خون برف

افزوده شده به کوشش: نسرین طاهری‌پور

شهر یا استان یا منطقه: خراسان

منبع یا راوی: گردآورنده: محسن میهن دوست - انتشارات وزارت فرهنگ و هنر - چاپ اول ۱۳۵۲

کتاب مرجع: سمندر چل گیس - ص ۱۰۹

صفحه: ۴۲۷-۴۳۲

موجود افسانه‌ای: دیو - کبوترهای سخن‌گو - اسب - دختر شاه پریان

نام قهرمان: دختر خون برف

جنسیت قهرمان/قهرمانان: پری

نام ضد قهرمان: دختر خون‌گیر

به نظر می‌رسد روایت خون برف کامل نیست. در قصه‌ها دخترانی هستند که از میان سیب، خیار، انار و... بیرون می‌آیند. و البته متعلق به دنیای جن و پری هستند. اما دختر خون برف ارتباطی به برف ندارد و از میان آثار بیرون می‌آید. شاید از خون رنگ قرمز آب انار مورد نظر است. از ویژگی‌های اساطیری دنیای جن و پری یکی هم وارونگی کار آن‌هاست. و قهرمان با دانستن این نکته است که موفق می‌شود به خواست خود برسد. در روایت «خون برف» نیز دختر اگر آب بخواهد قهرمان باید به او نان بدهد و بالعكس.

