درویش و خارکن

افزوده شده به کوشش: نیلوفر توکلی

شهر یا استان یا منطقه: سروستان

منبع یا راوی: صادق همایونی

کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران

صفحه: 507-512

موجود افسانه‌ای: --

نام قهرمان: --

جنسیت قهرمان/قهرمانان: --

نام ضد قهرمان: --

قصه «درویش و خارکن»، از قصه هایی است که با گویش سروستانی در این جا آورده ایم. سروستان بخشی است که در ۹۲ کیلومتری مشرق شیراز قرار دارد و چنان که می خوانید، گویش نزدیک به گویش شیرازی در این قصه به کار رفته است. این قصه را از کتاب «فرهنگ مردم سروستان» گرفته ایم که حدود بیست سال پیش، چاپ اول آن منتشر شده است. آقای «صادق همایونی» با این کتاب راه تازه ای پیش های پژوهشگران فرهنگ عامه گذاشت و کتاب الگویی برای کارهای بعدی در این زمینه شد.

یکی بود، یکی نبود، زیر گنبد کبود غیر از خدا هیشکس نبود. هر که بنده خدان بگه یا خدا! (در اینجا شنوندگان با هم می گویند: «یا خدا!») در روزگاران قدیم خارکشی بود پیر و رنجور، هر روز خدا می رفت کوه و کوله ای خار سر هم می کرد و برمی گشت و وختی که به آبادی می رسید، خارش را می فروخت و برای زن و بچه اش نان و قاتقی می خرید و می برد خونه. هیشوَخ نه خودش نه بچه هاش با کُم (شکم) سیر نمی خوابیدن و پیرمرد هم ازی بابت ناشکری نمی کرد. روزی از روزها، حاکم شهر توی کوچه ها می گشت. دید از خونه ای سر و صدا بلنده. از لای جرز در نگاه کرد، دید چن تا بچه ریختن دور پیرمردی و هی می گن گشنمونه! حاکم دلش سوخت و تو فکر رف (رفت) که چه بکنه، بالاخره، برگشت به قصر و صبر کرد تا شوم (شب) شد. او نوخ لباس درویشی کرد بر و کشکولی هم پر از پلو کرد و رفت دم خونه خارکش و بنا کرد به آواز و مدح علی خوندن. پیرمرد اومد دم در و گف: «گل مولا! از این جا رد شو که خبری نیس.» درویش گفت: «من چی نمی خوام، اما دلم می خوات ساعتی توی خونه شما بیشینم و خسگی در کنم.» پیرمرد گفت: «یاگل مولا! بیا تو.»درویش وارد خونه شد، دید بچه های پیرمرد، با لباس های پاره پوره خوابیدن و خوون (خوون Xovan = خواب هستند.) گفت: «ای پیرمرد! اینا مالِ کین (Kiyan)؟» پیر مرد گفت: «چه بگم گل مولا، راسش بخی (Bekey) مال خود من، اما امشو، شوم و شوه درسی گیرشون نومده و خووشون برده.» درویش گفت: «من یه خوردِی پلو دارم. جارشون بزن، بلندشون کن بده بخورن.» پیرمرد خوشال شد و همه شون از خو بیدار کرد و دور هم نشسن و خوردن. درویش گفت: «می دونی پیرمرد، من آشپز حاکمم، تو هر شو بیا در خونه حاکم و یه خورده چی بیگیر و بری بچات بیار.» پیرمرد قبول کرد و درویش هم خداحافظی کرد و رفت. درویش که همون حاکم شهر بود وختی اومد تو قصر، به آشپز گفت: «از فردِ شو هر کاری که من کردم تو فضولی نکن!» و آشپز هم گفت: «چشم!» بعد هم به فراشا و قراولا نشونی پیرمرد را داد و گفت: «هر وخ ایطور پیرمردی اومد دم در، بیگیر و ببند راه نندازین، بیذارین بیاد تو