حسنک (2)
افزوده شده به کوشش: آرین کارمانی
شهر یا استان یا منطقه: nan
منبع یا راوی: هوشنگ فراهانی ولاشجردی
کتاب مرجع: از روی متن چاپ نشدۀ «افسانه های فراهان»اخرین بازنویسی ۱۳۷۷
صفحه: 97-105
موجود افسانهای: حضرت خضرپادشاه هوروس(یا حوروس)
نام قهرمان: حسنکمک قهرمان: حضرت خضر
جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان
نام ضد قهرمان: پادشاه و وزیر
روایت فراهانی افسانۀ «حسنک» نسبت به روایت های دیگر پر ماجراتر است. این همان افسانۀ «حسن ترسالو»، «تنبلو»، «عزیز دردانه»، «تنبل و کور»، «تنبل پای درخت زردالو» و.. است که در گویش های نواحی مختلف ایران به صورت های گوناگون آمده است. در این متن با روایت ولاشجردی قصه روبهرو هستیم که از روی دست نوشتۀ آقای هوشنگ فراهانی آورده شده است.
یه روزی یه حسنکی بود یه ننه پیر داشت. این حسنک کار نمیکرد و میرفت تو تندور(تنور) میخوابید. ننهاش براش غذا میبرد. ننهاش خسته شد رفت به این همسایه ها گفت: « مو چکار کُنُم این حسنک از تندور بیاد دَر؟» همسایه ها گفتند: « این پستا(نوبت) که غذا میبری بَل سر کُلِ تندور.»ننههه آمد و غذا را گذاشت سرگُلِ تندور. حسنک بنا کرد خودش را زدن. ننه گذاشت و رفت. این حسن هم راس شد و یواشی غذاهه را ورداشت و برد توی تندور خورد. فردا شد ننههه آمد و غذا را گذاشت دم ایوان. حسنک بنا کرد گریه و زاری کردن این ننه گوش نداد و حسن از توی تندور در آمد. گفت: «مادر یه کُلِ بیل بدی مو بُرم صحرا تیک بزنُم.» ننه یک کُلِ بیل بهش داد و این حسن در آمد که بره صحرا تیک بزنه دید دسته گل خیلی خوشگلی از تو چشمه در آمد. این دسته گل را برداشت و ذوق کُنون آوردش خانه شون ننههه گفت: «این را ببر برا پادشاه یه انعامی بشت میده. همینطور که میرفت برخورد به وزیر، وزیر گفت: «دسته گلت نمیفروشی؟» حسن گفت: «برو بابا خدا پدرت را بیامرزه، دسته گل ما فروشی نیست.» رفت و تقدیم کرد به پادشاه. پادشاه گفت: «بارکالله حسن.»فردا شد. پادشاه به وزیر گفت: «وزیر این دسته گلی که حسن آورده اگه لنگهاش بود خیلی خوب میشد. وزیر گفت: «همین حسن میاره»، فرستادن دنبال حسن. حسن آمد پیش پادشاه. پادشاه گفت: «برو لنگه این دسته گُلی که آوردی پیدا کن بیار»، حسن گفت: «قبله عالم به سلامت، مُو از کجا این دسته گل را پیدا کُنم. پادشاه گفت: «ما ازت میخواهیم.»حسن قبول کرد و رفت و به ننهاش گفت: «پدر سوخته، یه دست گل پیدا کردیم حالا لنگهاش را از کجا پیدا کُنم.» یه گُر ننههه را زد و دوباره به راه افتاد. بنا کرد به رفتن.همینطور که میرفت دید که لنگۀ اون دستۀ گل از تو چشمه در میآید. دسته گل را ورداشت آمد برد داد به پادشاه.پادشاه گفت: «بارکلله حسن.»چند روزی گذشت. یه روز حسن رفت به بیابون دید یه شکاری اینجو میچرّه. هرطور که بود شکار را گرفت. همینطور آمد. برخورد به وزیر. وزیر گفت: «حسن شکارت را نمیفروشی؟» حسن گفت: «نه بابا شکار ما فروشی نیست.» راه افتاد و شکار را آورد به خانه. ننهاش گفت: «حسن این را ببر برای پادشاه میاندازه تو باغش یه انعامی بشت میده.»