در زمان‌های قدیم دو جوان با هم زندگی می‌کردند. یکی پسر پادشاه بود و دیگری پسر وزیر. یک شب که برف سنگینی باریده بود پسر پادشاه چشمش به خون قشنگی افتاد که روی برف‌ها ریخته شده بود. از پسر وزیر پرسید: «این خون قشنگ چیست؟» پسر وزیر که عاقل و فهمیده بود گفت: «این دختر خون برف است که به دست آوردنش خیلی مشکل است.» پسر پادشاه از آن به بعد در فکر فرو رفت. چهل روز گذشت و در این مدت پسر پادشاه غم دختر خون برف را می‌خورد. هر روز لاغرتر میشد. هر چه پادشاه او را دوا و درمان کرد فایده‌ای نبخشید تا اینکه پسر وزیر به پادشاه گفت که پسرش عاشق دختر خون برف شده و باید برویم و او را از شهر پریان بیاوریم. پادشاه قبول کرد که آن‌ها بروند. دو جوان به راه افتادند. رفتند و رفتند تا پس از طی سه منزل در سه شب به یک دو راهی رسیدند. در اینجا پسر پادشاه به پسر وزیر گفت: «بهتر است تو نیایی، اگر مرگی در کار باشد بهتر است که یک نفرمان بمیرد تا هر دو.» خلاصه پسر وزیر را راضی کرد که او را همراهی نکند. پسر پادشاه شب را کنار چشمه‌ای به سر برد. صبح زود چشم گشود و سه کبوتر را روی درخت کنار چشمه دید. یکی از کبوتران گفت: «ای خواهر می‌دانی این پسر کیست؟ او به دنبال دختر خون برف است و به آسانی هم نمی‌تواند به او برسد. چون دختر توی یک انار است و ماده دیوی با چهل پسرش از آن مراقبت می‌کنند.» کبوتر دیگر گفت: «این جوان چطور می‌تواند به آن باغ و دختر خون برف دست پیدا کند؟» اولی گفت: «آن چهل دیو بر سر چهل چاه نشسته‌اند. این جوان وقتی به اولین دیو می‌رسد باید به او سلام کند. آن وقت دیو خوشش می‌آید و او را پیش بقیه‌ی برادرانش می برد، دیو چهلم پسر را راهنمایی می‌کند.» در این موقع پسر عطسه ای کرد و از جا برخاست. كبوتران پریدند و رفتند. پسر پادشاه همان‌جا ماند. صبح فردا باز کبوتران آمدند. کبوتر سومی گفت: «بعد از اینکه این جوان از دیو چهلم گذشت به انارستان می‌رسد. در آنجا باید روی شانه‌ی مادر دیوها بپرد و یکی از پستان‌هایش را که خیلی هم بزرگ است به دندان بگیرد و از آن شیر بخورد. هر چه هم ماده دیو گفت، پستانش را ول نکند تا موقعی که ماده دیو بگوید به شانه‌ی راستم مرا رها کن. اگر این را بگوید هر چه جوان بخواهد برایش انجام می‌دهد.» جوان به طرف انارستان حرکت کرد. پرنده‌ها هم پریدند و رفتند. هر چه که پرنده‌ها گفته بودند پسر مو به مو اجرا کرد. تا جایی که ماده دیو به شانه راستش قسم خورد. پسر پستان او را رها کرد. ماده دیو از او پرسید: «به دنبال چه هستی؟» جوان گفت: «دنبال دختر خون برف» دیو گفت: «آن طرف یک درخت انار هست. از آن سه انار بچین و خودت را از باغ بیرون بینداز.» بعد سه لاخ موی خودش را به او داد و گفت: «هر وقت به مشکلی برخوردی یکی از موها را آتش بزن و به پشت سرت هم نگاه نکن.» جوان سه دانه انار چید و خواست از باغ خارج شود. هنوز از کوچه‌ی اول نگذشته بود که دید یک لشکر شمشیر به دست به طرف او می‌آید. فوری یک لاخ موی دیو را آتش زد. در بزرگی جلوی لشکر درست شد و آن‌ها پشت در ماندند. پسر به کوچه دوم رسید دید گروهی اسب سوار و نیزه به دست می‌خواهند او را بگیرند و بکشند. یک لاخ موی دیگر آتش زد و به پشت سرش انداخت. صحرایی از آتش درست شد و پسر نجات یافت. داشت به در باغ می‌رسید که متوجه شد لشگری سوار بر اسب به دنبال او هستند و فریاد می‌زنند «دختر پادشاه را کجا می‌بری؟» جوان مویی آتش زد و به پشت سرش انداخت. ناگهان خود را در بیابان و مقابل چهل دیو دید. دیوها به پسر گفتند از اینجا که رفتی نان و آب تهیه کن و یکی از سه انار را پوست بکن تا دختر خون برف از آن بیرون بیاید. اگر گفت نان به او آب بده و اگر آب خواست به او نان بده. ممکن