حسن تصادف
افزوده شده به کوشش: پرنیا قناتی
شهر یا استان یا منطقه: nan
منبع یا راوی: جهانگیر هدایت
کتاب مرجع: فرهنگ عامیانه مردم ایران - ص ۳۴۱
صفحه: ۶۷ - ۷۱
موجود افسانهای: nan
نام قهرمان: نیم من بوق ابن پشم پانزده (منصور ابن موسی)
جنسیت قهرمان/قهرمانان: معلم (آخوند)
نام ضد قهرمان: nan
یکی از نکات روایت «حسن تصادف» این است که روایتی کهن نیست و قدمت چندانی ندارد. چرا که خالقان آن بر اموری چون گرد بودن و لایه لایه بودن زمین و همچنین برخی مصالح اجتماعی واقف بودهاند. طنز نهفته درون روایت اشاره به این دارد که خراج گیری پادشاه را نه علم عالمانش، بلکه تنها یک حسن تصادف تداوم میدهد. حسن تصادفی که پاسخهای آخوند را به تصورات خویش با پاسخهای مورد نظر ایلچی منطبق میکند. نکته جالب این است که پاسخها و تصورات آخوند کاملاً منطبق بر وضعیت اوست و از این منظر او بیشتر یک شخصیت داستانی است تا یک قهرمان قصه. تعابیر آخوند از نام خودش نیز، نشانگر فروتنی طنازانه او است و همین تعابیر کافی است تا وزراء و امرای نادان را شگفتزده کند. متن کامل این روایت را با اندکی ویرایش، از کتاب «فرهنگ عامیانه مردم ایران» مینویسیم.
یکی بود یکی نبود. غیر از خدا هیچکس نبود. روزی از روزها پادشاه ایران در بارگاه خود نشسته بود. خبر آوردند که ایلچی فرنگ با باج و خراج سالیانه آمده است. ایلچی وارد شد، زمین ادب بوسیده، تحفه و هدایا را از نظر حاضرین گذرانید و عرض کرد: «خراج سالیانه را همراه آوردهام اگر اجازه بدهید عرض کنم.» پادشاه اجازه داد. ایلچی عرض کرد: «قبله عالم به سلامت باشد، جان نثار چند سئوال دارم اگر وزرای اعلیحضرت جواب سئوالات مرا دادند، معلوم میشود ایران از حیث علم هم بر ما برتری دارد و غلام خانهزاد خراج را تقدیم خزانه اعلیحضرت میکنم و اگر جواب ندادند معلوم میشود فقط قوه شمشیر و زورش از ما زیادتر است. لذا وقتی از حیث علم بر ما برتری ندارد انصافاً حق خراج گرفتن از ما را هم ندارد و در این صورت خراج نیست بلکه باج است. شاه اجازه بفرمایند فقط خراج امساله را تقدیم کرده و سالهای بعد معافمان فرمایند. شاه قبول کرد. ایلچی سئوالات خود را به عرض رساند. وزیر دست راست وزیر دست چپ و امراء بارگاه به همدیگر نگاهی کردند. وزیر دست راست برای عرض جواب چهل روز مهلت خواست. شاه چهل روز به وزرا و امرا مهلت داد و قسم خورد که اگر جواب ندهند تمام آنها را خواهد کشت. وزرا و امرا مرخص شدند. روز سی و نهم دور هم جمع شدند و هیچ کدام نتوانسته بودند جوابی حاضر کنند. بنابراین با هم قرار گذاشتند که شبانه فرار کنند. نصف شب که شد همه از یک دروازه سوار اسب رو به فرار گذاشتند. اول طلوع آفتاب به دهی رسیدند، مکتب خانهای دیدند که آخوند پیری در آن نشسته مشغول درس دادن است. دم مکتب خانه از اسب پیاده شدند و دیدند چوب بلندی دست معلم است که از سقف اتاق بیرون رفته و طنابی هم که از توی دیوار بیرون آمده به شال کمرش بسته است. خیلی تعجب کردند و پرسیدند: آقا این چوب چیست و این طناب از کجاست؟ جواب داد: عیال بنده در خانه خیلی کار دارد و من هم مشغول تدریسم، لذا برای آنکه گنجشکها گندمی را که روی بام این اتاق پهن کردهاند تا خشک شود نبرند، من این چوب بلند را دست گرفته از سقف اتاق بیرون کردهام و سرش دستمال بستهام. از طرف دیگر بندهزاده شیرخوار نیز در اتاق پشت در گاهواره خوابیده و طناب گاهواره از دیوار به شال بنده بسته است. من موقع درس دادن به بچهها، ناچارم تکان بخورم، از تکان من هم این چوب تکان میخورد و گنجشکها را میپراند و هم گاهواره میجنبد و بچه بیدار نمیشود. وزرا و أمرا از عقل او تعجب کردند و پرسیدند: اسم تو چیست؟ جواب داد: «نیم من بوق این پشم پانزده.» همه به همدیگر نگاه کردند و چیزی نفهمیدند و گفتند: آقا این که اسم نیست خواهش میکنم اسم شریف را بفرمایید. گفت: اسم اصلی بنده منصور ابن موسی است. ولی چون آدم فقیر و متواضعی هستم راضی نشدم اول اسم بنده «من» باشد و اول اسم منصور حلاج هم «من». لذا اول اسم خود را «نیم من» گذاشتم. بعد دیدم سزاوار نیست آخر اسم من «صور» باشد و اسرافیل هم صور، لذا قبول کردم که آخر اسمم «بوق» باشد. بنابراین اسمم شد نیم من بوق ابن، بعد بر خوردم که نمیشود با تواضع و افتادگی من اول اسم پدرم «مو» و آخرش «سی» باشد و موسی کلیم الله هم همین اسم را داشته باشد. ناچار گفتم پدرم به عوض «مو» باید «پشم» داشته باشد و به جای «سی» هم پانزده و به همین جهت اسمم شد «نیم من بوق ابن پشم پانزده». وزرا با یکدیگر مشورتی کردند و گفتند کسی که بتواند جواب ایلچی فرنگ را بدهد همین است و بس. باید او را همراه برد تا جواب بدهد و ما را از خشم سلطان خلاص کند. پس از کمی مذاکره قرار شد نیم من بوق ابن پشم پانزده با آنها برود و جواب ایلچی را بدهد. همه با هم راه افتادند. معلم مذکور بر الاغی سوار بود و خورجینی در ترک داشت و هر چیز از قبیل دانه ذغال یا میخ و امثال آن را در راه میدید جمع میکرد و در آن جای میداد. خلاصه همه جا آمدند تا به در بارگاه رسیدند و پیاده شدند. «نیم من بوق ابن پشم پانزده» زمین ادب بوسیده، مدح و ثنای شاه را به جای آورد. وزرا عرض کردند: قبله عالم به سلامت باشد در این مدت هر چه فکر کردیم به چه زبانی سؤالات ایلچی فرنگ را جواب گوییم که برای دولت ابد مدّت موهن نباشد، راهی نیافتیم و نتوانستیم راضی شویم که خود جواب دهیم. لذا برای آنکه هم امر شاهانه اجرا شود و هم ایلچی جواب خود را گرفته باشد و هم به دولت برنخورد این شخص را که معلم یکی از مکتب خانههای دهات است برای عرض جواب همراه آوردیم. شاه به همه اجازه نشستن داد. «نیم من بوق ابن پشم پانزده» روبروی ایلچی نشست. ایلچی پرسید: وسط زمین کجاست؟ جواب داد: همین جایی که من نشستهام. ایلچی کاغذی از جیب درآورد. با مداد دایره بر آن رسم کرد. «نیم من بوق ابن پشم پانزده» پس از آنکه قدری به دایره نگاه کرد یک دانه ذغال از خورجین خود در آورده قسمت کوچکی از دایره را جدا نمود. ایلچی تخم مرغی بر آن نهاد. او نیز دانه پیازی روی دایره گذاشت. ایلچی با چهارانگشت خود به او اشاره کرد. «نیم من بوق ابن پشم پانزده» دو انگشت به سمت صورت او دراز نمود. ایلچی از جا برخاسته تعظیم کرد و عرض نمود: قربان من جواب همه سئوالات خود را گرفتم. الحق این شخص استاد است. و خراج را تقدیم کرد. شاه از او پرسید: سئوال و جواب چه بود؟ عرض کرد: از او پرسیدم وسط زمین کجاست، جواب داد همین جا یعنی زمین گرد است و هر نقطه وسط آن محسوب میگردد. بعد به او گفتم این زمین گرد تمامش خاک است؟ قسمت کوچک آن را جدا کرد. یعنی خاک کمتر است و آب بیشتر. سپس پرسیدم زمین مثل تخم مرغ از یک ورقه ساخته شده؟ پیاز را نشان داد که خیر مثل پیاز ورقه ورقه است. با چهار انگشت گفتم اگر مثل من و تو چهار نفر دیگر پیدا میشد دوار عالم صحیح میگشت؟ جواب داد به عقیده من همین دو نفر که هستیم، کفایت می کند. ایلچی مرخص شد. بعد از «نیم من بوق ابن پشم پانزده» پرسیدند سئوال و جواب چه بود. عرض کرد: قبله عالم به سلامت باشد وقتی پرسید وسط زمین کجاست چون میدانستم نمیتواند ذرع کند گفتم همین جا و اگر میگفت نیست میگفتم برخیز و اندازه بگیر. بعد روی کاغذ یک گردی کشید، یعنی من روزی یک گرده نام میخورم. بنده تعجب کردم و نشان دادم که من به یک تکه کوچک قناعت میکنم. او گفت یک گرده نان را با تخم مرغ میخورم. من گفتم فقیر آدمی هستم تکه نان را با پیاز صرف میکنم. فرنگی با چهار انگشت خود مرا تحقیر کرد و گفت خاک به سرت، من نیز با دو انگشت جواب دادم چشمهایت کور. شاه از این حسن تصادف تعجب کرد و خنده بسیاری نمود. معلم را با انعام و مرحمت شاهانه نواخت و مرخصش ساخت! امیدوارم همان طوری که معلم مزبور سرپیری به دولت و مکنت و آرزوی خود رسید شما هم به آرزوی خودتان برسید.