حسن آمد و شکار را گرفت آغوشش و ورداشت آورد تو قصر پادشاه، پادشاه هم شکار را گرفت و انداخت تو باغش. گفت: «بارکالله حسن.»خیلی خوب «بارکالله حسن» شد برای حسن نون؟ شد لباس؟ وزیر آمد اینجا مایه رفت برا حسن. وزیر گفت: «قبله عالم به سلامت باشد. این شکار اگه جفتش باشه، تو این باغ زاد و ولد میکنن و زیاد میشن.» پادشاه گفت: «این جفتش کجایه؟» وزیر گفت: «همین حسن که این شکار را آورده لنگهاش را هم بیاره.»پادشاه گفت: «حسن باید لنگه این شکار را پیدا کنی بیاری.» حسن گفت: «قبلۀ عالم به سلامت. مُو از کجا پیدا کُنم؟» پادشاه گفت: «ما کار به این کارها نداریم. باید پیدا کنی.»حسن آمد به ننههه گفت: «پدر سوخته این آش را تو برا ما پختی. حالا مُو از کجا این شکار را پیدا کُنُم؟»آمد به درگاه خدا نالیدن. دَر شد و رفت بیابون دید، لنگۀ این شکار داره اینجو می چره. گفت: «خدایا بار پروردگارا خودت میدونی که شرّی افتاده گردن ما بالاخره خودت کمک کن ما این را یه طوری بگیریم ببریم برا پادشاه.»خلاصه شکار را گرفت برد داد به پادشاه. پادشاه گفت: «بارک الله حسن. حالا دیگه این شکارها جفت شدند.»وزیر گفت: «قبلۀ عالم به سلامت، اگه یه تختی از استخوان فیل الان اینجا بود و توی این تخت مینشستید خیلی خوب بود. پادشاه گفت: «تختی از استخوان فیل کار کیه؟» وزیر گفت: «کار همین حسن.» پادشاه گفت: «حسن باید بری تخت بیاری از استخوان فیل.» حسن گفت: «باید چهل روز به مُو وقت بدید.»چهل روز وقت گرفت و آمد گفت: «خُب حالا مُو از کجا فیل پیدا کُنُم؟ دَر شد و رفت گفت ما از این مملکت میریم . همینطور که داشت تو جَده میرفت دید یه پیر مرد داره میآه. رسید به پیرمرد سلام کرد و گفت: «ای حسن کجا میخواهی بری؟» حسن جریان را برا پیرمرد تعریف کرد.این پیرمرد خضر پیغمبر بود. گفت: «حسن وزیر برات سوسه میآد. برو به پادشاه باگو ده قطار شراب بار شتر از مال وزیر، ده قطار شتر پنبه از مال وزیر. اینار را میگیری میبری تو اسطبل تارآباد. این شرابها را خالی میکنی تو اسطبل فیلها میآن این شرابها را میخورن پنبه ها را میزنی به دون اسطبل و اینها رو که فیلها خوردن مست میشن. یه فیل شلی از کنار میآد. این فیلها که این شرابها را خوردن مست میشن میافتن به جون همدیگر و همدیگر را میکشن.یکی از این فیلها را قلم میکنی میدی به این فیل شلّه میخوره. یه نجّاری میآد و یه تخت دُورس میکنه. گُرده این فیله سوار میشی و میآی.»حسن میآد و میره پیش پادشاه و میگه: «قبله عالم به سلامت. ده قطار شراب از مال وزیرده، قطار شتر بارش پنبه از مال وزیر بدی تا مو برم تخت را بیارم نمیدی نمیرُم.»وزیر گفت: «نه بابا این کار، کار حسن نیسته» پادشاه گفت: «نه دیگه نشد خودت گفتی، باید هم بدی.» وزیر گفت: «حسن یک پدری از تو دَر کُنُم.» حسن گفت: «هیچ کاری نمیتُونی باکنی.»خلاصه شترها را بار گرفتن جلو شترها را کشید و آمد رسید به اسطبل. پنبه ها را آغست دون کُم اسطبل شرابها را خالی کرد تو اسطبل خودش چاله ای کند و رفت تو چاله و یه پر و پوشی ریخت سر چاله.