیگر به همانگونه همی پدید آمدند و ایشان را هستی و روشنیِ چشم و بادِ جانی هرمزدی است، و از آن (جهت است) که در جهاناند. ایشان را واخش بزهگری و بدکامگی (از) آنِ اهریمن است. این (تَن) نیز (برای) صلاح (مردم) است که تا آنان را بینند کُشند، یا از ایشان پرهیزند. از این نیز پیدا است که (ایشان) آفریدۀ هرمزد نیستند، زیرا ایشان را آن تنِ ناگرامی و رنگ به جانوران و ددان همانند نیست. ایشان را تازش، پیدائی و گزند کردن به شب، به سبب همگوهری با تاریکی است. در بکار بستنِ بیم و گزند و نابودگری و از گزندگری (به) آفریدگان (باز) نایستند. تن ایشان، در آمیزه(هایِ) داروئی، به درمانِ (مردم) شود و آفریدگان را از آن سود است، زیرا آنان را هستی از آن چهار گوهر و عنصرِ هرمزدی است.
همۀ خرفستران سه گونهاند: آبی، زمینی و پردار که (ایشان را) خرفستر آبی، خرفستر زمینی و خرفستر پردار خوانند. از آبیها وزغ و از زمینیها اژدهای بسیار سر و از پردارها مارپردار بدتر (از همهاند). مار و اژدها و اژدهای دُوسَر و هفتسر و .... و .... و ...، که پای آورد چون کریسو، و گرزۀ دمسیاه و گرزۀ کوتاهِ زهرابهدار بیشهای زمینیاند. ماران-دوش، آن نیز که ماران-شاه خوانند که بر سر مار بزرگ نشیند و باريك و سپید و به درازی انگشت است، و دیگر بس گونه، همه مار سرَدهاند.
کژدم و... و.... و... و.... و ... و دیگر از این گونه همه کژدم سردهاند.
کربسو و برگمار و مارهنج (؟) و... دشتی و دیگر از این گونه همه کربسو سردهاند.
پزوكِ، گُهگِردك، و آن که .... و ... است و آن که پاچگذار و دانگگذار است و ریغمیز و... ، همه از این گونه، پزوک سردهاند.
کرم ابریشم و نیز آن که «اندر آتش» است، که در ناحیت خراسان بود، که رنگ سرخ را از او رَزَند و نیز آن که «اندر برف» بُوَد که هر يك به اندازۀ دستی است و دیگر که در چیز چیز پدید میآیند همه کرم سردهاند.
مور دانهکش و نیز آن که گزنده است و نیز آن که ... و مورچۀ سواری خوانند و مورچه و دیگر از این گونه، همه مور سردهاند.
مگس کاسکینی و سیاه و مگس انگبین که سه گونه است و بَوْز که چند گونه است، و نیز آن که خانه و آشیانۀ گلین کند، همه از این گونه، مگس سردهاند.
دیگر ملخ سردگاناند، آن که مردم کشد، و پشه سَردَگان و نيز كيك سردگان و پروانه سردگان و وزغ سردگان، که (ایشان را) تفصیل دراز است.
(از) این خرفستران، همان گونه که زمینی هست، آبی نیز هست. گوید که خرفستر همه جادو است و مار جادوتر، اما او را کشتن نگوید. نیز آن ماری هست که زهر به چشم دارد، به نگرش مردم را بکشد، چونان که گَزیده شده باشد. آنگونه نیز هست که از جایِ دور گاو و گوسپند و اسب و مَرد را به خویش باز کَشَد و اُوبارَد. اژدها (= ضحاك) نیز آن است که بدو آنچند دُشدانائی است که به مانند گناهکاران بدی کند. کِهترین خرفستر مورچه است. به سبب جادو دینی، (اگر) چیز خوردنی را به دوری از او نهند، با اطمینان برود که نه به بوی و بینش، بلکه به جادوئی آن را بیابد. مور سردگان دانۀ خواربار را میستانند و به جادو دینی گرم میکنند، و از آن هم-گوهر خویش یا کژدم میسازند.
بَوْزْگونه که آشیانِگِلین کند، کرم در آن آشیان نهد، سر (آن را) گیرد و به هنگام (که) سر برکَنَد، باشد که آن مگس کاسگین، باشد که همان بوزه بوده باشد.
دربارۀ مگس کاسْگین گوید که اگر به گوش رِیَد، کرم و اگر به زمین (رِیَد) كيك، اگر در اندروای (رید) پشه، اگر به نشیمن کبوتر رِیَد پیلهمارِ كوك از او پدید آید (و) اگر به آب (رید) زالو.
دربارۀ مور پیدا است که اگر آشیان او را سیصد سال نیاشوبند، به مارِ پَردار باز شود. این سخن از دستوران شنیده شد. مار پردار اگر سایه بر کسی (از) مردم افگند، میرَد. دادار باز سپید را برای از میان بردن آن مار آفریده است که چون آن مار پردار شود و به زیر پرتو خورشید رَوَد تا سایه بر مردم جاندار افتد، تا میرند، باز سپید به کارزار آن مار رود و بِدو (آن مار) کشته شود. اگر پیروزی باز را باشد، مار کشته شود؛ اگر مار چیره شود، باز را کشد. اگر هر دو همزور شوند، هر دو به یکدیگر پیچیده شوند، مُرده بر زمین افتند، (چنان که) بسیار کس دیده (است). بسیاری (از) این خرفستران را هرمزد، به همه-آگاهی، به سود آفریدگان باز گردانید، مانند مگس که از انگبینِ کُند، کرم که ابریشم و کژ از اوست و وادک (؟) که کژدم را و برگْمار که مار را کُشَد، و دیگر از این گونه، به مانند تیر دشمناناند که (چون) بیاید، از کار نماند، باز به همان دشمنان افگنند. آن (کارِ) هرمزد نیز به همان آئین افتاد. مانند ماهی که ماهی، مرغ که مرغ، دد که دد را کُشد و خُورَد. این نیز نشان نبرد و آمیزش است که هیچ پاکی در (او بهکار نرود)
دربارۀ چگونگی گرگ سردگان
در دین گوید که اهریمن آن دزد گرگ را آفرید، كوچك و شایستۀ (جهانِ) تاریکی: تیرگی زاده، تیرگی تخمه، تیرگی تن، سیاه، گَزنده، بیموزه و خشک دندان، که با آن تنِ آشفته بِدان است که چون گوسفند دَرَد، نخست موی از او برکَنَد. او (گرگ سردگان را) به پانزده سرده فراز آفرید: نخست گرگِ سياه، كوچك و سترگ سرده که به هر چه اندر یارَد، در تازَد. پس دیگر گرگ سردگان چون ببر، نیز شیر و پلنگ که (ایشان را) کوهتاز خوانند؛ یوز و كفتار و توره که شغال نیز خوانند، غارکناند، و (سَردههای) گَرزِه و گربه و آن که پردار است چون بوف، آن که آبی است چون (آن) خرفستر غارتگر خونآشام که گرگ آبی خوانند و کوسه، و دیگر آب سردگان، سرده در سرده، مانند دیگر دد(ان)، تا پانزدهم (که) گرگ چهارپا است، که چون او را كودك باشد، به رمه رود.
