خاله سوسکه (2)

افزوده شده به کوشش: زینب اسلامی

شهر یا استان یا منطقه: nan

منبع یا راوی: گردآورنده فضل الله (مهندی) صبحی انتشارات امیرکبیر، چاپ اول ۱۳۳۲

کتاب مرجع: قصه های کهن ایرانی - جلد اول ص ۵۹

صفحه: 235 - 237

موجود افسانه‌ای: حیوانات سخنگو

نام قهرمان: خاله سوسکه

جنسیت قهرمان/قهرمانان: حیوان

نام ضد قهرمان: -

صبحی در مقدمه ای که بر این قصه نوشته است اشاره میکند: «داستان خاله سوسکه از داستانهای کهن و پیوندش با آقا موشک شنیدنی است. این داستان را به شعر هم در آورده اند. و در مکتب خانه های قدیم در ردیف کتابهای «موش و گربه» و «عاق والدین» و «حسن و حسین» به بچه ها درس می دادند و در همه جا هم آغاز و انجام افسانه نزدیک به هم نقل شده است.... آنچه این قصه را جذاب میکند، تناقض میان روح لطيف و رومانتیک خاله سوسکه با سوسک بودن اوست. این تناقض به همراه شیرین زبانی های خاله سوسکه موجب شده قصه‌ای زیبا پرداخته شود .

