دختر پادشاه (1)
افزوده شده به کوشش: Astiage
شهر یا استان یا منطقه: کرمان
منبع یا راوی: فرزانه سجادپور
کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران
صفحه: 159-168
موجود افسانهای: دختر خونخوار - دیو - موش سخنگو - بچه جادو
نام قهرمان: پسر پادشاه
جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان
نام ضد قهرمان: دختر خونخوار پادشاه
افسانه دختر پادشاه افسانه ای از مردم بم در کرمان است. این افسانه همراه با تحلیلی روان شناختی توسط خانم فرزانه سجادپور در کتاب قابل توجه فسون خانه آورده شده است. در بخشی از تحلیل میخوانیمدختر اسب ها را می بلعد اسب مظهر «آزادی»، «پیروزی» «حرکت» و «فراوانی» و «هوش است. او با خوردن اسب ها فراوانی و ذکاوت و هوش را از سرزمین پادشاه دور و محو می کند. چونان که وقتی پسر به پدر اطلاع می دهد که خواهرش خورنده اسب هاست پدر بی خردانه به حرف پسر می خندد و خود از بین رفتن و تباهی مملکتش را فراهم میکند و وقتی پسر بعد از رفتن و ترک کردن سرزمین اولیه، دوباره به آنجا بر می گردد، جز خرابی و ویرانی چیز دیگری نمی بیند.»در کتاب «فسون فسانه ۹ افسانه تحلیل و تفسیر شده که در زمینه تحقیق در ادبیات عامه ایران روش خوبی است.
روزی بود و روزگاری در گوشه ای از دنیای بزرگ پادشاهی بود که با زن و تنها پسرش به خوبی و خوشی زندگی میکرد پادشاه قصه ما هر چیز که دلش می خواست داشت و فقط و فقط در آرزوی داشتن دختری بود که پرستار و مونس روزهای پیریش باشد تا این که بالاخره زن پادشاه حامله شد و پس از نه ماه و نه روز و نه ساعت انتظار خدا آرزوی پادشاه قصه ما را برآورده کرد و دختری که مثل ماه شب چهارده قشنگ بود به پادشاه داد. پادشاه هم که خوشحالی اش نهایت نداشت دستور داد که جارچی ها جار بزنند و مطرب ها ساز و نوا که پادشاه شهر ما دختری دارد مثل ماه خلاصه، همه جا جشن گرفتند و بساط شادمانی هفت شب و هفت روز در تمام سرزمین پادشاه برپا شد. پادشاه قصه ما که دیگر کاملاً احساس خوشبختی می کرد، غم و غصه ای نداشت و تنها ناراحتی او گم شدن اسبهای اصطبل پادشاهی بود که از همان شب اول تولد دخترش شروع شده بود و هر شب یکی از اسب های مخصوص پادشاه گم میشد و جز مقداری خون چیز دیگری باقی نمی ماند. پادشاه که می دید پسرش حالا دیگر کم کم بزرگ شده و باید راه و رسم پادشاهی را یاد بگیرد، پسرش را صدا زد و به او مأموریت داد که امشب می روی دزد و قاتل اسبهای ما را میگیری و شایستگی خودت را هم ثابت میکنی پسر پادشاه گفت: به چشم و همان شب خودش را توی یکی از آخورها پنهان کرد و منتظر شد تا ببیند کیست که از اسب پادشاه هم نمی گذرد! نیمه های شب بود که دید اسبها نا آرامی می کنند؛ خوب که نگاه کرد دید موجودی که قد و قامت چندانی هم ندارد وارد اصطبل شده و یکی از اسب های شاهی را که معلوم نبود چطوری کشته دارد میخورد چشم های پسر پادشاه که به تاریکی عادت کرد دید جل الخالق این موجود خونخوار کسی نیست مگر همان خواهر کوچکش که به جای شیر دارد خون و گوشت و پوست میخورد و انگار که چندین سال جز این چیز دیگری نخورده؛ حالا چه کار بکند؟ چه کار نکند؟ هیچی نگفت تا خواهرش رفت و بعد، او رفت. صبح که شد، اجازه شرفیابی گرفت جلوی تخت پدرش که رسید تعظیمی کرد و گفت پادشاه به سلامت باشد دیشب بالاخره توانستم قاتل اسبهای شاهی را شناسایی کنم و او کسی نیست غیر از خواهر کوچک خودم که دیشب جلوی چشم خودم یک اسب را درسته خورد! پادشاه که اول خیال کرد پسرش دارد شوخی میکند خندید، اما وقتی که دید یک برادر چطور خواهرش را متهم میکند از آن جایی که خیلی خیلی دختر کوچکش را دوست داشت پسرش را سرزنش کرد و پسر که آزرده شده بود و دیگر جایی برای خودش نمیدید آذوقه مختصری تهیه کرد و پدر و مادر و خواهر و قصرشان را ترک کرد و زد به راه رفت و رفت و رفت تا وقتی که از شدت خستگی توان راه رفتن برایش نماند. کنار نهر آبی نشست و بقچه آذوقه را باز کرد و نان و خرمایی که داشت خورد و هسته های خرما را لب همان جوی آب کاشت که شاید روزی روزگاری این هسته ها درخت شوند و درخت ها هم سایه ای به رهگذرها بدهند و دعای خیری در حق او که درختها را کاشته بکنند. شب را همان جا بیتونه کرد و صبح سحر راه افتاد ساعتی که گذشت، گذرش افتاد به خرابه ای که کمی دورتر از جاده قرار داشت وقتی نزدیک خرابه شد دید از داخل خرابه صدایی میآید. به خودش جرأتی داد و صدا زد که در این خرابه کیست؟ جنی یا آدمی زاد؟ غولی یا پریزاد؟ لحظه ای که گذشت از داخل خرابه جواب آمد که تو کی هستی که از اسم و رسم ما می پرسی؟ چه کار به کار ما داری؟ راهت را بگیر و برو و ما را به حال خودمان بگذار... پسر پادشاه که دید صدای آدمیزاد است ته دلش آرام شد و گوشه ای از سرگذشتش را برای آنها گفت و اضافه کرد که حالا هم جایی ندارم و در پناه خدا می روم تا خانه و لقمه نانی پیدا کنم همان صدا دوباره بلند شد که بیا داخل که خانه ما خانه تو هم هست..... پسر پادشاه که از خدا میخواست یک سرپناهی پیدا کند، رفت داخل و دید بله پنج تا دختر که هر پنج تا چشم شان بر این دنیا بسته و کورند با پنج تا بز و مقداری خرت و پرت در نهایت فقر زندگی میکنند پسر پادشاه نشست و از احوال دخترها پرسید؛ دخترها جواب دادند که ما پنج تا خواهریم و همین طوری که میبینی هر پنج نفرمان کوریم اما گله و شکایتی نداریم، پنج تا بز داریم که شیر و کشکشان غذا و پشمشان لباس مان؛ تو هم اگر می خواهی پیش ما بمان و برادر ما باش و تاج سر ما روزها میتوانی بروی دنبال بزها و شب ها هم چشم بیدار ما باش خلاصه پسر پادشاه با پنج خواهر کور عهد خواهری بست و شب را همان جا صبح کرد. صبح سحر که میخواست بزها را ببرد صحرا، خواهر بزرگ تر جلویش را گرفت و گفت خب برادر حالا که داری می روی صحرا، خیر پیش اما کمی که از این جا دور شوی به یک دوراهی میرسی باید چشم و گوشت را باز کنی و موظب باشی که نه بزها بروند به سمت چپ آن راه و نه خودت با توی آن جاده بذاری که اگر رفتی رفتنت همان و رنج و عذاب نابینایی همانروزگاری به این شکل گذشت و پسر پادشاه هر روز