اهریمن چون گرزه را بیافرید گفت که «آفریدم تو را که گرزهای، سیزدهم (سردۀ) گرگان، که مرا از تو نیز این نیکی است که دندان در زنی و بسُنبی (و همه چیز را) ریمن بکُنی، و هر که آن را بخورد، بیگمان آن درد از او نکاهَد». چون مردم را بگزَد، کَلچ در تن پدید آید. از آن گرگ سردگان گرزه بدترین است.
چنین گوید که کسی که چهار شیرِ گرگ (سرده) بکشد، (وی را) کرفه چندان بود كه يك گرزۀ کوتاه دُنب را بکشد.
دستوران دین این را نیز گویند که اهریمن این گرگ سردگان را واخشی خواست آفریدن، مانند تب و درد و دیگر دروجان، تا چون به مردم رسند، (مردم آنان را) نبینند و هرمزد، صلاح را، کالبد ایشان آراست و بدان گاه (که) به اهریمن نشان داد، اهریمن، به سبب پسدانشی گفت که «آنچه را من خواستم کردن، هرمزد خود کرد». او، (هرمزد)، آن دروغ را به آن کالبد بَست و (آن را) دارای هستی کرد (تا) آفریدگان از آن بیشتر توانند پرهیز کردن؛ و از این نیز پیدا است که ایشان را آرایش کالبدها مانند گرامی سگ است، ددانِ بدآفریده همانا نَه خرفستر گونهاند، باشد که از بیم دوری جویند و باشد که نیز به میل رام شوند، مانند پیل و شیر.
ایشان را هستیمندی از چهار عنصر: آب، زمین، باد و آتش است.
دربارۀ چیز چیز که به چه گونهای آفریده شده است و ایشان را چه دشمنی آمد
گوید به دین که هُومِ سپید که گُوکَرن درخت خوانند، در دریای فراخکرد، بدان دریای ژرف، رُسته است، برای فرشکردسازی درباید؛ زیرا انوشگی را از او آرایند. اهریمن، به دشمنی با او، در آن ژرف آب وَزَغی آفریده است که آن هوم را از میان بَرَد. باز داشتنِ آن وزغ را، هرمزد دو ماهیِ کَر آنجا بیافریده است که پیرامونِ هوم همواره میگردند. یکی از آن ماهیان را همیشه سر به (سوی) آن وزغ است. هم ایشان، ماهیان، مینو خورشاند که ایشان را خورش نباید؛ تا فرشکرد به نبرد ایستند. جایی هست که آن ماهی را اَرَزِ آبی نوشته است.
چنین گوید که بزرگترین از آن آفریدگانِ هرمزد، آن ماهی است و بزرگترین از آن آفریدگانِ اهریمن آن وَزَغ است به تن و زور. (کسی را) که میان ایشان است، که از هر دو (به يك فاصله است)، این آفریدگان به دو (نیمه) بکنند، بهجز آن يك ماهی که واسِ پَنجَه سَدوَرام است. این را نیز گوید که آن ماهی چنان حساس است که بدان آب ژرف، (اگر) به شمار سوزنی آب بیفزاید یا بکاهَد، داند.
واس پَنجَه سَدوَران را پیدا است که در دریای فراخکرد رَوَد و او را درازا آنچند است که چون بِتَك بتازد، بامداد برود تا که روز فرو شود، آنچند که او را درازای خویش است، رفته باشد، به سبب آن تنِ بزرگِ خوب رُسته. این را نیز گوید که بیشترینِ آفریدگانِ آبی به آن سرداری (او است که) زِیَند.
درخت بس تخمه میان دریای فراخکرد رُسته است و تخمِ همۀ گیاهان بِدو است. باشد که (او را) نیکو پزشک، باشد که کوشا پزشک، باشد که همه-پزشک خوانند. در (زیرِ) تنۀ آن نُه کوه آفریده شده است، آن کوهِ سوراخمند. نه هزار و نهصد و نود و نه بیور جوی در آن کوه (به صورت) راه آبی آفریده شده است که آب از آنجا، بدان جوی و گذر، فراز رود به هفت کشور زمین، که همۀ آب دریای هفت کشور زمین را چشمه از آنجا است.
خرِ سه پای را گوید که میان دریای فراخکرد ایستد. او را پای سه و چشم شش و گُند نُه، گوش دو و شاخ يك؛ سرْخَشین، تن سپید، مینو خورش و پرهیزگار است. او را آن شش چشم دو تا به چشم گاو و دو تا به بالای سر، دو تا به کوهان گاه است. بدان شش چشم بدترین خطر پر محنت را برطرف سازد و نابود کند. آن نُه گُند سه تا به سر، سه تا به کوهان، سه تا به درون نیمۀ پهلو است و هر گُندی به اندازۀ بزرگیِ خانهای است. او را (بلندی) به اندازۀ کوه خِوَنْوَنْد است و آن سه پای، هر يك، چون نهاده شود، آنچند زمین را فرا گیرد که هزار میش به همنشینی گرد فرو نشینند. خوردگِ پای به اندازهای است (که) یکهزار مرد با اسب و یکهزار گَردونه بِدو در گذرد؛ و آن دو گوش سرزمین مازندران را بگرداند (=فرا گیرد؟). آن يك شاخِ زرین همانند سوورا است و از آن یکهزار شاخِ دیگر رسته است، که بزرگ و كوچك، به بلندیِ شتری و به بلندیِ اسپی و به بلندیِ گاوی و به بلندیِ خری باشد. بدان شاخ همۀ آن بدترین خطرهای کوشنده را برطرف سازد، نابود کند. چون آن خر در دریا گَردَن افرازد و گوش خم کند(؟)، همۀ آب دریای فراخکرد به لرزه بلرزد. (آبِ) کرانه و نافِ (دریا) بر آشوبد. چون بانگ کند، همۀ آفریدگانِ مادۀ آبزیِ هرمزدی آبستن شوند و همۀ خرفسترانِ آبیِ آبستن، چون آن بانگ شنوند، ريدك(هاشان) افگنده شوند. چون در دریا میزَد، همۀ آب دریا مطهّر بشود، که به هفت کشور زمین، بدان سبب، همۀ خران چون آب بینند، فرو میزَند. چنین گوید که اگر خرِ سه پای طهارت به آب نمیداد، (به سبب) پلیدی که اهریمن برای مرگِ آفریدگانِ هرمزدی بر آب برده است، همۀ آبها نابود میشدند. تیشتر آب را از دریا به یاریِ خرِ سه پای بیشتر ستانَد. عنبر نیز پیدا است که سرگینِ خرِ سه پای است، زیرا اگر (چه) او بسیار مینو خورش است، پس آن نم و فِروَهر آب را (که) به سوراخها به تن (وی) شود، به (صورت) گُمیز و سرگین باز افگند.