یک خاله سوسکه بود که جز یک پدر کسی نداشت یک روز پدرش به او گفت: من پیر شده ام و دیگر نمیتوانم خرج تو را بدهم، برو و فکری به حال خودت بکن خاله سوسکه گفت: چه کار کنم؟ گفت: شنیده ام در همدان، عمو رمضان نامی هست پولدار که از دخترهای ریز نقش خوشش می آید برو و کاری بکن که خودت را در حرمسرایش بیاندازی آنوقت نانت در روغن است. خاله سوسکه رفت و هفت قلم آرایش کرد و بعد از خانه بیرون رفت رسید به دکان بقالی. بقال پرسید: خاله سوسکه کجا میروی؟ گفت: خاله و درد پدرم، من که از گل بهترم، من که تاج هر سرم. بقال گفت: پس چی بگویم؟ گفت: بگو ای خاله قزی، چادر یزدی، کفش قرمزی اقر بخیر. کجا میری؟ بقال آنچه خاله سوسکه گفته بود تکرار کرد. گفت: میروم تا همدان، شو کنم بر رمضان، روغن به پستو بکنم، آرد بکندو بکنم، نان گندم بخورم، قلیون بلور بکشم، منت بابا نکشم. گفت: زن من میشی؟ گفت: اگر زنت بشوم، وقتی که دعوامان شد مرا با چی میزنی؟ گفت: با سنگ ترازو. گفت: واخ واخ! زنت نمیشم، اگر بشم کشته میشم. از آنجا گذشت، رفت تا رسید به دکان قصاب. همان حرف ها را که با بقال زده بود با قصاب هم زد. تا جایی که خاله سوسکه از قصاب پرسید: اگر زنت بشم، وقتی دعوامان شد مرا با چی میزنی؟ قصاب گفت: با ساطور قصابی. گفت: واخ واخ زنت نمیشم، اگر بشم کشته میشم. از آنجا هم رد شد، رسید به دکان علافی، همان حرفها زده شد. علاف در جواب خاله سوسکه گفت: با چوب قپان. گفت زنت نمیشم، اگر بشم کشته میشم. رفت تارسید سر کپه‌ی خاکی. آنجا یک آقا موشه نشسته بود آرخلق قلمکار پوشیده بود. شب کلاه ترمه به سرش و شلوار قصب به پاش. تا چشم آقا موشه به خاله سوسکه خورد، آمد جلو کرنش بالابلندی کرد و گفت: ای خاله قزی، چادر یزدی، کفش قرمزی، اقر بخیر؟ خاله سوسکه گفت: ای عالی نسب، تنبان قصب، می روم تا همدان، شو کنم بر رمضان، روغن به پستو بکنم ، آرد به کندو بکنم، نان گندم بخورم، قلیون بلور بکشم، منت بابا نکشم. گفت: خاله قزی جان، جان جانان! میتوانی راه را نزدیک کنی و زن من بشی؟ گفت: البته که میشم، چرا نمیشم! اما بگو ببینم مرا کجا می خوابانی؟ گفت روی خیک شیره. گفت: کی میتونه، روی چیز چسبان بخوابد؟ گفت روی خیک روغن. گفت: کی روی چیز چرب و چیلی میخوابد؟ گفت: روی کیسه گردو. گفت: کی روی چیز قلمبه - سلمیه می خوابد؟ گفت: روی زانویم میخوابانم. گفت: چی زیر سرم میگذاری؟ گفت: بازوم را. گفت: خوب اگر روزی- روزگاری از دست من اوقاتت تلخ شد مرا با چی می زنی؟ گفت: با دم نرم و نازکم، گفت: راستی- راستی میزنی؟ گفت: نه دمم را به سرمه میزنم و به چشمت میکشم. گفت: حالا که این طور است زنت میشوم. کارها را درست کردند و عروسی راه انداختند. چند روزی گذشت. آقا موشه رفت دنبال کارش و خاله سوسکه هم مشغول خانه داری شد. یک روز لباسهای آقا موشه را برد دم آب بشورد، پایش سر خورد و افتاد توی آب، به زحمت خودش را به علفی رساند و بند شد. در همین موقع یکی از سوارهای شاه پیدایش شد. خاله سوسکه فریاد زد: «سوارک – رکی، دم اسبت اردکی، به تو میگویم، به اسب دلدلت میگویم، به قبای پر گلت میگویم، برو تو آشپزخانه شاه، آنجا آقا موشک را بگو، بلبله گوشک را بگو، سنجاب پوشک را بگو، که نازت ،نازنینت گل بستانت، چراغ شبستانت تو آب افتاده، خودت را با نردبان طلا برسان و از آب بکشش بیرون. سوار آمد به خانه شاه و تو آب افتادن خاله سوسکه و حرفهایش را برای شاه و وزیر تعریف کرد و آنها را خنداند. آقا موشه که همان موقع از آشپزخانه به کنج اتاق آمده بود، حرفها را شنید و فوری خودش را رساند به دم آب. خاله سوسکه گفت: من که به تو پیغام دادم نردبان طلا بیار. موشه رفت از دکان سبزی فروشی یک هویج دزدید با دندانش آن را دندانه دندانه کرد و آورد گذاشت توی آب. خاله سوسکه با قر و غمزه، یواش یواش آمد بالا. صبح، خاله سوسکه مریض شد. آقا موشه نگران شد. تند رفت حکیم آورد. حکیم گفت: باید شوربای شلغم بخورد. آقا موشه رفت این ور و آن ور شلغم و لپه و چیزهای دیگر دزدید و آش را بار گذاشت اما همین که آمد آش را هم بزند. افتاد توی دیگ آش. از آن طرف، خاله سوسکه هر چه منتظر شد دید آقا موشه نیامد. شروع کرد به صدا زدن. اما هر چه اسم آقا موشه را صدا کرد، جوابی نیامد. نگران شد. آمد به آشپزخانه، توی دیگ را که نگاه کرد دید، آقا موشه توی آن افتاده و مرده است. بنای گریه و زاری را گذاشت و از حال رفت. همسایه ها خبردار شدند. گلاب به صورتش زدند، حال آمد. از آن به بعد کار خاله سوسکه غصه خوردن و اشک ریختن بود. . بعد از آن هر چه خواستگار آمد خاله سوسکه جواب می داد: «من بعد از آن نازنین دو کار نمیکنم: نه اسم شوهر می آورم، نه سیاهی از خودم دور میکنم. این است که از آن روز تا حالا خاله سوسکه از غم آقاموشه سیاه پوش است.»

Previous
Previous

پادشاه و سه دخترش (1)

Next
Next

پادشاه ظالم که رعیت او را از سلطنت برکنار کرد