حاتم پادشاه (2)

افزوده شده به کوشش: زهرا شریفی

شهر یا استان یا منطقه: nan

منبع یا راوی: کاظم سادات اشکوری

کتاب مرجع: افسانه‌‌های اشکور بالا - ص ۱۴۳

صفحه: ۱۷-۱۹

موجود افسانه‌ای: nan

نام قهرمان: دختر سوم - حاتم پادشاه

جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان

نام ضد قهرمان: تاجر

روایت «حاتم پادشاه» از قصه‌های راز‌گشایانه است. در این نوع قصه، گشودن هر رازی در گرو گشایش راز دیگری است و اینگونه است که قصه ساختی قصه در قصه می‌باید. کیمیا و کیمیاگری از دیرباز ذهن آدمی را به خود مشغول داشته است. در این روایت نیز داماد با افزودن اکسیر به غذای آدم‌ها، آنها را تبدیل به مجسمه طلا میکند. این روایت خود نوعی مذمت طمع کاری و تشویق به احسان و نیکی است. رازی که دختر از پادشاه می‌خواهد تا آن را بگشاید، اهمیت احسان و بخشندگی را به پادشاه می‌آموزد. «سه» و «سومی»ها نیز در این روایت کاربرد دارد. سه راز باید گشوده شود که گشایش راز سوم عروسی در بی دارد همچنین تاجر سه دختر دارد که سومین دختر در مقابله با ضد قهرمان پیروز می‌شود. پادشاه سه شب در خانه او می ماند .

