زن باوه بدجنس
افزوده شده به کوشش: نیکا سلیمی
شهر یا استان یا منطقه: nan
منبع یا راوی: گردآورنده: علی اشرف درویشیان
کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران
صفحه: 375 - 383
موجود افسانهای: حیوانات سخنگو
نام قهرمان: دو دختر
جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان
نام ضد قهرمان: زن باوه
می توان از روایت «زن باوه بدجنس» برداشتی رمزی داشت و این «رمز» را به تعبیری گشود. دو دختر پس از آنکه فریب می خورند تن به گناه میدهند، یعنی مادر خود را می کشند. آن گاه زمان مجازات شدنشان فرا می رسد پس در خطر حیوانات وحشی (چهره های نفس پلید) قرار میگیرند، عذاب میکشند و زمانی که به خطا و گناه خودآگاه و معترف می شوند، زمان بخشش (دور شدن یا کشتن حیوانات) فرا می رسد. کشته شدن حيوانات وحشی نشانه ای از پاک شدن درون آنهاست. پس زمان پاداش فرا می رسد و شاهزاده ها دو دختر را به عقد خود در می آورند. متن کامل این روایت را نقل میکنیم.
یکی بود یکی نبود؛ غیر از خدا هیچکس نبود. مردی و زنی بودند که دو تا دختر داشتند. در آن دوره مدرسه نبود ناچار دخترها را به خیاطی فرستادند. صبح ها که این دو دختر به راه می افتادند و پیش استاد خود می رفتند، زن اوسا از آنها می پرسید دخترها دیشب چه خوردید؟ چه کردید؟ دخترها میگفتند که دیشب فلان غذا را خوردیم پدرمان فلان چیز را آورد و از این حرف ها می زدند. زن اوسا که اینها را میشنید حسادت میکرد و عاقبت چون شوهر هم نداشت به طمع افتاد. پس شروع کرد به پلکیدن به دوروبر دخترها و ناز و نوازش و خوش رفتاری با آنها. این طرفشان و آن طرفشان را مرتب میکرد. لباسشان را می شست، سرشان را شانه میکرد و آنچه از دستش بر می آمد برای جلب خاطر آنها میکرد و از آنها می پرسید که آیا اگر من به جای مادر شما بودم خوب بود یا نه .دخترها چیزی نمیگفتند چون هر وقت ظهر به خانه می آمدند، ناهار حاضر بود. هر چه مادرشان از دستش می آمد کوتاهی نمیکرد. اتاقها جارو شده، ظرفها شسته و همه چیز مرتب. دخترها ناهار میخوردند و دوباره به سر کار خود می رفتند. تا اینکه یک روز زن اوسا فکری کرد و به دخترها گفت: راستی ای دخترها توی خانه تان سرکه دارید؟ یکی از دخترها گفت آری یک خمره سرکه در زیرزمین خانه مان داریم .زن اوسا فکری کرد و گفت: پس من فردا کاهو میخرم و شما هم سرکه اش را بیاورید تا کاهو و سرکه بخوریم .دخترها گفتند: یک خمره بزرگی داریم که تا نصفه اش سرکه است. زن اوسا گفت: پس دخترها وقتی که مادرتان رفت سر خمره که سرکه بیاورد شما از پشت پای او را بگیرید و به شوخی او را توی خمره بیندازید .