فیلها آمدند از این شرابها خوردند مست شدند. گردیدن بجان هم. زدند همدیگر را کشتند. از توی چاله آمد در دید این فیل کوچیکه داره میشلّه و میآد. گرفت یخّه فیله را آورد و آبی بهش داد. یکی از این شترها را قلم کرد و داد به این فیل کوچیکه خورد. به نجاری پیدا شد و امد از عاج و استخوان این فیلها یه تخت ساخت و حسن گذاشت سر گردۀ فیله و سر فیل سُووار شد و رفت به شهر.خبر دادند آقا حسن آمد. حسن با فیل رفت کوفت به قصر پادشاه تخت را واگذاشتند. گفت: «وزیر این باغ دیگه هیچ عیب و نقصی نداره.» وزیر گفت: «قبله عالم به سلامت، اگر دختر پادشاه هوروس را شما داشتید و دو تایی روی این تخت مینشستید، جوان میشدید. دختر پادشاه هوروس!!»پادشاه گفت: «حالا دختر پادشاه هوروس را از کجا پیدا کنیم.» وزیر گفت: «همین حسن. کار، کار حسنه» پادشاه گفت: «حسن تو باید بری خواستگاری.» حسن گفت: «کجا بریم خواستگاری؟» پادشاه گفت: «دختر هوروس» حسن گفت: «بابا این کار ما نیست ما را راه نمیدن.» پادشاه گفت: «نه حتماً باید بری.» حسن گفت: «خیله خُب باید چهل روز به مو مهلت بدی.» چهل روز به این مهلت دادند.دوباره حسن زد به بیابون باز دید پیرمرده آمد گفت: «حسن دوباره کجا؟» حسن گفت: «بابا اینجوریه پادشاه گفت بریم براش خواستگاری.» پیرمرد گفت: «برو هفت قطار شتر برنج از مال وزیر هفت قطار شتر بارش گندم از مال وزیر بار میگیری میبری برنجها را خالی میکنی برا مورچینا به کاغذ پشت میدن میذاری بغلت. میری میرسی به شهر موشها گندم را خالی میکنی برا موشها.موشها از پشت سر میآن میگن، «حسن سلام علیکم پادشاه ما گفت که این کاغذ را بگیر بل کیسه ات.» کاغذ را بگیر بل کیسه ات. میری به جایی هست که قوشهای زیادی هستند.تمام این شترها را قلم میکنی میریزی برای این قوشها. قوشها هم یه نامه بشت میدن بهد میری جلوتر میبینی یه فیلی اونجو خوابیده یکی از این شترها را قلم میکنی میدی به این فیله و بعد میری تو قصر پادشاه.»حسن برگشت آمد گفت: «قبله عالم به سلامت، هفت قطار شتر بارش برنج از مال وزیر. هفت قطار شتر گندم از مال وزیر میدی میرم میآرم. اگه ندی نمیرم.»بالاخره شترها را بار گرفتند. جلوی شتر را کشید آمد و رسید به شهر مورچینا. تمام این برنجها را خالی کرد برا مورچینا یه مورچینه پردار آمد گفت: «حسن سلام علیک. این نامه را بگیر و هر روز کار بشت تنگ شد این نامه را بزن به آتیش.» حسن نامه را گذاشت کیسهاش و رسید به شهر موشها گندمها را خالی کرد برا موشها و یه نامه هم از اینها گرفت و گذاشت کیسهاش. رفت رسید به جایی که تا چشم کار میکرد پر بود از قالاغ و قوش. این شترها را کشت ریخت برا این قوشها و قالاغ ها یک نامه از اینها گرفت گذاشت کیسهاش. رفت تا رسید به یک فیلی آخرین شترش را کشت و داد به فیل خورد و سوارش شد و رفت به قصر پادشاه هوروس. گفت: «با پادشاه کار دارم.» پادشاه هوروس گفت: «بگو بیا تو» حسن گفت: «مو آمدم خواستگاری برای فلان پادشاه.»پادشاه هوروس گفت: «ما دو شرط داریم یه فیل تو داری یه فیل ما. این فیلها را با هم دعوا میاندازیم اگه فیل شما فیل ما را کشت. دختر را برمیداری و میری امّا اگه فیل ما فیل تو را کشت، ما هم تو را میکشیم.»