دربارۀ گاو هَدَیوش که (آن را) سریسوگ نیز خوانند، گوید که (او)، به آغاز آفرینش، مردم را از کشور به کشور گذراند و به فرشکرد انوشگی را از او آرایند. در دین گوید که (آن گاو) زنده به نام آن گرانمرد است (که برای حفظ او)، پیرامون یك سوم این زمین باروئی ساخته است تا فرشکرد، (همان) هنگامی که (وجود او) در باید.
دربارۀ چَمروش مرغ گوید که به سر کوه البرز، هر سه سال، بسیاری از (مردمِ) سرزمینهایِ انیرانی گِرد آیند برای رفتن به سرزمینهای ایرانی، برای زیان (رسانیدن)، کَندن و نابود کردن جهان. آنگاه بُرزیزَد از آن ژرف دریای اَرَنگ برآید، آن چَمروش مرغ را بر ایستانَد بر بالِستِ همۀ آن كوه بلند، (تا بر) چیند آن همه (مردم) سرزمینهای انیران را بدان گونه که مرغ دانه را.
دربارۀ مرغ کَرشِفت گوید که سخن داند گفتن و دین به وَرِجَمکَرد او بُرد و رواج بخشید. بدانجا اوستا را به زبان مرغ خوانند.
دربارۀ گاو آبی گوید که در همۀ دریا(ها) هست و چون بانگ کند، همۀ ماهیان آبستن شوند و همۀ خرفسترانِ آبستن فرزند بیفگنند.
تفصیل سیمرغ و شبکور در دَری (دیگر) کرده آید.
دربارۀ مرغ اَشوزُشت که مرغ زوربَرَك و مُرغ بهمن است، که جغد خوانند، گوید که بخشی از اوستا در زبانِ او آفریده شده است، هنگامی که بخواند، دیوان از او گریزند و (در) آنجا بُنه نکنند و بدان روی، (جغد) بُنه در بیابان کند و در ویرانستان باشد تا دیوان آنجا بُنه نکنند. اگر ناخنِ (گرفته شده) افسون نشده باشد، دیوان و جادوان (آن را) ستانند، تیرگونه بر او افگنند و کشند. بدینروی، آن مرغ ناخن را، اگر افسون نشده باشد، ستاند و خورَد تا دیوان و جادوان (آن را) کار نفرمایند. چون افسون شود، (جغد آن را) نخورَد و دیوان بِدان وسیله گناه کردن نتوانند. نیز دیگر ددان مرغان همه به دشمنیِ دیوان و خرفستران آفریده شدهاند. چنین گوید که مرغانِ دَد دشمنِ خرفستران و جادواناند. این را نیز گوید که مرغان همه زیرکاند، کلاغ (از همه) زیرکتر است.
دربارۀ باز سپید گوید که مارِ پردار را کشد. کاسکین مرغ ملخ را کشد و به دشمنی آن آفریده شده است. کَرکَس پیریاندیش، که دالْمَن است، برای نَسای خوردن آفریده شد. چنین نیز کلاغ و سارِگر(که) مُردارِ گاو کوهی، پازن، آهو، گور و دیگر ددان، همه، را خورند، ایدون نیز دیگر خرفستر (ان) را.
سگان به دشمنی گرگ سردگان و پاسبانی گوسفندان آفریده شدهاند. روباه به دشمنی خَفَگ دیو آفریده شده است و راسو به دشمنی گرزه و دیگر خرفسترانِ سوراخزی آفریده شده است. همچنین نیز مُشک گُربه به دشمنی گرزه آفریده شده است. ژوژه به دشمنی مور دانه کش آفریده شده است. چنین گوید که ژوژه هر بار که در آشیانۀ موری میزَد، هزار مور بکُشد. بر زمینی (که مور) دانه کش رود و بر آن سوراخ بکَنَد، چون ژوژه بر آن رود، دوباره سوراخ از آن (زمین) برود (؟).
بَبر آبی به دشمنیِ کرمی که در آب است، آفریده شده است. آنجا را که بانگِ كبك (از آن) بشود و خایه كبك برَوَد، ملخ بگیرد(؟). خلاصه این که همۀ ددان، مرغان و ماهیان، هر يك، به دشمنی خرفستران آفریده شدهاند.
دربارۀ دالمن گوید که از آن بلندترین (حَدّ) پرواز نیز اگر گوشتی به اندازۀ مشتی بر زمین باشد، ببیند؛ و بوی مُشک زیر پر (او) آفریده شده است که اگر، به نَسایْ خوردن، دچار گند نسای شود، سر زیر پر باز بَرَد و باز آساید.
دربارۀ اسب تازی گوید که اگر به شب تاریک تار موئی به زمین قرار داشته باشد، بیند.
خروس به دشمنیِ دیوان و جادوان آفریده شده است، با سگ همکار است. چنین گوید به دین که از آفریدگانِ مادّی آن دو، سگ و خروس، به از میان بردنِ دروج با سروش یارند. این را نیز گوید که «خانه سامان نمییافت اگر نمیآفریدم سگ شبان و نگهبان خانه را».
سگ، در پائیدنِ هستیِ مردم، آنگونه از میان برندۀ دروج و درد است که خوک در پائیدن هستی ستوران. (سگ) به چشم، همۀ ناپاکی را از میان بَرَد. خوک چون بانگ کند، درد را از میان بَرَد. گوشت و پیه او، به سبب از میان بردنِ رنج و درد مردم، درمان است. پس هُرمزد هیچ چیز را بیمصلحتی نیافرید. زیرا هر چیزی برای مصلحتی آفریده شده است. اگر سبب آن را ندانید، از دستوران باید پرسیدن. زیرا خوك بدين آئین آفریده شده است (که) دروج را نابود همی کند
بخش دهم، دربارۀ سال دینی
در دین گوید که آفریدگان گیتی را به سیصد و شصت روز آفریدم که شش گاهِ گاهَنبار است، (که) به سالی انگاشته (شود). همی نخست روز بشود، پس شب آن روز را گیرد و درآید.