فردا که شد دخترها ظهر به خانه آمدند و به مادرشان گفتند که ما ناهار نمی خوریم استادمان کاهو خریده و بناست ما هم سرکه ببریم و با هم کاهو و سرکه بخوریم. مادرشان گفت: دخترهای عزیزم چرا دیگر ناهار نمی خورید. ناهارتان را بخورید تا من بروم سرکه بیاورم ببرید برای عصرانه تان. دخترها که زن اوسای بدجنس آنها را فریب داده بود گفتند: نه مادر ما هم با تو می آییم. به هر حال دخترها پشت سر مادرشان توی زیرخان رفتند . وقتی که مادرشان دولا شد که از خمره سرکه بیرون بیاورد دخترها خنده کنان پاهایش را از پشت گرفتند و با سر او را توی خمره سرکه انداختند . سرکه هم که آدم را زود خفه میکند مادر شروع کرد به پا زدن و قله فرکی کردن. دخترها در خمره را گذاشتند و آمدند به خانه زن اوسا و گفتند ای زن اوسا هر چه گفتی انجام دادیم. حالا چه کنیم؟ زن او سا گفت: شب که پدرتان آمد بگویید که وقتی ما به خانه آمدیم هر چه صدا کردیم مادرمان در خانه نبوده است . دخترها عصر به خانه آمدند دیدند در حیاط باز است و خانه تاریک و کشمات است. دخترها از کار خود پشیمان شدند و شروع کردند به گریه و زاری. پدرشان گفت: چه شده چرا پریشان و ناراحت هستید. دخترها گفتند: مادرمان خانه نیست نمی دانیم کجا رفته. پدر دخترها را به اتاق برد و چراغ برایشان روشن کرد و رفت زن همسایه را آورد و پیش آنها گذاشت و به دنبال زن شروع کرد به این طرف و آن طرف رفتن. نزد این اقوام آن خویش و کس و کار تا آنجا که سراغ داشت رفت به دنبال زن و پاسی از شب گذشته خسته و پریشان خاطر برگشت. شب دخترها، لقمه ای نان خوردند. سر گذاشتند و خوابیدند. صبح هم بدون نان و چای و شکم ناشتا سر کار خود رفتند .زن اوسا جریان را از آنها پرسید و دخترها هم هر چه اتفاق افتاده بود تعریف کردند .زن اوسا گفت: خوب دخترها بگویید که ای پدر مبادا مادرمان افتاده باشد توی خمره سرکه، بهتر است در آن را برداریم ببینیم آنجا هست یا نه. اگر گفت که مگر مادرتان گربه است یا موش است بگویید شاید افتاده باشد. تا برود و او را از خمره درآورد و به خاک بسپارد و شما از دستش آسوده بشوید. شب که شد دخترها همانطور که زن خیاط گفته بود به پدرشان گفتند، پدر به آنها جواب داد آخر مگر او بچه است که توی خمره سرکه بیفتد ولی چون شما می گویید سری هم به خمره میزنم .پدر بر سر خمره رفت دید که ای داد و بیداد آری زن دو پایش از خمره بیرون آمده است و بدنش مثل زغال شده است. خمره را از زیرزمین بیرون آوردند و توی حیاط گذاشتند و شکستند و مادرشان را بیرون آوردند بردند به خاک سپردند .مدتی از این جریان گذشت. زن خیاط گفت به پدرتان بگویید که ما تا کی نان و پنیر و نان و چای بخوریم ما عادت به پختنی داریم. بهتر است که یکی را بیاوری که وضع خانه را مرتب کند و غذا برایمان بپزد و لباس هایمان را بشوید. اگر گفت که خودتان سراغ بکنید بگویید خیلی خوب .بالاخره یک شب دخترها گفتند: ای پدر ما چقدر غذای حاضری بخوریم .پدر گفت: دخترها من چکار کنم مگر من مادرتان را در سرکه انداختم. راستش من کسی را سراغ ندارم که جای مادرتان را بگیرد . یکی از دخترها گفت: والاه استادمان زن خوبی است. خیلی متوجه ما می شود. ما را به حمام میبرد سرمان را میشوید. شانه می زند. لباس هایمان را خوب میشوید. اگر میخواهی زن بگیری باید او را بگیری .پدر گفت: آخر ای دخترها چطور زن بگیرم. هنوز کفن مادرتان خشک نشده هنوز لباسهایش در جامه دان نو است. بگذارید مدتی بگذرد. بعد فکری میکنم .