حسن قبول کرد فیلها را در کردند فیل شاه هوروس را چهار زنجیره کرده بودند. ول کردند. این فیل کوس بست و پرید برا فیل حسن فیل حسن کُپ شد. فیل هوروس خورد زمین و از پوست در رفت و ترکید..پادشاه اوقاتش تلخ شد. گفت: «این حسن را بزنید از شهر در کنید.» حسن را زدند و از شهر در کردند.قصر دختر هم کنار شهر بود. حسن آمد و کار بشش تنگ شد و نامه موشها را آتیش زد. موشها حاضر شدند: «حسن سلام علیک.» حسن گفت: «از اینجا نقبی بزنین به قصر دختر پادشاه.» موشها شروع کردند. بعد کاغذ مورچینا را زد به آتیش. مورچینا حاضر شدند. حسن گفت: «خاک این نقب را شما بکشید بیرون.»نقب را کندند و تا به قصر دختر پادشاه. موشها و مورچینا آمدند و گفتند حسن آقا کار این نقب تمام شده و دیگه تکمیلی. حسن موشها و مورچینا را مرخص کرد. خودش نقب را گرفت به قصر پادشاه.دید دختر پادشاه اینجو خوابیده با چه جاه و جگائی و یه غذایی هم سرش داره پرتوم میکنه. دست هاشو شوشست و بسم الله گفت و شروع کرد نصف این غذاهه را خورد و پاهاش را چپ و راست زد بالای سر دختر پادشاه یه بوسه از این ورش یه بوسه از این ورش ورداشت و از این سوراخ رفت بیرون.دختر بلند شد دید تالُپش سنگینی میکنه. غذاش را هم خوردند. و هیچکس هم نیست. کلفته که آمد کشید یکی به تو گوش این کلفت زد گفت: «سیاه گیس مرده، تو مال پدرم را میخوری هیچ که حالا هم آمدی غذای مونا میخوری.»کلفته بدبخت چی شی باگویه. امروز گذشت، فردا شد.دو مرتبه حسن آمد دید بله یه طعامی آوردند اینجو داره پرتوم میکنه. یه بره بریون کرده. گفت: «خدا برا ما ساخته.» رفت دستهاشو شست و نشست کنار سفره بسم اللّهی گفت و یه غذای سر خورد و آمد دوباره پاهاش را چپ و راست زد و یه بوسه از این لُپش و یه بوسه از این لپش ورداشت و دوباره از این سوراخه در شد. دختره بلند.شد دید که نه این کار کلفتها نیست. گفت این هر کی هست از بیراهی میآد.فردا شد و این دختر دستش را زخن کرد نمک زد و خوابید. دید از تاو خانه بیخه یه جوون قشنگی در آمد و یه بسم الله گفت و یه سینی غذا را خورد و پاش را چپ و راست گذاشت آمد که از این بوسه ورداره دختر بند دستش را چسبید و گفت: «های قرمساق کجا بودی تو خوب ما را شکار کردی.»حسن گفت: «بَه! خدا پدرت را بیامرزه ما آمده بودیم خواستگاری تو برای پادشاه. این پادشاه ما اینجوریه و بریز و با پاش داره و خلاصه...» دختر گفت: «حالا ما چیکار کنیم؟» حسن گفت: «تو کار نداشته باش. .جُل و جهازت را جمع کن تا مُو دستور بدُم.»نامۀ قالاغها و قوشها را زد به آتیش قالاغها و قوشا بنا کردند به آمدن. قالاغها گفتند: «حسن سلام علیک، چیکار کنیم؟» جل و جهاز دختر را بستند به گرده این قالاغها. شاه قالاغها آمد و دختر نشست سر این پَرِّش حسن نشست سر این پَرِّش حسن گفت: «یه دوری به دور قصر پادشاه هوروس بزن». قالاغ یه دوری به دور قصر پادشاه زد. حسن گفت: «دیدی که دختر را بُردُم.» حرکت کردند و برگشتند.خبر رسید به پادشاه چه استادی حسن دختر پادشاه هوروس را گذاشته سر پر قالاغها داره میا.