آشپزخونه.» شوِ بعد، پیرمرد اومد دم قصر. حاکم که همون درویش بود تا او را دید، رف جلوش و مرغ پخته ای که صد تا سکه طلا تو کُش گذوشته و دوخته بود و لای پلو بود دادش و گفت: «ای پیرمرد! وردار و برو با بچات بخور.» پیرمرد خداحافظی کرد و رفت. وختی رسید خونه زنش اِقد (آن قدر) خوشال شد که نه حد داشت و نه حساب، اما و وختی خواستن بخورن زن فکری کرد و گف: «ای شور (شوهر)! اگر بخيم مرغو ميون بچا قسمت کنیم، هر کدوم یه لقمه بیشتر گیرشون نمیات، کاشکی پلو می خوردیم و مرغ هم می دادیم به همسایه و آرد می گرفتیم.» پیرمرد هم بدش نومد. همی کار را کردن و پلو را خوردن و مرغ هم دادن همسایه و آرد گرفتن. وختی همسایه مرغ پاره کرد دید به به خدا بدهد برکت! کُم مرغ پر از سکه طلا هس. اول باورش نمی شد و بعد که یقین کرد سکه ها طلا هسن، هیچ نگفت و سر حرف را خوابوند و همه سکا درآورد و پیچید توی دسمالی و هِشت تو سولاخی که پشت دیوال خونه پیرمرد بود. شوِ بعد باز حاکم با لباس درویشی اومد خونه پیرمرد. وارد شد اما دید زندگی پیرمرد هیچ فرقی نکرده به پیرمرد گفت: «مرغ دیشوی چطو بود؟» پیر مرد گف: «ما نخوردیم، دادیم همسایه آرد گرفتیم.» درویش اصلا به رو خودش نیاورد و بلند شد و خدا حافظی کرد و رفت، اما یک کیسه پر از طلا هِشت تو طاخچه ی دالون خونه ی پیرمرد. صب که می خوات بره کوه، بی بینه و ورداره. از قضا پیرمرد شُوا کمتر در خونش می بس. نصب شو مسّی وارد دالون شد و به خیالش که خونه خودشه پایش خورد به قاپین (چهارچوب) در، افتید و دیگه نتونس پاشه و خووِش برد. وختی بیدار شد مَسّیَم از سرش پریده بود. چشمش به کیسه افتید که توی طاخچه بود، ورش داشت دید خدا برکت! پر از سکه طلا هس، از خوشالی سر از پا نمی شناخت و یواشکی زد کِرِ (گوشه) شالش و ... دِ... دَر رو. شو که شد باز درویش اومد، دید بازم زندگی پیرمرد فرقی نکرده. از پیرمرد پرسید: «صب که می خواسی بیری کوه تو دالون چی ندیدی؟» پیر مرد گفت: «نه!»باز هم رفت و وختی به قصرش رسید گفت، دیگی که اسم خودش روش حک شده بیارن؛ آوردن. اقد سکه تویش ریخت تا نصپه شد، رو سِکّام پلو ریخت و خودش برد، داد به پیرمرد و خداحافظی کرد و رفت. زن پیرمرد به شوورش گفت: «بهتره پلو بیذاریم (بگذاریم) بری (برای) صباح (فردا).» پیرمرد هم قبول کرد. از قضای روزگار در همون شو قافله ای از راه رسید و یکی از مسافرانش مریض بود و پشت خونه ی پیرمرد بُنه زد. مریضشون بردن پیش حکیم، حکیم هم گفت: «که علاوه بر دوا، باید به مریض پلو بیدین.» ناچار رفتن در خونه پیرمرد و در زدن و گفتن: «ای صاحب خونه! ما مریضی داریم که طبیب گفته پلوش بیدیم، اگر داری کمی پلو به ما بده آرد بِسون.» پیرمرد با شنفتن ای حرف خوشال و خوشوقت شد و زنشم بیدار کرد و دیگ پلو بی کم و زیاد دادن به قافله چی و آرد اسدن (Essedan) (گرفتند). قافله چی وختی پلو برد، دید خیلی سنگینه، سر دیگه را که وا کرد، دید خدا بده