خون احمق
افزوده شده به کوشش: نسرین طاهریپور
شهر یا استان یا منطقه: شمال ایران
منبع یا راوی: گردآورنده: سید حسین میر کاظمی - انتشارات روزبهان چاپ اول ۱۳۷۲
کتاب مرجع: افسانه های شمال - ص ۱۵۳
صفحه: ۴۲۱-۴۲۶
موجود افسانهای: بخت - حیوانات سخنگو
نام قهرمان: پسر
جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسن
نام ضد قهرمان: پسر (چون خنگه خودش ضد قهرمان هم میشه)
قصهی خون احمق وصف حال آدمهایی است که بخت و اقبال نیک را در واقعیت نمیشناسند و به دنبال چیز موهومی هستند. این قصه تحت عناوین مختلف میان مردم مناطق گوناگون ایران روایت شده است. روایت خون احمق را به طور کامل از کتاب «افسانه های شمال» نقل میکنیم.
روزی پسری به مادر پیرش گفت: به هر دری میزنم کارم درست نمیشود. میخواهم راه بیفتم بختم را پیدا کنم. مادر پرسید: چطوری بختت را پیدا میکنی؟ جواب داد: میگردم و آخر پیدایش میکنم. راه افتاد .... رفت و رفت تا به شیری رسید. شیر از او پرسید: کجا می روی؟ جواب داد: میروم، بختم را پیدا کنم. شیر گفت: اگر به بختت رسیدی بگو فلان شیر گفت که دلم درد میکند، چه کار کنم کهخوب شود. جواب داد: باشد راه افتاد ... رفت و رفت تا به پلنگی رسید. پلنگ از او پرسید: کجا می روی؟ جواب داد: میروم دنبال بختم گفت: وقتی بهش رسیدی بگو فلان پلنگ گفت دماغم درد میکند، چه کار کنم خوب شود. راه افتاد… رفت و رفت تا به مرد دهقانی رسید. دهقان از او پرسید: کجا میروی؟ جواب داد: دنبال بختم میروم. گفت: وقتی بهش رسیدی بگو که من چند هکتار زمین دارم که یک قسمتش اصلا سبز نمیشود، بگو چه کار کنم؟ گفت: باشد راه افتاد ... رفت و رفت تا رسید به دختر حاکمی که به جنگ میرفت، دختر حاکم او را دید و پرسید: کجا میروی؟ جواب داد: میروم دنبال بختم گفت: اگر بهش رسیدی بگو من هر چه جنگ میکنم همهاش شکست میخورم چه کار کنم که پیروز شوم.گفت: باشد. باز راه افتاد .... رفت و رفت تا رسید بالای کوهی که چند سایه مثل سایهی آدمها دید. یکی در حال رقص یکی خوابیده یکی نشسته و یکی هم بیدار. از یکیشان پرسید: شما کی هستید ؟ جواب دادند: ما بخت آدمها هستیم.پرسید: پس چرا یکی میرقصه یکی بیداره، یکی خوابیده و یکی نشسته؟ جواب داد: آنکه میرقصد، بخت آدمهای خوشبخت است و آنکه خوابیده، بخت آدمهای بدبخت. پرسید: خوب حالا بخت من کدام است؟ جواب داد: آنکه خوابیده رفت و لگدی به پهلویش زد و گفت: بلند شو، زود بلند شو. وقتی بیدار شد از او پرسید: دختر حاکم گفته که هر چه به جنگ میروم شکست میخورم چه کار کنم که فتح کنم؟ جواب داد: بگو شوهر کند آن وقت فتح میکند. دوباره پرسید: پلنگ گفته که من دماغم درد میکند چه کار کنم که خوب شود. جواب داد: دماغش را فین کند تا مرواریدی پایین بیاید و آن وقت خوب میشود. باز پرسید: دهقانی گفته که من چند هکتار زمین دارم یک قسمتش سبز نمیشود، چه کار کنم که سبز شود. جواب داد: بهش بگو که آن قسمت زمین را بکند زیرش پول است، پولها باعث شده که زمین سبز نشود. باز پرسید: شیری گفته که من دلم درد میکند، چه کار کنم که خوب شود. جواب داد: خون آدم احمق را بخورد، خوب میشود. برگشت .... آمد و آمد تا به دختر حاکم رسید. دختر از او پرسید: حتما بختت را پیدا کردی؟ بختت چی گفت؟ جواب داد: تو باید شوهر کنی دختر گفت: تو باید شوهرم شوی. میبرمت حمام. تمیزت میکنم آنوقت تو حاکم میشوی. جواب داد: برو ارواح ننهات، حاضر نیستم.آمد و آمد تا به همان مرد دهقان رسید. دهقان پرسید: حتما بختت را پیدا کردی چی گفت؟ جواب داد: آن قسمت زمین را بکن زیرش پول هست. دهقان گفت: بیا با هم پولها را در بیاوریم. جواب داد: برو بابا بختم این را دیگر نگفته.آمد و آمد تا رسید به همان پلنگ. پلنگ از او پرسید:بختت چی گفت؟ جواب داد: گفته فین کن تا مرواریدی از دماغت بیرون آید. پلنگ فینی کرد و مرواریدی از بینیاش به زمین | افتاد و گفت: مروارید را بگیر. جواب داد: برو بختم این را دیگر نگفته. آمد و آمد و رسید به همان شیر. شیر پرسید:خوب بختت چی گفت؟ او همهی ماجرا را از دختر حاکم گرفته تا پلنگ، گفت ولی شیر حرفش را قطع کرد و پرسید: خوب برای من چی گفت؟جواب داد: گفته که خون آدم احمقی را باید بخوری .شیر فکری کرد و پیش خود گفت «آدمی احمق تر از تو گمان نکنم پیدا شود.» رویش پرید و شکمش را درید و خورد.