فردا که شد دخترها آنچه را که پدرشان گفته بود به زن اوسا گفتند. زن اوسا فکری کرد و گفت: بروید لباسهای باقی مانده مادرتان را از جامه دان بردارید، ببرید لب رودخانه مقداری سنگ ریزه و ریگ در آن بریزید و با چوب بکوبید تا سوراخ سوراخ و پاره پاره بشود. آن وقت آنها را به پدرتان نشان بدهید و بگویید که لباسهای مادرتان دیگر پوسیده است.دخترها رفتند و تمام این کارها را انجام دادند. شب که شد یکی از دخترها به سوی جامه دان رفت و پیراهن مادرش را درآورد و به پدر نشان داد. پیراهنش سوراخ سوراخ و پوسیده بود. دختر گفت: ببین پدر پیراهن مادرمان پوسیده اما تو هنوز کسی را به زنی نگرفته ای. پدر ناچار گفت: دخترها هر کس را که شما میگویید من میگیرم. دخترها گفتند: پدر زن اوسا خیلی خوب است. پدر گفت: باشد به او بگویید ببینید راضی هست یا نه .دخترها گفتند: آری او خیلی هم راضی است . پدر هم صد تومنی توی دستمال گذاشت و گره بسته کرد و به دخترها داد و گفت شما از جانب من وکیل هستید که او را عقد کنید و شب بیاورید. البته او هم بیوه زن است و دیگر تق و پوق و ساز و ضرب لازم ندارد. بی سر و صدا او را بیاورید تا به شما خدمت کند .دخترها رفتند و کارها را انجام دادند و عروس را شب به خانه آوردند .امشب هیچ، فردا شب هیچ، پس فردا شب زن اوسا که حالا زن باوه شده بود به مرد گفت: ای مرد یا جای من است یا جای این دخترها اینها را تا کی می خواهی نزد خود نگهداری! مرد گفت: ای زن! باوه ت خوب، ننه ت خوب. اینها آنقدر تعریف تو را کرده اند که حد ندارد. آنقدر التماس کرده اند تا تو را گرفته ام. حالا چرا این حرف را میزنی. حالا که تو را آورده ام چه به سر این دخترها بیاورم. با آنها چه کنم. این ها دختر هستند پسر که نیستند از خانه بیرونشان بکنم .زن باوه گفت: نه نمی شود. باید آنها را از این خانه ببری. من نمی خواهم وگرنه توی این خانه نمی مانم. مرد گفت: پس اقلاً برایشان یک نانی، کماجی، چیزی درست کن که توشه ی راهشان باشد تا آنها را ببرم و ول کنم .زن گفت: باشد و نشست و تشت خمیر درست کرد و مقداری شکر به آن زد و چند تا کماج پخت و در کیسه ای گذاشت. مرد بیچاره هم که به صورت خر آن زن درآمده بود، گفت: حالا یک مقداری آجیل و قند و یک تیشه ای هم با یک کدوی خشک توی این کیسه بگذار تا به آنها بگویم می خواهم شما را به گردش ببرم.زن آن چه را که مرد گفته بود انجام داد.روز جمعه که شد، پدر به دخترها گفت: ای دخترها شما خسته اید هر روز به خیاطی و کارخانه مشغول هستید. بیایید تا امروز ببرمتان به جنگل برای گردش. در ضمن خودم هم مقداری هیزم بیاورم. دخترها شادی کنان به دنبال سر پدر افتادند. پدر کیسه را به دوش گرفت و به طرف بیابان به راه افتاد. رفت و رفت و رفت و آنقدر رفت تا شهر از چشم گم شد. رسید به یک بیشه ای به دخترها گفت: اینجا بنشینید تا من بروم و برایتان هیزم جمع کنم و آتش بگیرانم تا چای درست کنیم .