بزها را به دشت و صحرا می برد و میچراند و شب که میشد بر میگشت پیش خواهرهایش و از آنچه که دیده بود تعریف میکرد. از طرفی چون پسر پادشاه نابینا نبود و دشت و صحرا را خوب میدید بزها را به جاهای سبز و پر علوفه میبرد و به این ترتیب شیر بزها بیشتر شده بود و حال و روز خواهرها هم بهتر. روزی از روزها پسر پادشاه که حالا دیگر چوپانی درست و حسابی شده بود در گوشه ای از صحرا خوابش برد ساعتی گذشت از خواب که بیدار شد دید خبری از بزها نیست انگار آب شده و رفته اند به خورد زمین همه دشت و صحرا را تا غروب گشت اما اثری از بزها نبود یقین کرد که چیزی که همیشه از آن ترسیده به سرش آمده و حتما و حتماً بزها همان جاده سمت چپی را گرفته و رفته اند. خواست برود دنبال بزها که هشدار خواهرهایش یادش آمد که: «رفتن به جاده سمت چپ همان و کوری همان از طرفی اگر نمی رفت خودش و خواهرهاش دیگر از کجا نان بخور و نمیرشان به دست می آمد؟! این بود که دل را یکدل کرد و زد به جاده سمت چپ رفت و رفت تا رسید به باغی که انگار باغ بهشت بود. پر از درخت و گل و چشمه و حوض و یک قصر باشکوهی هم وسط باغ بود. پسر پادشاه که دید بزها صحیح و سالم توی باغ می چرند خیالش راحت شد و بزها را جمع کرد و تا در باغ هم آمد و دلش نیامد از میوه های پر آب و خوشرنگ باغ بگذرد و نخورده راه بیفتند. پس برگشت و از هر درختی قدری میوه چید و مشغول خوردن شد. میوه ها که تمام شد دوباره خواست راه بیفتد گفت حالا که جای به این با صفایی هست و من هم خسته شده ام چه بهتر که یک چرتی بزنم و خستگی ام که در شد بروم پیش خواهرهایم پیش خودش خنده ای هم کرد و گفت. خوب معلوم شد که چرا خواهرای من میگفتند به این راه نرو چون خودشون نمی تونستند از این همه زیبایی و نعمت استفاده کنند من رو هم منع میکردند! اما از حالا دیگه هر روز بزها را می آورم همین جا و خودم دلی از عزا در می آورم. پسر پادشاه با همین فکر به خواب رفت. حالا چند کلمه ای هم بشنوید از صاحب باغ و قصر که دیو نابکاری بود که در همان چند قدمی ،پسر زیر بوته انگوری خوابیده بود بزهای زبان بسته که نمی دانستند عاقبت کارشان چیست داشتند از همان درخت برگ میکندند و می خوردند که ناگهان دیو از سر و صدایشان از خواب پرید و دید آنچه را که نمی بایست میدید بلند شد و پسر را دید که زیر درخت چناری خوابیده و از همه جا بی خبر است. فوراً طناب و تسمه ای پیدا کرد و پسر را محکم به همان درخت بست و ترکه ای هم کند و افتاد به جان پسر پادشاه حالا نزن کی بزن پسر پادشاه که کم کم میفهمید چه بلایی به سرش آمده، خودش را نباخت و شروع کرد به به به و چه چه که چه خوش است ترکه انار و سایه چناره و هی این را تکرار میکرد دیو که میدید هر چه بیشتر میزند پسر بیشتر خوشش می آید و تعریف میکند گفت: عجب آدمیزادی هستی تو خواهرانت را که کور کردم بس نبود، خودت هم آمدی و حالا هم که ترکه می خوری «به به و چه چه» می کنی؟ پسر پادشاه که امیدوار بود نقشه اش بگیرد جواب داد: «قربان شما که نمی دانی چه حال و مزه ای دارد ترکه انار و سایه چنار که اگر می دانستی چه لذتی به من میرسانی راه دیگری در پیش میگرفتی و شروع کرد به تعریف کردن که نه سایه چناره بی ترکه انار مزه میدهد و نه ترکه انار بی «سایه چناره و معجون این دو تا چنین است و چنان و..... خلاصه آن قدر گفت و گفت تا دیو فریبش را خورد و پسر پادشاه را باز کرد و ترکه را داد به پسر پادشاه که بزن ببینم چه مزه ای میدهد که پسر پادشاه گفت نه خیر این جور هم نیست که هر طوری که تو خواستی بشود کار را انجام داد این کار راه خودش را دارد و اگر می خواهی لذت ببری باید محکم تو را ببندم و بعد ترکه را با تن و بدنت آشنا کنم. دیو هم در دام پسر پادشاه افتاد و پسر پادشاه هم که دیگر خیالش از بابت دیو نابکار راحت شده بود ترکه انار را برداشت و حالا نزن کی بزن دیو هم فریاد و واویلا که کدام ترکه کدام سایه کدام لذت تو که میگفتی چنین است و چنان .... پسر پادشاه هم که فهمیده بود خواهرهایش را چه کسی کور کرده، مگر ولكن بودا؟ آن قدر زد که دیو به زاری و التماس افتاد و گفت تو را به شیر مادرت قسم دیگر نزن من هم در عوض چشمهای خواهرانت را پس میدهم و دیگر هم کاری به کار تو و آنها ندارم.پسر پادشاه گفت: «خب داری کم کم سر عقل می آیی، اما اگر می خواهی آزادت کنم بروی علاوه بر پس دادن چشمهای خواهرهایم باید شیشه عمرت را هم به من بدهی که اگر روزی روزگاری دوباره هوس اذیت کردن من و خواهرانم به سرت زد بتوانم جلوی دیو نابکاری مثل تو را بگیرم دیو اولش قبول نمیکرد اما چند ترکه دیگر که خورد امان خواست و گفت: «حالا که چاره ای جز این ندارم قبول بیا و با همین ترکه ای که در دست داری ضربه ای آهسته به چانه من بزن که کلید صندوق شیشه عمر من و چشم های خواهرانت از توی دهان من بیفتد کلید را بردار و برو به قصر وسط باغ، سمت چپ قصر که هفت تا اتاق است اتاق اول تا ششم نه توی اتاق هفتم صندوقی هست که با این کلید باز میشود؛ صندوق را باز کن و از توی صندوق شيشه عمر من و چشم های خواهرانت را بردار بعد هم مرا آزاد کن و برو سراغ خواهرانت چشم ها را سر جایشان بگذار و هفت بار خدا را یاد کن که علاجشون همینه پسر پادشاه رفت به اتاقی که دیو گفته بود در صندوق را باز کرد و دید بله همان طور که دیو گفته بود چشمهای خواهرهایش در شیشه ای ته صندوق است وقت آن بود که برگردد سراغ دیو. برگشت نزد دیو گفت: «خب دیو نابکار حالا میخواهی که آزادت کنم بروی؟ هان؟؟ اما کور خواندی گیرم که دیگر کاری به کار من و خواهرهایم نداشته باشی اما خودت خوب میدانی که از بد جز بدی برنمی آید و همین آلان که آزادت کنم می روی سراغ یکی دیگر و همین بلا را که سر خواهرهای من آوردی سر آنها هم می آوری پس دود شو و برو به درک که بهتر از آن جایی نداری و بعد هم شیشه عمر دیو را به زمین زد و دیو هم دود شد و رفت به هوا. پسر پادشاه خوشحال شد و خدا را شکر کرد و بزهایش را همان جا گذاشت و برگشت پیش خواهرهایش حالا بشنوید از خواهرهای پسر پادشاه که وقتی دیدند برادرشان دیر کرده است نگران و ناراحت