است لباس هم بخواهد. اگر آنچه گفتم انجام دادی او زنده میماند در غیر اینصورت او خواهد مرد. پسر سوار اسب خود شد و رفت و رفت تا به چشمه‌ای رسید که کبوتران را آنجا دیده بود. کنار چشمه‌ای خوابید. چیزی نگذشت که کبوتران پیدایشان شد. کبوتر بزرگ گفت: «این پسر دختر خون برف را پیدا کرده است اما به آن نمی‌رسد.» جوان بلند شد و گفت: «آنچه که می‌خواهید بگویید می‌دانم حالا بروید دنبال کار خودتان.» کبوتران پریدند و ناپدید شدند. شاهزاده پوست یکی از انارها را کند. دختر زیبایی از آن بیرون آمد. گفت «آب» شاهزاده به او نان داد. گفت «نان»،شاهزاده به او آب داد. گفت «لباس» شاهزاده گفت کمی صبر کن تا لباسم را در آورم و به تو بدهم. اما دختر افتاد و مرد. جوان غمگین و گریان شد. به طرف شهر حرکت کرد. نزدیک شهر یکی دیگر از انارها را پوست کند. دختر زیبایی از آن بیرون آمد گفت «آب» جوان به او نان داد. گفت «نان» جوان آب نداشت. دختر خون برف افتاد و مرد. شاهزاده رفت تا به یک آبادی رسید. در آنجا نان و آب و لباس فراهم کرد و پوست انار سوم را هم کند. باز دختر زیبارویی از آن خارج شد. گفت «نان» جوان به او آب داد گفت «آب» جوان به او نان داد و بعد لباس را جلوی او گذاشت. دختر لباس را پوشید و آب و نان را خورد و گفت: «من دختر خون برف یا دختر شاه پریانم. سالیان درازی است که عاشق تو هستم و حالا در اختیار توام.»شب را در آبادی گذراندند و صبح راهی شهر شدند. به دروازه‌ی شهر که رسیدند شاهزاده گفت: «با این لباس‌ها خوب نیست که به شهر وارد شویم. من می‌روم و لباس مناسب و پاکیزه برایت می‌آورم. شاهزاده به طرف شهر روانه شد و دختر پای چشمه نشست. بعد از درخت نارون کنار چشمه بالا رفت و روی یکی از شاخه‌های آن نشست. مدتی نگذشته بود که دختر «خون‌گیر»ی (۱) در حالی که کوزه‌ای بر دوش و چند کهنه‌ی بچه در دست داشت لب چشمه آمد. به آب چشمه نگاه کرد و تصویر دختر زیبایی را در آن دید. خیال کرد عکس خودش در آب افتاده. گفت: «من با این چهره‌ی زیبا کهنه شویی کنم؟» بعد کوزه و کهنه‌ها را توی چشمه انداخت و خواست برود که دختر خون برف از بالای درخت گفت: «ای دختر چرا ناراحت شدی؟ آنچه دیدی عکس من بود نه تو.» دختر خونگیر از نارون بالا رفت و کنار دختر خون برف نشست. دختر خون برف همه‌ی ماجرای خود را برای او گفت. دختر خون‌گیر گفت: «سرت را بگذار روی پای من و بخواب.» دختر سر به زانوی او گذاشت. دختر خون‌گیر با تیغ مخصوص خون گیری‌اش سر او را گرد تا گرد برید و جسدش را گوشه‌ای پنهان کرد. بعد لباس دختر خون برف را پوشید و جای او روی درخت نشست. شاهزاده به همراه چند نفر از درباریان به سر چشمه آمد. گفت: «دختر گیسوانت کو.» دختر گفت: «تو میدانی که من از میان انار بیرون آمده‌ام و تا به حال آفتاب ندیده بودم. همینکه آفتاب به روی من تابید موهایم ریخت.» شاهزاده گفت: «چرا صورتت آبله دارد.» دختر گفت: «کلاغ ها به صورتم چنگال زدند.» شاهزاده گفت: «صورتت چرا سیاه شده؟» دختر گفت: «آفتاب خورده‌ام.» عاقبت او را سوار ارابه کردند تا به قصر ببرند. دختر خون برف که به شکل آهویی در آمده بود، دنبال آن‌ها می‌دوید. پسر آهو را دید. پیاده شد او را گرفت و نوازش کرد. دختر خون‌گیر که این صحنه را دید گفت «ولش کن بگذار به راه خودش برود.» در این موقع آهو به شکل گلی در آمد و در دستهای شاهزاده قرار گرفت. دختر خون‌گیر گل را گرفت و به بیرون از ارابه پرت کرد. گل آهو شد و به دنبال ارابه دوید. باز شاهزاده از ارابه پیاده شد و آهو را گرفت و با خود به قصر برد. شاهزاده با دختر خون‌گیر عروسی کرد. مدتی گذشت و در این مدت شاهزاده همیشه در کنار آهو بود. یک روز شاهزاده به شکار رفت دختر خونگیر خود را