از مدیُوشَمگاه- که ماه تیرِ بهیزگی است - (به) روزِ خُور، تا مَدیارگاه - که ماهِ دیِ بهیزگی است - (به) روز بهرام، روز کاهد، شب افزاید؛ و از مدیارگاه تا مَدیُوشمگاه شب کاهد، روز افزاید.
بلندترین روز تابستانی دو برابر کوتاهترین (روز) زمستانی است. بلندترین شب زمستانی دو برابر کوتاهترین (شب) تابستانی است. (بلندترین) روز تابستانی دوازده هاسر و شب شش هاسر. (بلندترین) شب زمستانی دوازده هاسر و روز شش هاسر است. هاسری (هست که واحد) زمانی است و نیز هاسری (هست) بر زمین.
به همان آئین، به هَمَسَپهمَدیم گاه - که پنجۀ به پایان ماه سپندارمذ است - روز (با) شب باز برابر شود. چنان که از ماه فروردین، روزِ هرمزدِ بهیزگی (تا) ماه مهر، روز انغرانِ بهیزگی، هفت ماه تابستان است. از ماه آبان، روز هرمزدِ بهیزگی (تا) ماه سپندارمذِ بهیزگی که پنجه بر پایان (آن) است، پنج ماه زمستان است.
هیربدان تصمیم (دربارۀ) نسایْ و دیگر چیزها را به تابستان و زمستان، از این برشمرند و گیرند.
بدان هفت ماه تابستان، که رَپیهوین را بستایند، گاه روزان و شبان پنج است که بامداد گاهِ هاون، نیمروز گاهِ رَپیهوین، ایواره گاهِ اُزیرین است، و (از) هنگامی که ستاره به پیدائی آمد تا نیمشب گاهِ ایوی سروسریم، و از نیمشب تا ستاره ناپیدا شود، گاهِ اوشهین است.
به زمستان چهارگاه است که بامداد تا گاهِ اوزیرین همه گاهِ هاون است، دیگران نیز همان گونه است که گفتم. آن را سبب این است که زمستان را جای به ناحیت اباختر است که کشور وروبَرِشن و وروجَرِشن است، و تابستان را بُنکده به نیمروز است که کشور فرَدَدَفش و ویدَدَفش است. به ماهِ آبانِ بهیزگی، روزِ هرمزد، زمستان زور گیرد، به جهان درآید، مینوی رپیهوین از روی زمین به زیر زمین شود، آنجا که چشمۀ آبها است. گرمی و خویدی را به آب در فرستد تا ریشۀ درختان به سردی و خشکی نخشکد. ماه دیِ بهیزگی، روز آذر، آن زمستان به بیشترین سردی به ایرانویج رسد و به ماه سپندارمذِ بهیزگی در همۀ جهان بهسر برسد. بدین روی، ماه دی، روز آذر، همه جا آتش افروزند و نشان کنند که زمستان آمد. بدان پنج ماه (که) آب چشمه همه گرم است - زیرا رپیهوین آنجا را (به) گرمی و خویدی دارد - گاه رپیهوین را نستایند.
چون ماه فروردین، روز هرمزد شود، زمستان را نیرو و پادشائی کاهد، تابستان از بنكدۀ خویش درآید، نیرو و پادشائی پذیرد، رپیهوین از زیرِ زمین به فرازِ زمین آید و بَرِ درختان را رسانَد. بدین روی، در تابستان آب چشمه سرد است، زیرا رپیهوین آنجا نیست. (در) آن هفت ماه که (گاه) رپیهوین را بستایند، تابستان به همۀ زمین رسد.
به ناحیت هندوستان نیز، آنجا که به بنکدۀ تابستان نزدیکتر است، (هوا) همواره نه سرد و نه گرم است. چه، بدان هنگام که پادشائی تابستان است، همواره باران گرمی زیاد را از میان ببَرَد و پیدا نَبُود؛ به زمستان باران نَبارَد، سردی زیاد پیدا نبُود. به ناحیت اباختر که بنکدۀ زمستان است، (هوا) همواره سرد است، زیرا به تابستان، به سبب ستُنبگی بسیارِ زمستان در آنجا، سردی را آنچنان نمیتوان از میان برد که (هوا را) گرم بکند. به میانه جای، سرمای زمستان و گرمای تابستان را زورمندی برسد.
دیگر (این که) سال در گردش با سال اُشمردی برابر نیست، زیرا که ماه زمانی به ۲۹ (روز) باز آید و زمانی به سی (روز) و آن يك، چهار ساعت بیشتر است.
چنین گوید که همه دروغ گویند که بر حسب ماه (زمان را) گویند، مگر گویند که به این دو بار (هلال؟).
کسی که سال را از گردش ماه برشِمُرَد، تابستان را به زمستان و زمستان را به تابستان آمیزد. (دیگر) این که ماه فروردینِ بهیزگی و ماه اردیبهشت و ماه خرداد بهار است؛ و ماه تیر، ماه امرداد، ماه شهریور تابستان؛ ماه مهر، ماه آبان، ماه آذر پائیز؛ ماه دی، ماه بهمن، ماه اسپندارمذ زمستان است.
خورشید از آن خُردكِ (اَزَرگ به برج) بره، که به آغاز برود، به سیصد و شصت و پنج روز و پنج زمان و خردهای -که سالی است- باز به آن جای رسد. چنان که بیش و کم، هر (فصلی) به سه اختر برسد. ماه به یکصد و هشتاد روز باز به آن جای بیاید که از آغاز برفت.