آمدند و جلوی خرابه نشستند و پیش خودشان فکر می کردند که پنج تا کور بودیم حالا شدیم شش تا و دوباره وضع مان می شود. مثل سابق در همین فکرها بودند که پسر پادشاه آمد و صدا زد که «آهای دخترها بیایید که روزگار غم و غصه سرآمده و خورشید بخت و اقبال تان برآمده.... دخترها پرسیدند کجا بودی و چه اتفاقی افتاد و پسر پادشاه هم ماجرا را از اول تا به آخر تعریف کرد و بعد هم چشمهای آنها را سر جایش گذاشت و هفت بار خدا را یاد کرد. چشمهای دخترها که بینا شد خدا را شکر کردند و بلند شدند و هر چیز به دردخور را برداشتند و رفتند به قصر که زندگی تازه شان را آغاز کنند. چند روزی که از زندگی آنها در قصر گذشت خواهرها هفت تا بچه جادو پیدا کردند و چون دل نازک و مهربان بودند از برادرشان خواستند که اجازه دهد از آن هفت تا بچه جادو هم مراقبت کنند تا بزرگ بشوند و پی کار و زندگی شان بروند. مدت ها گذشت تا این که روزی از روزها که پسر پادشاه که حالا دیگر خودش قصری و دم و دستگاهی داشت و دلش برای پدر و مادرش و وطنش تنگ شده بود از خواهرهایش اجازه گرفت که چند روزی آنها را تنها بگذارد و برود دیدن پدر و مادرش که لابد کلی هم پیر شده بودند. کفش و کلاه کرد و توشه ای برداشت خدا حافظی کرد و زد به راه اما پیش از رفتن به خواهرهایش سفارش کرد که هر وقت دیدید که این هفت تا بچه جادو ناآرامی کردند بدانید که بلایی سر من آمده و فوراً آزادشان کنید که مرا از گرفتاری نجات دهند.خلاصه پسر پادشاه رفت و رفت و رفت تا رسید به جایی که فکر میکرد باید سرزمین پدرش باشد هر چه نگاه کرد اثری از قصر باشکوه پدرش و مردم و آن همه آبادی که قبلا بود ندید. گمان کرد که اشباه آمده، میخواست برگردد و راهش را عوض کند که یک دفعه دید عجوزه ای که قد و قامتی خمیده و گیس سفید و لباسهای پاره ای دارد از توی خرابه ای درآمد آمد و آمد تا رسید به پسر پادشاه کمی که نگاهش کرد گفت: «اشتباه نمیکنم برادر، خورشید امروز از کدام طرف درآمده که گمشده مرا به من برگرداند تو کجا بودی؟ کی آمدی؟ سال ها بود که چشم به راهت بودم آن قدر نیامدی تا پدر و مادرمان پیر شدند و مردند، بعدش هم قحطی شد و مردم دسته دسته و گروه گروه بارشان را بستند و رفتند فقط من ماندم که چشم به راه تو بودم و منتظرت ماندم تا بیایی حالا تو بگو کجا بودی؟ چه میکردی؟ تعریف کن ببینم.... پسر پادشاه در حالی که هم تعجب کرده بود و هم از شنیدن خبر مرگ پدر و مادرش و نابود شدن پادشاهی پدرش ناراحت شده بود در حالی که همراه عجوزه به خرابه می رفت خلاصه ای از سرگذشت خودش را گفت و اضافه کرد که حالا هم فقط آمده بودم پدر و مادرمان را ببینم و اصلاً خیال ماندن ندارم تو هم که این جا حال و روز خوبی نداری چه بهتر که با من بیایی و در قصری که حالا مال من و خواهرهایم است با ما زندگی کنی عجوزه گفت حرفی نیست ،برادر من که دیگر این جا کسی را ندارم که بمانم منتظر تو بودم که تو هم آمدی حالا هم با تو می آیم؛ اما چون از راه دور و درازی آمدی و خسته ای بهتر است کمی استراحت