مرد به طرف پایین جنگل به راه افتاد کدوی خشکی را با نخ به یک درخت بست و خودش به طرف شهر و خانه اش به راه افتاد .باد به کدو میزد کدو به درخت میخورد و صدا میکرد. دخترها خیال می کردند که این صدای تیشه پدرشان است که مشغول هیزم شکستن است. .خیلی منتظر شدند. هوا تاریک شد. دختر کوچک که کمی داناتر بود به خواهرش گفت: ای خواهر بلند شو برویم ببینیم پدرمان چه میکند. آخر اینهمه هیزم را می خواهیم چکار کنیم از صبح تا حالا دارد هیزم میشکند .وقتی رفتند دیدند که جاتر است و بچه نیست و کدوی خشکی به درخت بسته اند و باد آن را به درخت میکوبد و به صدا در می آورد .دخترها که نه راهی بلد بودند و نه چاهی؛ برگشتند و در همان بیشه روی زمین نشستند و از کیسه دو تا نان بیرون آوردند. در آب چشمه زدند و خوردند و خودشان را با زحمت به بالای درختی کشاندند و نشستند روی شاخه ای و تا صبح چشم به هم نگذاشتند و از ترس و سرما لرزیدند .از بالا که نگاه میکردند جانوران جنگلی هر کدام به لانه خود بر می گشتند .گرگ آمد .شیر آمد .ببر آمد. میمون آمد .روباه آمد .شغال آمد .و این حیوانات می غریدند و میگفتند: آی بوی آدمیزاد می آد. صبح که هوا روشن شد همه حیوانات به جای خودشان رفتند. دخترها پایین آمدند و دوباره نان و آبشان را خوردند و مشغول بازی شدند. در کنار جوی آب خانه ای درست کردند آسیاب کوچکی درست کردند و مشغول بازی شدند تا اینکه نانشان تمام شد و گرسنه ماندند روز گرسنه شب گرسنه فردا گرسنه چه کنیم، چه نکنیم. دختر کوچک گفت: ای خواهر برویم زمین را بکنیم. ببینیم چیزی پیدا میکنیم یا نه رفتند به کندن زمین دو تا خرما پیدا کردند. هر کدام یکدانه آن را خوردند و خوشحال شدند. این مرتبه دو تا نخود گل پیدا کردند و خوردند. این بار دو تا کشمش پیدا کردند آن را هم خوردند شکرانه خدا را بجا آوردند. دختر بزرگ خسته شد ولی دختر کوچک دوباره زمین را کند و گفت آنقدر میکنم تا چیزی خوبی پیدا کنم کند و کند و کند تا به دریچه ای رسید. خاک را خوب به این طرف و آن طرف زد و دید که بوی پلو و چلو از توی دریچه بیرون زد .دختر کوچک گفت: ای خواهر به علی قسم یک جای خوبی پیدا کردم. اگر این دریچه را باز کنیم و پایین برویم به محل خوبی می رسیم . با هزار نق و جر و زورو ملی و تلاش یا علی و یا حسین در را باز کردند و به کناری انداختند دیدند چند تا پله پیدا شد. از پله ها پایین رفتند و دیدند که خدا بده برکت دیگهای پلو و چلو و خورشت بار گذاشته اند. هر چه این طرف و آن طرف را گشتند دیدند اصلاً بنی بشری در آنجا نیست؛ اما در بزرگی در طرف دیگر آن زیرزمین وجود دارد. به هر حال نشستند و مشغول خوردن پلو و چلو شدند. ست و سیر که شدند دختر کوچک گفت: ای خواهر فکر نکن که اینها صاحب ندارد. اینجا حتماً صاحب دارد. اگر حالا اینجا نیست شب که بشود حتماً می آید و ممکن است ما را نابود کند. بیا برویم یک جایی خودمان را قایم کنیم .