دفتر جهان نما
افزوده شده به کوشش: سولماز احمدیفر
شهر یا استان یا منطقه: nan
منبع یا راوی: گردآورنده: فضل الله مهتدی (صبحی)
کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران
صفحه: ۵۶۷ - ۵۷۰
موجود افسانهای: دیو مرد
نام قهرمان: بوعلی
جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان
نام ضد قهرمان: دیو مرد
دفتر جهان نما از افسانه هایی است که درباره ابوعلی سینا گفته اند، یا بهتر اینکه گفته شود جای قهرمان داستان نام بوعلی سینا را گذارده اند.
یکی بود - یکی نبود، در روزگارهای پیش در دهی دهقانی بود، زنی داشت به نام ستاره و پسری داشت به نام بوعلی. این پسر جز به خواندن و نوشتن به هیچ کاری دل نمی داد و هر چه هم پدر و مادر اندرزش می دادند که هر چیزی اندازه دارد گوش نمی داد و سر از دفتر برنمی داشت. هنوز بیست سال ازش نگذشته بود که پدرش مرد، مادر ازش نگه داری می کرد و غمخوارش بود. یک روز مادر گفت: «ای فرزند چشم من دارد از سو می افتد و اگر خیلی زنده بمانم دو سه سال دیگر، این است که دلم می خواهد تو را داماد ببینم و همسری برایت پیدا کنم. هر که را می خواهی بگو بروم و برایت خواستگاری کنم.» بوعلی گفت: «این دخترها که من می بینم و می شناسم برای من ارزشی ندارند، چرا که فهمیده نیستند. اگر می خواهی من زن بگیرم و این آرزو از دلت در بیاید، برو خواستگاری دختر پادشاه شهر که شنیده ام هم خوشگل است و هم باهوش.» مادر گفت: «فرزند! پادشاه دخترش را به کسی می دهد که سرش به کلاهش بیارزد و دارایی داشته باشد، نه به تو.» گفت: «دارایی من از همه بیشتر است، دارایی آنها را دزد می تواند ببرد و روزی از میان برود، ولی من هر چه دارم کسی به آن دسترسی ندارد و نمی تواند از من بگیرد و اگر به کسی از آن بدهم، زیادتر می شود نه کمتر.» باری گفت و گو زیاد شد و بوعلی مادر را به خانه و کاخ پادشاه به خواستگاری فرستاد. در جلوی کاخ پادشاه در میان باغچه، دو تا تخته سنگ بود که هر کس با پادشاه کار داشت می رفت روی یکی از آنها می نشست. یک تخته سنگ مال مردم بینوا بود که رویش می نشستند و پادشاه به آنها پول می داد و بخشش می کرد، یکی هم مال بزرگان شهر بود که با پادشاه کاری داشتند و یا به خواستگاری دخترش می آمدند. پیرزن رفت و روی این تخته سنگ نشست. پادشاه گمان کرد که این پیرزن بیخود روی این تخته سنگ نشسته است، به پیش خدمتش گفت: «برو یک چیزی به این پیرزن بده و بگو دیگر روی این سنگ ننشیند، اگر چیزی می خواهد روی آن یکی بنشیند. این سنگ مال بزرگان و داراهاست که کار دارند یا به خواستگاری دختر من آمده اند.» پیرزن آمد به خانه و آن چه دیده بود و شنیده بود به پسرش گفت. بوعلی گفت: «چرا به پادشاه نگفتی که من برای گدایی نیامده ام، آمده ام به خواستگاری دخترت.» گفت: «روم نشد.» گفت: «پاشو برو و بگو برای چه آمده ام.» دوباره پیرزن رفت و روی همان سنگی نشست که آن بار نشسته بود، تا پادشاه دیدش آشفته شد، به پیش خدمت گفت: «مگر به این پیرزن دیروزی پول ندادی و نگفتی روی این سنگ ننشیند.» گفت: «چرا گفتم.» گفت: «پس برو ببین چرا این جا نشسته است؟» پیش خدمت آمد بیرون و به پیرزن هر چه آن بار پادشاه گفته بود گفت. پیرزن گفت: «من بینوا نیستم، به خواستگاری دختر پادشاه برای پسرم آمده ام.» تا این را پادشاه شنید داد و فریاد راه انداخت که: «چه روزگار بدی شده که هر کس و ناکسی برای هر بی سروپایی به خواستگاری من می آید.» به پیش خدمت ها گفت: «بروید و این پیرزن را بیرون کنید و بزنید تا دیگر پررویی نکند.» وزیر گفت: «این کار را نکن. زدن یک پیرزن ناتوان شگون ندارد، سنگی جلوش بیندازد که نتواند بردارد.» پادشاه قبول کرد. پیرزن را آورد نزدیک خودش و گفت: «من دخترم را به کسی می دهم که از همه داناتر باشد و آسمان را به زمین بدوزد و از دفتر جهان نما باخبر باشد.» پیرزن آمد و این ها را به پسرش گفت. بوعلی گفت: «برو بگو پس از چهل روز آسمان را به زمین می دوزم و با دفتر جهان نما به پیشگاهت می آیم.» مادر گفت: «گرفتم که دفتر جهان نما را آوردی و آسمان را هم به زمین دوختی، از کجا پول می آوری؟ نباید یک مشت پول تویجیبت باشد که نقل و نباتی بخری و سر دختر بریزی؟» گفت: «پیدا می کنم.» فردای آن روز بوعلی دروازه شهر را گرفت و بیرون رفت. چند شبانه روز در راه بود تا رسید به دامنه کوهی - از پیش می دانست که در بالای این کوه دیو مردی است که در هر چیزی استاد است و همه فن حریف و دفتر جهان نما پیش اوست. رفت بالای کوه. دیو مرد زیر درختی دراز کشیده بود، تا چشمش به بوعلی خورد پرسید: «آمده ای این جا چه کنی؟» گفت: «راه را گم کرده ام. تشنه و گرسنه ام، از پایین این کوه و درختها را دیدم آمدم آبی بخورم و نانی گیر بیاورم و جانی بگیرم و بروم.» دیو مرد باور کرد، گفت: «بسیار خوب، امشب را این جا باش و فردا برو.» بوعلی پذیرفت و شب را آنجا خوابید. روز که شد دیومرد گفت: «من روزها می خوابم، تو اگر می خواهی بروی برو و اگر هم می خواهی این جا بمانی بمان.» بوعلی گفت: «امروز را می مانم و فردا می روم.» دیو مرد خوابید. بوعلی آمد توی اطاق و دفتر جهان نما را از بالای سر دیو مرد برداشت. در آن دفتر چیزها دید و افسون ها خواند. فوری یکی از آن افسون ها را به کار بست و به یک چشم بهم زدن خودش را به بیرون دروازه شهر رسانید. در این میان دیو مرد بیدار شد و دفترش را ندید، چشمی به دشت انداخت دید بوعلی نیست، فهمید که افسونی از آن دفتر پیدا کرده و خودش را به شهر رسانده است. آمد به شهر دنبال بوعلی. بوعلی هم یک راست به خانه آمد و به مادر گفت: «ای مادر بیکار ننشین، پاشو من یک آهوی قشنگی می شوم تو مرا ببر درخانه پادشاه، پسرش که مرا ببیند خواهان من می شود. مرا پانصد اشرفی بفروش. برای خرید نقل و نبات و پول سر دختر.» مادر پاشد و همین کار را کرد. یک میدان مانده بود که به به خانه پادشاه برسد، پسر پادشاه آهو را دید. از مادر بوعلی پرسید: «به چند؟» گفت: «پانصد اشرفی.» بی درنگ داد و خرید و به یکی از نوکرهاش گفت: «پنج سیر کشمش بخر که شنیده ام آهو کشمش را دوست دارد.» نوکر هم خرید. پسر پادشاه توی جیبش ریخت و مشت مشت دهن آهو می گذاشت. بشنوید از دیو مرد. آمد توی شهر و این ور و آن ور، چشم می انداخت تا بوعلی را در هر پیکری هست پیدا کند. رسید به کوچه کاخ پادشاه، تا بوعلی را از دور دید، شناخت. بوعلی هم رو به پشت سر کرد دید دیو مرد دارد می آید و تا به او برسد او را خواهد کوبید. به زور سرش را به بهانه کشمش خوردن کرد توی جیب پسر پادشاه. رفته رفته گردن و دست ها و شکم و پاها و دمش هم رفت توی جیب پسر پادشاه. پسر پادشاه دست پاچه شد. انگشت به دهن ماند که چرا این جور شد، که یک دفعه دید از جیبش گنجشکی پرید و رفت. دیو مرد سرگردان ماند که بوعلی کجا رفت و چه جور او را پیدا کند؟ کلاغی شد و به هوا بالا روی درخت ها رفت که ببیند در کدام خانه است. گنجشکه تا سر دیوار خانه بوعلی (خودش) پرید و چرخی خورد و از میان چرخ پیدا شد، فوری دفتر جهان نما را زیر بغل گرفت و برای پادشاه برد. درست روز چهلم بود. پادشاه تا دفتر را دید سرگردان ماند که از کجا و چه جور به دست آورده، چگونگی را پرسید، بوعلی همه اش را گفت. پادشاه گفت: «من به تو دختر ندهم به که بدهم.» جشن بپا کردند، هفت شبانه روز شهر را آئین بستند و همه مردم شادی ها کردند و دختر را به بوعلی دادند. دیو مرد هم که در پیکر کلاغ رفته بود، چون دید دفتر جهان نما زیر بغل بوعلی است و همیشه با اوست، دیگر ناامید شد که بتواند کاری بکند. از جلد کلاغ بیرون نیامد و از آن روز خود و فرزندانش پشت بام خانه ها و بالای درخت ها دنبال دفتر جهان نما می گردند و قارقار می کنند و به جایی نمی رسند و با آن که افسانه ما به سر رسید، کلاغه هنوز به جایی نرسیده است.