کنی و در این مدت هم من بار و بنه ام را میبندم و اگر شد توشه راهی آماده میکنم تو هم برای این که من از فرط پیری فراموش نکنم که دنبال چه چیز رفته ام، با سر انگشتت یواش و آرام روی این جام بلور ضرب بگیر تا من برگردم و رفت که بار و بنه اش را جمع کند و توشه ای فراهم بیاورد. پسر پادشاه هم که حال و روز زار خواهرش را دید و از طرفی از مرگ پدر و مادرش و نابودی شهر و دیارش ناراحت بود گذشته را فراموش کرد و مشغول انجام کاری شد که خواهرش گفته بود. خیلی از رفتن خواهرش نگذشته بود که از سوراخ دیوار رو به رویش موشی بیرون آمد و دوید پیش پسر و گفت ای غافل نشستی به انتظار قاتل داری با دست خودت گور خودت را میکنی بدان و آگاه باش که تو اولین نفر نیستی که طعمه خواهر میشوی قبل از تو هم مردم شهر و هم پدر و مادرت را خورد و حالا هم رفته دندانهایش را تیز کند تا بیاید سراغ تو و تو را هم بخورد، زود پاشو و جانت را نجات بده تا او دندانهایش را تیز کند، من هم به جای تو با دمم روی جام ضرب میگیرم که متوجه رفتن تو نشود بلند شو بلند شو و از همان راهی که آمدی فرار کن پسر پادشاه که این را شنید دنیا جلوی چشمش تیره و تار شد اول خواست بماند و شر این موجود خونخوار را کم کند اما فکر کرد وقتی خواهرش توانسته نه تنها همه مردم شهر بلکه پدر و مادر خودش را هم بخورد، از دست او دیگر چه کاری بر می آید. این بود که بلند شد و دو تا با داشت، دو تای دیگر هم قرض قرار ترجیح داد. حالا بشنوید از آن طرف که تا دختر خونخوار دندانهایش تیز شد و برگشت که همان بلایی را که بر سر مردم شهر و پدر و مادر و همه جوانان شهر آورده بود سر برادرش هم بیاورد دید جا تر است و بچه نیست و به جای برادرش موشی که با دمش روی جام ضرب گرفته بود خزید توی سوراخ دیوار او هم که انگار یک باره جوان شده بود دوید به دنبال شکار او بدو پسر پادشاه بدو چیزی نگذشت که پسر پادشاه رسید به چهل تا درخت خرما که به ردیف لب جوی آبی سبز شده و قد کشیده بودند یادش آمد که روزی روزگاری خودش هسته این درخت ها را کاشته است و حالا هم شاید جانش را نجات بدهند. همان درخت أولی را گرفت و رفت بالا هنوز بالای درخت نرسیده بود که دختر خونخوار هم رسید و او هم درخت را گرفت و شروع کرد به بالا رفتن پسر پادشاه که اجلش را نزدیک و نزدیک تر میدید از روی درخت اولی پرید روی درخت دومی و سومی و چهارمی و همین طور الی آخر و دختر خونخوار هم به دنبالش اما در همین حال که دختر خونخوار و پسر پادشاه در تعقیب و گریز بودند خواهرهای پسر پادشاه دیدند که بچه های جادو بدجوری بد قلقی میکنند و لحظه ای آرام نیستند فهمیدند که اتفاقی برای برادرشان افتاده است به سفارش برادر، بچه های جادو را رها کردند. القصه پسر پادشاه به درخت چهلم رسیده بود و دختر خونخوار به سی و نهمی که بچه های جادو رسیدند و دختر خونخوار را گرفتند و نیست و نابود کردند. بعد هم پسر پادشاه ولی نعمت خودشان را برداشتند و برگشتند به قصر و سال های سال در کنار هم به خوبی و خوشی زندگی کردند.