به بیماری زد و به طبیب یاد داد که بگوید دوای درد او گوشت آهوی شاهزاده است. طبیب همین را به پادشاه گفت. پادشاه امر کرد آهو را کشتند و گوشتش را به دختر خون‌گیر دادند. مدت زیادی نگذشت که در جایی که خون آهو ریخته شده بود درخت بیدی رویید و هر روز بلند و بلندتر شد. وقتی شاهزاده از شکار برگشت و ماجرا را فهمید از آن به بعد اوقات خود را زیر درخت بید می‌گذراند. پس از مدتی باز شاهزاده به شکار رفت. دختر خون‌گیر پسر زایید و به عنوان رونما (۲) از پادشاه گهواره‌ای خواست که از چوب درخت بید ساخته شده باشد. پادشاه امر کرد درخت بید را بریدند و گهواره‌ای از آن ساختند. در همین موقع پیرزنی به قصر آمد و تکه‌ای از چوب درخت بید را برای چرخ نخ ریسی‌اش از پادشاه گرفت. پیرزن به خانه آمد و تکه چوب را زیر دوک خود گذاشت و به بازار رفت. وقتی برگشت دید همه‌ی پشم‌ها ریسیده شده، تعجب کرد. روزی خود را در گوشه‌ای پنهان کرد تا به راز چرخ نخ‌ریسی پی ببرد. شنید که چرخ به صدا در آمد. خود را به اتاق رساند و دید دختری زیبا پشت دوک نشسته و کار می‌کند. از او پرسید: «کیستی؟» گفت: «من دختر خون برف هستم.» بعد همه‌ی ماجرای خود را برای پیرزن تعریف کرد. پیرزن گفت پیش من بمان تا بخت تو را باز کنم. گذشت و گذشت تا زمانی رسید که کاه و جو کم شد و مردم به ناچار چهارپایان خود را در صحرا رها کردند. یک روز از طرف پادشاه در شهر جار زدند که هر کس اسب‌های سلطنتی را می‌خواهد بیاید و ببرد. مردم رفتند و هر کدام اسبی برداشتند. فقط یک اسب باریک و بلند در اصطبل باقی ماند. این اسب پری‌زاد بود. دختر خون برف این را می‌دانست. پیرزن را فرستاد تا اسب را بیاورد. پیرزن رفت و اسب را گرفت و آورد. دختر خون برف مدتی به اسب رسیدگی کرد و او را خوب چاق کرد. در این میان کاه و جو ارزان شد. پادشاه به دنبال اسب ففربه می‌گشت. روزی دختر خون برف اسب را برد جلوی قصر نمایش داد. فردای آن روز شاهزاده چند نفر را به خانه‌ی پیرزن فرستاد تا اسب را به قصر ببرند. اما هر کاری کردند اسب از جایش تکان نخورد. آن‌ها به قصر برگشتند و ماجرا را گفتند. شاهزاده خودش به خانه‌ی پیرزن آمد. اما او هم هر کاری کرد نتوانست اسب را از جایش تکان دهد. سرانجام رو به دختر خون برف که صورتش را پوشانده بود کرد و گفت: «به این اسب بگو که با من بیاید.ة دختر به اسب گفت: «برخیز و برو. از صاحبت که خیری ندیدم از تو هم انتظاری ندارم.» اسب پری‌زاد از جا برخاست و دنبال شاهزاده حرکت کرد. شاهزاده از گفته‌ی دختر به فکر فرو رفت. وقتی به قصر برگشت از غم و ناراحتی مدت چهل روز کسی را نزد خود راه نداد. پادشاه که نگران شده بود امر کرد که هر روز یک زن بیاید و قصه‌ای برای شاهزاده تعریف کند تا او غم روزگار را از یاد ببرد. هر روز یک زن می‌رفت تا نوبت به دختر خون برف رسید. دختر خون برف گفت: «همه‌ی درباریان بیایند و قصه‌ی مرا گوش کنند و تا وقتی که قصه‌ی من تمام نشده است، کسی خارج نشود.» وقتی همه جمع شدند، دختر خون برف همه‌ی ماجرا و قصه‌ی خود را برای آن‌ها گفت. قصه تمام شد و شاهزاده او را شناخت و فهمید که او همان دختر خون برف است. فردای آن روز به دستور شاهزاده همه‌ی مردم هیزم آوردند. کوهی از هیزم مهیا شد. هیزم ها را آتش زدند و دختر خون‌گیر را توی آتش انداختند. شاهزاده با دختر خون برف عروسی کرد. پاورقی‌ها:۱- در خراسان هنوز به گرفتن خون از پشت و با دست عوام مبادرت می ورزند. (از زیرنویس قصه)۲- در خراسان به روستا و به شهر هنوز که هنوز برای نوزاد هدیه می‌برند و به اصطلاح رونمایی می‌دهند. (از زیر نویس قصه)

Previous
Previous

پادشاه و سه دخترش (1)

Next
Next

پادشاه ظالم که رعیت او را از سلطنت برکنار کرد