(هر) هاسری بر زمین فرسنگی است یکهزار گام دوپائی. فرسنگ میانگینه آنچند است که (اگر) مردی دوربین فراز نِگَرَد و ستوری بیند. سیاهی را در سپیدی (تن او) شناسد. هر گام مرد میانه (بالا) هفت بَدَست است
بخش یازدهم ، دربارۀ بزرگ کرداریِ ایزدان مینوی
هرمزد آفرینشِ خویش را نگهبانی کند به آمرزیداری، راهبری و فرهمندی. آمرزیداری او پرورش آفریدگان و راهبری (او) رادی بر آفریدگان است و فرهمندی (او) این که فرّه هرمزدآفریده است. چنین گوید که «فرّۀ روشنِ هرمزدآفریده، فرّۀ کیانیِ هرمزدآفریده و فرّۀ آزادگانِ هرمزدآفریده و نیز آن فرّۀ ناگرفتنیِ هرمزدآفریده». فرّۀ کیانی آن است که با هوشنگ و جم و کاوس و دیگر شاهان آفریده شده است و پیوند کیان نیز از او رفت. فرّۀ آزادگان آن است که ایرانیان را است. فرّۀ ناگرفتنی آن است که آسروُنان را است؛ زیرا همواره دانائی با ایشان است. هرمزد خود آسرون است. بدان روی (وی را) دارایِ فرّۀ ناگرفتنی خواند که هرمزد در میان مینوان، مینوئی تواند بودن که ناگرفت فرّه است. بدان روی چنین تواند بودن که او را (حتی) مینوان نهبینند. آن شش گاهِ گاهنبار را، که آفریدگانِ گیتی را در (طی) آن آفرید، رتوبرزیت نام نهاد، که آن را گزارش این است که هرمزدِ خدای، بمانندِ آن چهار دَی در هر ماه، (آنها را نیز) به نام خویش نهاد؛ و خود نشیند بدان روشنیِ بیکران و آفریدگانِ مینو و گیتی را پاید. به گیتی نیز چنان نزدیک است که به مینو.
بهمن، اردیبهشت و شهریور او را از راست و سپندارمذ، خرداد و امرداد از چپ و سروش پیش ایستند. بدان آمرزیداریِ هرمزد است که آفریدگان زندگی کنند و بدان رادیِ هرمزد است که بدان برترین زندگی رسند و بدان فرهمندی و همه-آگاهیِ هرمزد است که از اهریمن رهایی یابند و به خویشیِ هرمزد رسند. او را نشانِ مادی، مرد پرهیزگار است. هر که مرد پرهیزگار را رامش بخشد یا بیازارد، آن گاه هرمزد (از او) آسوده با آزرده بُوَد.
بهمن را خویشکاری هَندیمانگَری است. چنین گوید که «بهمنِ نيكِ نيرومندِ آشتیبخش» او را نیکی هَندیمانگَری است که پرهیزگاران را بدان برترین زندگی بهمن بَرَد و هَندیمانیِ هرمزد را بهمن کند. او را نیرومندی این که سپاهِ ایزدان و نیز آنِ آزادگان، چون آشتی کنند و بیفزایند، به سبب بهمن است که به میان ایشان رود؛ و سپاه دیوان و نیز آنِ انیران چون ناآشتی (آورند) و نابود گردند، به سبب بهمن است که به میان ایشان نرود. او را آشتی این است که به همۀ آفریدگانِ هرمزد آشتی دهد که بدان آشتيِ او، اهریمن را با دیوان نابود گرداندن و رستاخیز و تنِ پسین کردن و بیمرگی آراستن بیشتر توان کردن. آسن - خرد و گوش - سرود - خرد نخست بر بهمن پیدا شود. او را که این هر دو است، بدان برترین زندگی رسد. اگر او را این هر دو نیست، بدان بدترین زندگی رسد. چون آسن - خرد نیست، گوش - سرود آموخته نشود. او را که آسن-خرد هست و گوش-سرود خرد نیست، آسن - خرد به کار نداند بردن.
از همۀ ایزدان، بهمن به دادار نزدیکتر است. او را از گیتی گوسپند و جامۀ سپید خویش است. آن کس که ایشان را رامش بخشد یا بیازارد، آنگاه بهمن (از او) آسوده یا آزرده بود. او را همکار ماه، گوشورون و رام است.
ماه فَرّهبخش جهان است و پانزده (روز) افزاید و پانزده (روز) کاهش یابد و به افزارگُشنان همانند است که چون بر فرازَد، تخم به مادگان دهد. ماه نیز به همان گونه پانزده (روز) بیفزاید و نیکی به جهانیان بخشد، پانزده (روز) کاهش یابد که کارکرفه از جهانیان پذیرد و به گنج ایزدان بسپارد. چنین گوید که «اندرماه، پر ماه و ويشفتس»، زیرا از آغاز تا پنجم را، که افزاید، اندر ماه خوانند، از دهم تا پانزدهم افزاید و پر ماه خوانده شود، از بیستم تا بیست و پنجم کاهد که ویشَفتَس خوانده شود. بدان يك پنجه فره بخشد، بدان يك پنجه کرفه پذیرد. از آنجا که آب به ماه پیوند دارد، بدان يك پنجه همۀ آبها بر افزایند، همان گونه که به چشمدید پیدا است. درختان نیز بدان هنگام بهتر بررویند و میوهها بیشتر رسند. چنین گوید که «ماه ایزد فره بخشندۀ ابردار»، زیرا، ابر از او است که بیش آید. گرمابخش (است)، زیرا در جهان از او است که درختان گرمتر (بوند). رویشمند است، زیرا رمۀ گوسفندان را بیفزاید. سودمند است، زیرا (هر) چیز را تر دارد. نیکویِ آبادیاومند است، زیرا همۀ آبادی و بهی را دهد. بخشندۀ عادل است، زیرا، در زمان، بخششی را که به داد بخواهند، بدهد.
گوش، (که) گوُشورون مینو است، روان گاو یکتاآفریده است که پنج گونه جانوران از او آفریده شد و ایدون نیز گاو هَدَیوش که در فرشکرد «انوش» را از او آرایند. او را پرورش آفریدگان کردن خویشکاری است.
رام که (او را) وایِ نیکویِ درنگخدای خوانند، خود ایدون وایِ درنگخدای است که، در (میانِ) مینوان، ارتشتاران سالاری را (به) خویشکاری دارد. روان پرهیزگاران را چون به چینوَدپُل گذرد، وایِ نیکو دست برگیرد و به آن جایِ (سزاوارِ) خویش برد. بدان روی رام خوانده شود که رامشبخش به همۀ آفرینش است. نیز هنگامی که وایِ بدتر جان را از تن بزند، او، که وایِ نیکو است، (آن را) بپذیرد و خورسندی بدهد.
از آن زمانِ کرانهمند، سپهر و زروان چنین گوید که «سپهرِ خدای، زروانِ بیکرانه و زروانِ درنگْخدای». سپهر آن است که نیکوئی بخشد و خدائی و پادشائی او را است. چون واستریوشان جهان را ورزند، او نیز بخشش کند.