تاجری بود که سه دختر داشت. یکی از دخترهایش را عروس کرد. اما داماد پیش زنش نمی‌رفت. تا اینکه دختر گلایه به مادرش برد و ماجرا را به او گفت. مادر دختر پیش داماد رفت و گفت: «ای مرد! دختر من زن تو است چرا پیشش نمی روی.» داماد گفت: بگو امشب شام درست کند پیش او می‌روم. دختر شام درست کرد و داماد سر سفره حاضر شد بعد بدون اینکه دختر متوجه شود، دارویی در غذای او ریخت. دختر تا یک لقمه به دهان گذاشت تبدیل به مجسمه طلا شد. مرد او را برداشت و در خزانه‌اش گذاشت. بعد هم و انمود کرد که زنش مرده و دختر دوم تاجر را به عقد خود در آورد و بر سر او هم همان بلایی را آورد که بر سر دختر اول آورده بود. باز داماد به خانه تاجر آمد و دختر سوم را برای خود عقد کرد. این دختر سر سفره متوجه شد که مرد چیزی در غذایش ریخت. طوریکه داماد متوجه نشود، سفره را چرخاند. تا داماد یک لقمه خورد تبدیل به مجسمه طلا شد. دختر هم فهمید که او به سر خواهرانش چه بلایی آورده است. دست به جیب شوهرش برد و یک دسته کلید از آن بیرون آورد. در اتاق ها را باز کرد. تمام اتاقها پر از مجسمه طلا و نقره بود. پس از چند روز دختر زرگری آورد و مجسمه‌های طلا و نقره را آب کرد. کارو بارش بالا گرفت و حسابی ثروتمند شد. هر کس مهمان دختر میشد پس از خوردن شام سفره و بشقاب‌ها را هم در راه علی به او می‌بخشید. روزی درویشی به در خانه دختر آمد. دختر به او یک سینی پر از پول داد. درویش به قصر حاتم پادشاه که چهل دروازه داشت رفت. جلوی سی و نه تای آن، مدح علی خواند و هر بار یک قرآن به او دادند. جلوی دروازه چهلم که رسید گفت:« حاتم پادشاه با این همه ثروت یک قرآن به درویش می‌دهد. حال آنکه فلان جا زنی زندگی میکند که یک سینی پول به درویش می‌دهد.» حاتم پادشاه نشانی زن را از درویش گرفت درویش را به زندان انداخت و به همراه وزیر راهی خانه آن زن شد. سه شب در خانه آن زن ماندند و هر شب پس از صرف غذا، دختر سفره و بشقابها را به آنها بخشید. حاتم گفت: ای زن چه شری در کار تو است؟ زن گفت:« پیرمردی لب دریا نشسته، اگر او سرش را به شما گفت من هم سرم را به شما میگویم». حاتم و وزیر سوار بر اسب حرکت کردند تا رسیدند لب دریا و پیرمرد را دیدند. پیرمرد صبح تا غروب کار میکرد، آنچه احتیاج داشت بر می‌داشت و بقیه را به دریا می‌ریخت. پادشاه راز کار او را پرسید. پیرمرد گفت:« بالای آن کوه پیرمردی نشسته، اگر او سرش را به شما گفت من هم میگویم. اما بدانید که پیرمرد چشم دیدن آدمیزاد را ندارد». حاتم و وزیر حرکت کردند به میان کوه که رسیدند وزیر به «سنگ سیاه»تبدیل شد. اسب پادشاه هم همینطور. پادشاه خود را به پیرمرد رساند و از رازش پرسید. پیرمرد گفت: «ما سه پسر عمو بودیم و یک دختر عمو داشتیم. ما سه تا بر سر عروسی با دختر عمو اختلاف داشتیم. تا اینکه روزی سه انگشتر برای او فرستادیم و قرار شد دختر عمو انگشتر هر کس را که انتخاب کرد زن او بشود، دختر عمو انگشتر مرا برداشت، شبی که عروسی ما بود، پسر عموها اتاق ما را آتش زدند. چنان از زندگی بیزار شدم که چشم ندارم آدمیزاد را ببینم. تو هم راز مرا به کسی نگو.» پادشاه آمد تا لب دریا رسید و راز پیرمرد کوه نشین را به پیرمرد لب دریا گفت. این یکی هم راز خود را چنین تعریف کرد. « من به نوکری تاجری در آمدم که گفته بود یک ماه بخور و بخواب و یک روز کار کن، چهل تومان هم مزد بگیر. روزی با تاجر از دریا می‌گذشتیم مرا انداخت میان دریا، بعد هم سطلی پایین انداخت که در و یاقوت پر کنم. سطل که پر شد آن را بالا کشید و مرا ته دریا گذاشت و رفت. از زندگی ناامید شدم که ماهی‌ای پیش پایم پرپر زد، من گوش او را گرفتم و ماهی مرا به ساحل رساند. به خانه آمدم و ماجرا را به مادرم گفتم. مادرم گفت: وقتی داشتم برنج میشستم ماهی‌ای کنار رودخانه آمد، مشتی برنج برایش ریختم. خلاصه گذشت تا اینکه روزی باز همان تاجر آمد و گفت: چه کسی حاضر است نوکر من شود. من نوکرش شدم و همراهش راه افتادم تاجر یک خم چرمی آورد و گفت: برو تو. من وانمود کردم که بلد نیستم، تاجر تا توی خم رفت که به من یاد بدهد خم را برداشتم و توی دریا انداختم. هر چه در و یاقوت بالا فرستاد، توی قایق ریختم و خودش را ته دریا گذاشتم و برگشتم. به شهر آمدم و زن تاجر و داراییش را صاحب شدم. حالا هر چه کار میکنم، نصف آن را به دریا میریزم تا ماهی ها بخورند.» پادشاه به خانه آن زن رفت و راز پیرمرد لب دریا را به او گفت زن هم ماجرای خود و خواهرانش را برای پادشاه تعریف کرد. پادشاه به قصر خود برگشت و دستور داد درویش را آزاد کنند پول خوبی هم به او داد. بعد حاتم پادشاه به شهری که آن دختر در آن زندگی میکرد رفت و با او ازدواج کرد و پادشاه آن شهر شد .

Previous
Previous

پادشاه و سه دخترش (1)

Next
Next

پادشاه ظالم که رعیت او را از سلطنت برکنار کرد