حسن وارد شد و پادشاه خوشحال شد. امّا این پادشاه دست بر نداشت خیلی نون کور بود. گفت: «بارک الله حسن. به!» بارک الله حسن، شد برای حسن نون؟! شد لباس؟!پادشاه گفت: «خوب وزیر این باغ همه چی داره این هم از دختر پادشاه هوروس.» وزیر اینجا دوباره مایه رفت. گفت: «قبله عالم به سلامت اگه نامه ای از اون دنیا از پدر و مادرت برات میآوردن خیلی خوب بود.»پادشاه گفت: «بابا او دنیا کی میتونه بره.» وزیر گفت: «همین حسن. این حسن خیلی کارها ازش ساختهاس.»حسن گفت: «حالا ما اون دنیا نرفته بودیم.» گفت چکار کنیم چکار ناکنیم. آمد از پادشاه چهل روز وقت گرفت. گفت: «قُلم از این شهر میرُم.»از شهر در شد. همینطور که داشت میرفت باز پیرمرده پیداش شد. گفت: «حسن دوباره کجا؟» گفت: «پادشاه گفته باید بروی اون دنیا از پدر و مادرم نامه بیاری.» پیرمرد گفت: «خب این خیلی آسُونه نترس برگرد برو یه هیزم زیادی پشت آبادی تهیه کن، یه کبوتری میآ. این کبوتر میره به قصر پادشاه سجل پدر و مادر پادشاه با مهرش، سجل پدر و مادر وزیر با مهرش را برات میاره. هیزم زیادی کنار شهر کومه کن بعد که هیزم را هیمه کردی خودت را توی تون حامّوم سیاه میکنی. یه نامه مینویسی برای پادشاه و وزیر توی نامه مینویسی ای پسر مهربانم و ای وزیر دوست عزیزم اگر اب به دستتانه بَلید زمین و بیایید ما منتظریم. کبوتر نامه را میبره بعد میری یه سماور روشن میکنی مَلی سر تایِّه.وزیر و پادشاه که آمدن دور تا دور این تایه میزنی به آتیش. وقتی خوب شعله گرفت و رفت بالا پادشاه و وزیر اون میانه میسوزند تاج و تخت.و اون دختر و باغ میمانه برا خودت.»حسن گفت: «اَی خوب شد حالا!»حسن آمد با ذوق تمام هیزمی پشت شهر کومه کرد. کبوتری آمد و سجل پدر و مادر پادشاه با مهرش، سجل پدر و مادر وزیر با مهرش را آورد. حسن نامه را داد به کبوتر برد و خودش رفت توی تون حمامُّوم خودش را سیاه کرد و در شد توی شهر و بنا کرد رفتن. هر که حسن را میدید از ترس فرار میکرد. گفتند: «تو از کجا آمدی؟» گفت: «مُو از اون دنیا آمِدُم و میخواهم پادشاه و وزیر را بِبِرُم پیش پدر مادرشون.»پادشاه و وزیر گفتند: «حسن چه موقع حرکت میکنیم.» حسن گفت: «مُو خودم خبرت میکنم.»رفت و جا جگا درست کرد. یک فرشی بُرد انداخت. سماور آتش کرد و استکان و قوری را برد و گفت: «قبله عالم به سلامت، الان موقع اینه که حرکت کنیم. آوردند و نبردونگ (نردبان) گذاشت و پادشاه و وزیر رفتند بالا گفت: «پس چرا حرکت نمیکنیم؟» حسن گفت: «از این وسط بروید پایین یک راهی هست از اون راه میروید اون دنیا. بابا مادرت همه منتظرن.» اینها که رفتند دور تا دور تایه را زد آتش، پادشاه دید دور تا دورش شعله آتش آمد بالا. گفت: «حسن...»حسن گفت: «پدر سوخته آخه تو نگفتی حسن چطور میره اون دنیا کاغذ میاره؟ برو به درک واصل شو.»پادشاه و وزیر سوختند و حسن آمد دست گذاشت روی این قصر و دختر پادشاه و برای خودش زندگی خوبی را شروع کرد. حالا هر چی به وزیر و پادشاه رسید به دشمن همگی برسه. هر چه به حسن رسید به همگی شما برسه.