مینوئی را که با ماه همکار است، سوُگ خوانند. همۀ نیکوئیها که از اَبَرگران به گیتی آفریده شد، نخست به سوگ آید. سوگ (آن را) به ماه بسپارَد، ماه به اردویسور بسپارد و اردویور به سپهر بسپارَد، سپهر به جهان بپراکَنَد. او را که بیش دهد سپهرِ نیکو و او را که کم دهد سپهرِ بد خوانند و این بخشش نیز به زمان رسد.
او که وایِ درنگخدای است، سلاحِ زروان است و باشد که (سلاحِ) هرمزد است که بِدو زور شکست یابد. این نیز کنش زمان است که تا هنگام آفرینش بیکرانه بود، و کرانهمند آفریده شد تا به فرجام که از کار افتادگی اهریمن است؛ سپس جاودانه به همان بیکرانگی آمیزد.
اردیبهشت را خویشکاری این است که دیوان را نَهِلَد تا روان دروندان را در دوزخ، بیش از گناهی که ایشان را است، پادافراه کنند و (دیوان را) از ایشان باز دارد.
چنین گوید که «اردیبهشت بهترین پرهیزگاریِ بیمرگِ برکتبخشنده است»؛ زیرا هر کس را که پرهیزگاری ورزد، (چون) به گرُدمان شود، به (اندازۀ) نیکی (که ورزیده است)، ارجمند بُوَد.
در آغاز آفرینش، چون هرمزد این شش امشاسپند را فراز آفرید، خود نیز، با ایشان، آن برترین و هفتمین بود. آن گاه، از ایشان پرسید که «ما را که آفرید؟» از ایشان یکی نیز پاسخ نکرد. باری دیگر و سدیگر به همان گونه پرسید. پس، اردیبهشت گفت که «ما را تو آفریدی!» ایشان نیز به هم پاسخی به همان گونه (سخن) گفتند. پس، اردیبهشت نیز با ایشان باز گفت. نخست، خدائی را به هرمزد اردیبهشت داد. پس، هرمزد اَشمِ وُهوئی بگفت و اردیبهشت را بُنِ همۀ مینوان فراز گماشت؛ چنان که بهمن
مِهین و اردیبهشت بُن است، زیرا همۀ یَزِشها را، به سَر، اشموهو است که برترین پرهیزگاری و بَرتر از همه چیز است.
هرمزد بدان روی ایدون پرسید که چون ایشان خدائی را به هرمزد دادند، دیوان را از آن نابودی و درد بود.
اردیبهشت را به گیتی آتش خویش است. آن که آتش را رامش بخشد یا بیازارد، آن گاه اردیبهشت (از او) آسوده یا آزرده بُوَد. او را همکار آذر، سروش و بهرام است.
آذر در گیتی بمایه این سه مینو است: فَرنبَغ، گُشنَسب و بُرزین مهر؛ سپس، دیگر آتشاناند که به دادگاه نشینند که به نابود ساختن و از میان بردنِ دروغ و نگهبانیِ آفریدگان آفریده شدهاند.
دربارۀ آذر فرنبغ گوید که «به چپینوَدپُل، هنگامی که روان پرهیزگاران بگذرد، (او) آن جای برسد و تاریکی را نابود بسازد و روشن بکند».
سروش نگهبانی کردن گیتی را از هرمزد دارد. همان گونه که هرمزد به مینو و گیتی سردار است، سروش بر جهان سردار است. چنین گوید که «هرمزد مینوئی است نگهبان روان و سروش نگهبان تن به جهان است»؛ زیرا که (چون) آفریدگان را آفریدند، برای نگهبانی کردنِ آفریدگان، (سروش) خوش نخفته است. هر شب، به هر مردمی، سه بار به همۀ شب، در پیِ دیوان مزندر، سر میزند تا از بیم دیوان (مردم) ستوه نبُوَند. همۀ دیوان، به ناکامی از وی، به ستوه به تاریکی دَوَند.
روان درگذشتگان در پناه سروش به چینوَدپُل رسد؛ بدان (منظور)، (به) هفت کشور، هفت سال ایشان را یَزِشِ دِروُن و آفرینگان همه از آنِ سروش کردن (باید)؛ آن يك را که آنجا آشکاره به سالاری نشیند (= سروش را).
چنین گوید که «سروش، خدایِ پرهیزگارِ دلیرِ تن بفرمانِ شگفتْزین، را خشنود سازیم».
او را دلیری اینکه (چون) گرز را به خراسان بزنَد، لَرزِش (فرو) ننشیند (تا) که آن را به خاوران باز زند. او را تنْبفرمان بودن این که تن را به فرمانِ یزدان دارد. او را شگفتزینی این که دیوان از ضربۀ او رهایی نیابند. او را خدائی این که فرمانروای ارزه و سوه است.
بهرام ایزد درفشدارِ ایزدان مینوی است و کس از او پیروزگرتر نیست، که همواره درفش به پیروزگریِ ایزدان دارد.
شهریور را خویشکاری شفاعت درویشان کردن است پیش هرمزد. سالاری را بن همه از شهریور است که شهرَوَر (نیز) خوانده شود که گزارش (آن) شهریاریِ به کامه است. از آن جا که او را (در) گیتی فلز خویش است، همه (گونه) کامه خدائی، نیرومندی و کامروائی و پاسخگوئی را به زینافزار تواند کردن. زینافزار او همه فلزین است. زین مینوان، که دیوان را بدان شکست دهند، همه فلز است. چنین گوید که «ستایم گُرز خوب فرود گردنده بر سر دیوان را». مهر دارندۀ چراگاههای فراخ، و نیز خورشید، برای از میان بردن آن دروجِ به روزنها، زین افزارِ فلزین دارند.
شهریور را (در) گیتی فلز خویش است. او که فلز را رامش بخشد یا بیازارد، آنگاه، شهریور (از او) آسوده یا آزرده بُود. او را همکاری خور و مهر و آسمان و اَنَغران است.
خور خورشیدِ بیمرگِ باشکوهِ اَروَند اسپ است. او را بیمرگی این که تنِ-پسین به آمدن و رفتن خورشید بود. او را اروند اسپی این که او را اسب نیکوئی است، چه، فرّۀ درواسپ را باره دارد. او را شکوهمندی این که قدرت بسیار است. این را نیز گوید که «هر شب که پلیدی بر زمین و آب و نیز بر آفریدگان پرهیزگار چون یال اسب بَر شود، چون خورشید برآید، دیوان را (بر) همۀ زمین بزند (و آن را) مطهّر بکند». این را نیز گوید که «اگر خورشید یک زمان دیر برآید، دیوان همۀ آفریدگان را بمیرانند». خورشید تیرگی و تاریکی و دیوانِ تیره تخمه و سیجِ پنهان رونده، دزدان و کَیَگانِ ستمگر را نابود کند.