رفتند توی تاپو و یک سوراخی هم کنار هم درست کردند تا بتوانند نفس بکشند و بیرون را هم ببینند. شب که شد در باز شد و حیوانات آمدند. شیر آمد. گرگ آمد. میمون آمد. می گفتند بوی آدمیزاد می آد. بوی آدمیزاد می آد. میمون گفت: ای بابا آدمیزاد اینجا چه میکند. مگر این جا جای آدمیزاد است .خلاصه شام خوردند و دوباره برای فردا شبشان شام پختند و رفتند. چند شب و چند روز به این طریق گذشت تا اینکه دختر کوچک به خواهرش گفت: ای خواهر این زندگی نشد که توی این زیرزمین بخوابیم و همه اش آجیل و مجیل و پسته و فندق و چلو و خورشت بخوریم و شبها از ترس جانمان به تكان و لرزه باشد. این نمیشود یک کاری بکنیم تا اینها را از گردن باز کنیم .خواهر بزرگ گفت: آخر ای خواهر ما چه طوری می توانیم این حیوانات را از بین ببریم. این کار در قدرت ما نیست . خواهر کوچک گفت: نترس ای خواهر ما در زندگی کار بدی کرده ایم اما خدا هم مهربان است و میداند که ما نادان بوده ایم و ما را کمک میکند. .شب که شد حیوانات آمدند. میمون گفت که هوا دارد سرد میشود و باید تنور بزرگ را آتش کنیم. تنور بزرگ را آتش کردند. میمون آشپز بود. شروع کرد به نان پختن. هی نان پخت نان پخت نان پخت سایر حیوانات دور تا دور تنور نشسته بودند و به میمون کمک میکردند نانشان را هم که پختند خسته شدند. دور تا دور تنور خر خرکنان به خواب رفتند. دختر کوچک خواهرش را بیدار کرد و گفت: بیا بیرون که حالا وقت کار است .اول از همه میمون را که کمی هشیار بود در تنور انداختند بعد رفتند به سراغ شیر و سپس گرگ و روباه و ببر و همه را در تنور انداختند و مقداری چوب و هیزم روی آنها ریختند و در تنور را محکم بستند. حیوانات در تنور با هم به نزاع پرداختند و همدیگر را با چنگ و دندان می دریدند و می سوختند تا اینکه شدند خاکستر هیچ چیز نماند .صبح که شد شکرانه ای بجا آوردند و رفتند هر چه سنگ و هیزم بود پشت در قلعه گذاشته و خوش و خرم مشغول زندگی شدند. یک روز هوس کردند که به پشت بام بروند. رفتند پشت بام خوب که نگاه کردند، دیدند این جا یک قلعه بزرگ است که تا چشم کار میکند همه اش بیشه زار است. اما از آن طرف از آن دور دورها تعدادی سوار مشغول عبور بودند و در ضمن با دوربین به اطراف نگاه می کردند .دخترها مشغول تکان دادن دست شدند و سوارها به در قلعه نزدیک شدند. این سوارها پسر حاکم و وزیر و وزرا و بودند به در قلعه نزدیک شدند .پسر گفت: داخل بشویم. یکی از پسرها گفت: نه اینجا جای حیوانات است نمی توانیم داخل بشویم. کسی از اینجا داخل نمی شود .پسر حاکم گفت: اما دو نفر روی بام قلعه هستند باید داخل بشویم.به هر حال نزدیک شدند و دخترها سرگذشت خود را گفتند. در قلعه را گشودند و آمدند تو چند شب آنجا اطراق کردند. دختر بزرگ را پسر بزرگ حاکم. و دختر کوچک را هم پسر کوچک حاکم گرفتند برای خودشان پس از آنهمه رنج به مرادشان رسیدند. اما از زن پدر ناجنس بشنو که وقتی پدر دخترهایش را برد و در جنگل رها کرد، پدر از غصه مرد و زن پدر ناجتس هم از اینهمه کارهای بدی که کرده بود پشیمان و عاقبت دیوانه شد و سر به کوه و بیابان گذاشت تا اینکه در چاهی افتاد و مرد.