برکت! دیگ پر از سکه طلا هس. پیش خودش گفت: «حتماً زیر کاسه نیم کاسه ای! چه بختر که زودتر بزند را» و همی کارم کرد. درویش بازم اومد دم خونه پیرمرد، دیگه چی نمونده بود که دیوونه بشه، آخه ديد وذذاريات همونه که بوده. به پیرمرد گفت: «می (مگر) دیشو از پلو تو دیگ نخوردین.» پیر مرد گفت: «والله بچا خوابیده بودن! ما هم دیگ پلو رو فروختیم به یی قافله چی.» درویش ناراعت (Narat) شد و رفت. وختی به قصرش واگشت، پیش مادرش رفت و همه را تعریف کرد. مادرش که زنی سرد و گرم چشیده بود گفت: «ای فرزند! بنده هیشوخ نمی تونه به بنده دیگه کمک کنه، خدا باید به بنده کمک کنه.» بعد دس پسرش گرفت و بالای قصر برد و گفت: «بیا تا هر دومون نماز بخونیم و از خدا بخیم که گرن (گره) کار واشه.» همی کار هم کردن و همو شو (همان شب) دعاشون مستجاب شد. قافله چی دید، اسم حاکم رو دیگ کندن، از ترس سوار شد و واگشت و دیگ پلو و طلا گذوش تو دالون پیرمرد و رفت. از جانب خدا، موشی هم سِکّای طلا که همساده تو سولاخ دیوال قایم کرده بود، آورد و ریخت تو طاخچه خارکش. جوونی هم که کیسه طلا را تو دالون پیرمرد دیده بود، از ترس که مبادا دزدی در بیات، کیسه را آورد و انداخ تو دالون. صبا صب (فردا صبح) که خارکش پا شد و خواس بره صحرا، دید کیسه ای افتیده تو دالون، ورش داشت، دید خدا بده برکت! صد تا سکه طلا توشه. زنش هم همونوخ چشش به طاخچه افتید و دید، یی مشتی سکه طلا رِختَه تو طاقچه. پیرمرد وختی می خواس برگرده تو خونه دید عجب! دیگ پلوی هم آوردن و گذاشتن تو دالون. خیال کرد دیگ خالیه، اما وختی خواس ورش داره، دید از سنگینی نمی تونه جُمِش بده، سرش وا کرد دید، پر از سکه طلا هس، اما همه سِکّا با پلو قاطی شده. بالاخره دیگ برد تو خونه. زن و شوهر همه چی برای هم گفتن و دیگه از خوشالی نمی دنستن چه کنن. بالاخره پیرمرد به زنش گفت: «با ای وذذاریات دیگه من دس از خارکشی ور میدارم و تجارت می کنم.» پیرمرد مشغول تجارت شد و مدتا گذشت، روزی حاکم دوباره به یاد خارکش افتید و با لباس درویشی اومد در خونه پیرمرد. دید خونه پیرمرد عوض شده، ولی سر در خونه پیرمرد مث سر در خونه خودشه. دلش سوخ (سوخت). فکر کرد که پیرمرد بدبخت از نداری خونِش فروخته و رفته و یکی دیگه ای دم و دستگاه چیده، از رهگذاری پرسید: «ای رهگذار! این جا خونه کیه؟» مرد رهگذر جواب داد: «چه بگم گل مولا! از کارای خدا! این خونه تاجریه که تا چن وخ (چند وقت) پیش خارکن آبادی بود.» درویش تا ای جواب را شنفت به طرف قصر را افتید و اقد خوشال شده بود که نه حد داشت و نه حساب. وختی به قصر رسید، بی سر رفت پهلو مادرش و قصه خونه پیرمرد گفت. مادرش هم بوسیدش و گفت: «دیدی که خدا همه کارا می تونه بکنه؟» قصه ی ما دوغ بود، همه ش دزو (Dozzo) (دروغ) بود. قصه ما راس بود، پای کاسه ماس بود.

Previous
Previous

پادشاه و سه دخترش (1)

Next
Next

پادشاه ظالم که رعیت او را از سلطنت برکنار کرد