مهر را خویشکاری داوریِ جهانیان به راستی کردن است. چنین گوید که «مهرِ دارندۀ چراگاههای فراخ، یکهزار گوش، بیورچشم». او را دارندگیِ دشتهای فراخ این که اگر به دشت به بیبیمی بتوان آمدن و شدن، از مهر است. او را یکهزار-گوشی این که او را پانصد مینو کار گوشی همی کنند. او را بیورچشمی این که او را پنج هزار مینو کار چشمی کنند، که (گویند): «ای مهر! این را نیوش، آن را نیز نیوش! این را بین، آن را نیز بین!» هر روز، تا نیمروز، با خورشید بدین کار است، و بدین روی است (که) داور به گیتی تا نیمروز داوری کند. دربارۀ مهر این را نیز گوید که «به همۀ سرزمینها شاه است؛ زیرا به هر کس و هر چیز برسد، داد پدید آید، که (او را) هرمزد فرهمندترین از ایزدان مینوئی فراز آفرید». مینوئی هست که با مهر ایزد است، که همکار مهر خوانَد. او را جای میان ماه و خورشید است.
آسمان مینوی آسمان است که (آسمان را) چون گُوردی بر تن دارد. (او) این آسمان را حفظ کند تا اهریمن را باز تاختن نَهِلَد. آگاهیِ پرهیزگاران را به هَمیاری با او گمارده است.
اَنغران مینوی اَنغرِ روشن است که خانۀ گوهرنشانِ سفته یاقوتِ مینوان ساخته است.
سپندارمذ را خویشکاری پرورش آفریدگان است، که هر چیزی را در حق آفریدگان کامل بکردن است. او را (در) گیتی زمین خویش است. چنین گوید که «سپندارمذِ نیکویِ (گله اوُبارِ) کمال اندیشِ (رادِ) فراخبینِ هرمزد آفریدۀ پرهیزگار».
او را نیکوئی این که قانع است. (او را) گله اوبار(ی) این که بَدی را (که) بر سپندارمذ زمین رسد، همه را بگُوارَد. او را کمالاندیشی این که همۀ بدی را که بدو کنند به خرسندی بپذیرد. او را رادی این که همۀ آفریدگان از او زِیَند.
مینوی پرهیزگاران برای پاکیِ زمین آفریده شده است که چون آن را دیوان، به شب، پلیدی فراز بَرَند، او پاکیزه بکند. نیز او را این خویشکاری است که هر ایواری، از هر آفریدهای، فرّهای باز به پیش هرمزد شود. به او شهینگاه، آن فرّه به ستاره پایه آید و اوش بام آن را بپذیرد. به بامدادگاه، به دریای اورویش آید و مینوی پرهیزگار (آن را) بپذیرد و به رَیْ، که گردونه است، آید و به هر جانوری فرّۀ خویش را بسپارد. او که زمین را رامش بخشد یا بیازارد، آنگاه سپندارمذ (از او) آسوده یا آزرده بود. او را همکار آبان، (هوم، دهمانآفرین)، دین، ارد، (اریامن،) مارسپند (و نَریوسنگ) بُوَد.
اوش بام آن (هنگام) است که تیغ خورشید برآید، هنگامی که روشنیِ خورشید پیدا و تنش ناپیدا است، (تا) هنگامی که خورشید پیدا شود، که بام اوش است. او را خویشکاری بهوش داشتنِ مردمان است. از این نیز پیدا است که ایشان را، بدان هنگام، هوشیابندهتر است و امور را بهتر رسد، بهتر آموزد و بدان یابندهتر باشد. او نیز که از هوش برود، اگر نه او را دگرگونیِ مرگ (باشد)، بدان هنگام باز به هوش آید. او را (همکارْ) مینویِ همۀ آبها، اردویسور آب، اناهید، مادر آبها است. (نگهداریِ) تخمۀ نران، چون از خون پالوده شود، و نیز مادگان، چون بزایند و دیگر بار آبستن شوند، خویشکاری اردویسور است.
بُرزیزد را مسکن آنجا است که اردویسور، آب نیالوده، هست. او را خویشکاری بیشتر این که آب دریا را به همۀ کشور(ها) بخش کند. ایشان را این نیز (خویشکاری) است که آفریدگان را، به گذراندن در دریا، از موج بلند رهائی بخشند و همۀ فرّه را نگاه دارند. چنین گوید که «بُرز، خدای مادگان، ناف آبها، اروند اسپ».
هوم ایزد در گوکَرَن است، (که) هوم پاک درمانبخش است، که فرشکردسازی بدو بود.
دَهمانآفرین آن مینوئی است که چون مردمان ستایش کُنند، آن فره برسد؛ زیرا همان گونه که آب، بدان پیمانه که گفتم، باز به سرچشمه رسد، ستایشی نیز که آفریدگان کنند، بدان پیمانه باز به مردم رسد. نگهبانِ خواستهای که به کوشش (گِرد) کنند، دهمانآفرین است. هر شبانهروزی چهار هنگام به تنِ همۀ زندگان و ریشۀ همۀ گیاهان و ستیغ کوهها برسد. چون نیکوئی کنید، به پهنای زمین و به درازای رود و به بالای خورشید، آن نیکوئی برسد.
دین دانش هرمزد و پناه سپندارمذ است که همۀ هَستان، بودان و بُوَندگان از آن پیدا شوند. نخست بر بهمن آشکار شد که بِهْدینِ مزدیسنانِ دیو-دشمنِ قانونِ هرمزدِ برافکنندۀ عصیانِ فرونهندۀ آشوب است؛ که او را گزارش این است که دیوی را از ایزدی جدا و آشکار کرده است، که هیچ خشم، دیوی و تبهگری در (او) نه؛ چه، به پذیرش دین، دیوان را کالبد بشکست و به پرستش دین، اهریمن با همۀ دیوان نابود (شوند). به پرستش دین نیروی همۀ ایزدان مینوی افزاید. (از آن) کامگاریِ تیشتر و شكوه نيك سالها و دادگستریِ شاهان و دیگر همه نیکوئی بود. نیز به پرستشِ دین رستاخیز و تنِ پسین کنند و آفریدگان را بیمرگی و آسایش رسد.
اَرد مینوی پرهیزکاری و بهشتی بودن است، باشد که (او را) اَهرِشوَنگِ نیکو، باشد که اَشِشْوَنگ خواند. افزایش فرۀ خانمان (از او است)؛ زیرا هرچه را به شایستگان دهند، توسط او، افزون، باز به آن خانه رسد. نگهبانیِ گنج نیکوان را کُند، همان گونه که بهشت را نیز (نگهبانی کُند، که) خانه مانندی است گوهرنشان.
(بهشت را) چنین گوید: «خانهای که مسکن (مردم) نیکو است»، زیرا همۀ جهان مادی نه بر این دین هرمزدند.
اريامَن امشاسپند آن مینوئی است که درمانِ همه دردی را به آفریدگان داد.
چنین گوید که «هر داروئی را آفریدگان برای از میان بردن دردی خورند. اگر مرا، (که) هرمزد(م)، اریامن به درمانبخشی نمیرسید. آن درد بِهْ نمیآمد». ایدون نیز (به وسيلۀ) نیرنگ و افسونِ گاثا، گاهان، است که فرّۀ پرهیزگاران را مینویِ یَزِش پاك دارد.
ماراِسپند سخنِ هرمزد است، که اوستا است، که آن را گزارش ستایِش ویژه است.
ایزد نَریُوسَنگ پیامآورِ ایزدان است که به همه پیغام او فرستد. با آن کیان و یلان، به یاری دادن، در گیتی گمارده شده است.
دربارۀ تخمۀ کیان گوید که او (آن را) بیفزاید. چنین گوید که «(به سبب) او است که تخمۀ کیان را از پیوندِ خدایان خوانند». نریوسنگ را فَرای بخشندگیِ جهان است، زیرا به یاریِ او آن کیان و یلان فرای بخشندگی و حکومت این جهان کردند.
خرداد سرورِ سالها و ماهها و روزها است، (یعنی) این که او سرور همه است. او را (به) گیتی آب خویش است. چنین گوید: «هستی، زایش و پرورشِ همۀ موجودات مادی جهان از آب است و زمین را نیز آبادانی از او است». اگر در سالْ نيك شاید زیستن، به سببِ خرداد است. چنین گوید که «همۀ نیکی چون از اَبَرگَران به گیتی آید، آن (به) خرداد روز (که) نوروز است، آید». باشد که گوید که «همه روز آید، اما آن روز بیش آید».
پیدا است که اگر آن روز بَر تن جامهای نیکو بدارند و بوی خوش بویند و مُرواى نيك کنند و، در نشستن، از جای ریمن و از مردم بد دور بُوند و آبها را بهر کنند و ستایشِ گاههایِ روز را، که اَیَرَنام و اَسنیه ناماند، انجام دهند، آن سال نیکوئی بدیشان بیش رسد و بدی را از ایشان بیش دور سازد. او که آب را رامش بخشد یا بیازارد، آن گاه، خرداد (از) او آسوده با آزرده بود. او را همکار تیر و باد و فروردین است.
تیر (همان) تیشتر است که بارانآوری و پرورشِ آفریدگان کند. بادْ مینویِ باد است که زیر و زِبَرِ این زمین را فرا گرفته است و آبی را که تیشتر ستاند، (به) او سپارَد.
فروردین فروهرِ اردای فرورد است، آن که پیش هرمزدِ خدای است، (همان فروهرِ) زادگان و نازادگان که به تن و روان با دروج همی کوشند. چنین گوید که «اهریمن همی خاموش بود تا هنگامی که مرد پرهیزگار را دید، زیرا آن اهریمن را، با دیوان و همۀ دیوزادگان، تنها مرد پرهیزگارِ بس نیکو اندیشه، بس نیکوگفتار و پس نیکوکردار از کار بیفگند». تیشتر نیز آب را به یاری ایشان بیشتر ستاند. رستاخیز و تنپسین را مرد پرهیزگار کند، (که) سوشیانسِ پیروزگر است.
امردادِ بیمرگ سَروَرِ گیاهانِ بیشمار است، زیرا او را (به) گیتی گیاه خویش است. گیاهان را رویانَد و رمۀ گوسفندان را افزاید، زیرا همۀ آفریدگان از او خورند و زیست کُنند. به فرشکرد نیز اَنوش را از امرداد آرایند. (کسی) که گیاه را رامش بخشد یا بیازارد، آنگاه، امرداد (از) او آسوده یا آزرده بود. او را همکار رَشن، اَشتاد و زامیاد است.
رَشن مینویِ راستی است، که این آنچه را نافریفتگی است سامان داده است. زیرا از مینوی راستی است که دیوانِ نابودگرْ آفریدگانِ گیتی را نمیرانَند. (رشن) روانِ مردمان را نیز، به گناه و کرفه، آمار کند. چنین گوید که «داور (چون) داوریِ دروغ کند، رَشن آن جای را جایِ (مناسب خویش) نبیند». سروش پرهیزگار گِله کرد که «بر من گیتی تنگ است، که راستی آن جای مستقر نیست».
اشتاد راهنمودارِ مینوان و جهانیان است.
زامیاد مینوی زمین است.
چنین گوید که «آن سه فره به چینودپُل برایستند. آنجا که رشن روان را آمار کند، اشتاد و زامیاد روان را به ترازو بگذرانند».
پُرفره پارندِ پنجاه - ستاره است که با اهرشونگ امشاسپند سود بخشَد.
چنین گوید که پارندِ دارای گردونۀ رونده.
خشنودیِ همۀ مینوان و آزار همۀ دیوان از ستودنِ آن مینوهایِ گاهان است؛ که از دین پیدا است (که) به این مینوان پس کارِ نامآور محول است، همان گونه که در دین گوید، که تفصیل کردنِ (آن) دراز است و هَمکردهای (از آن)، این چند نوشته شد. هرمزد و آن شش امشاسپند «بُنِ همۀ امشاسپند» خوانده شوند که بیمرگ و افزونگرَند. آن را نمیاندیشند، نمیگویند و نمیکنند که یکی به دیگری گوید که «نباید اندیشید، یا نباید گفت، یا نباید کرد».
هرمزد را دادْ بِهی، دینْ آزاداندیشی و زینْ راستی و کنشْ آشکارگی است و کام (او) این که «مرا بپرسید، بجوئید، بیاموزید و بشناسید، چه اگر چنین کنید از پس من پیش آئید».
گوهر هرمزدی گرم، خوید، روشن، خوشبوی و سبک در فراز پیدا است