رفاقت با کوسه
افزوده شده به کوشش: پروا پوراسماعیلی
شهر یا استان یا منطقه: شیراز
منبع یا راوی: سید ابوالقاسم انجوی شیرازی
کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران
صفحه: 67 - 70
موجود افسانهای: -
نام قهرمان: پسر تاجر
جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان
نام ضد قهرمان: دختر پادشاه
افسانهٔ «رفاقت با کوسه» روایت دوم از افسانهٔ «پسر تاجر و کوسه» است که در جلد دوم ذیل حرف «پ» آمده است و روایتی شیرازی است. «رفاقت با کوسه» روایت تهرانی است. این افسانه روایت سومی هم دارد به نام «کلی ارزنی» که روایتی است از نوغاب گناباد. این روایت اخیر در حرف «ک» در جلدهای بعدی خواهد آمد. در این روایت، کوسه به قهرمان قصه مالِ دیگران کاسبی و درآمد حاصل کند!
یکی بود یکی نبود غیر از خدای ما هیچکس نبود. یک مردی بود یک پسر داشت. وقتی که آخر عمرش شد به پسرش چهار تا وصیت کرد: «وصیت اول اینکه هر وقت خواستی خانهات را بفروشی اول سردرش را خراب کن بعد بفروش. وصیت دوم اینکه هر وقت خواستی قمار کنی آخر شب به قمارخانه برو. وصیت سوم اینکه هر وقت خواستی هوس بازی کنی صبح برو. وصیت چهارم هم اینکه هر وقت خواستی معامله کنی با کوسه شریک بشو.» این گذشت تا وقتی پدرش مرد.پسر خواست اول خانه اش را بفروشد با خودش گفت: «خوب است به وصیت پدرم عمل کنم.» برای همین اول سر در خانه اش را خراب کرد تا ساخته شد پدرش درآمد. آن وقت با خودش فکر کرد من که هنوز تمام خانه ام را عوض نکردم و از نو نساختم این همه خرج کردم، وای به روزی که بخواهم خانه ام را بفروشم و تازه بخرم چقدر تمام میشود. این بود که از خیر این کار گذشت و خانه را نفروخت. و اما سفارش دوم، یک شب خیالش گرفت به قمار بازی برود. همان طور که پدرش گفته بود آخر شب رفت، آن.هایی که برده بودند خوشحال و خندان و هر کدام که باخته بودند بدبخت و بیچاره شده بودند و دعوا و مرافعه داشتند و اوقاتشان تلخ بود. از این کار هم خوشش نیامد و به خانهاش برگشت. چندی گذشت تا یک بار رفت که هوسبازی کند بنا به سفارش پدرش صبح پیش آنها رفت و دید که سرخاب و سفیدابهایشان با هم قاطی شده و سربههم داده و هر یکیشان چه شکل کثیف و نکبتی دارند. به همین جهت از این کار هم بدش آمد و منصرف شد و رفت.بعد از آن دیگر افتاد به خرج کردن پولها و دارایی پدرش تا همه دارایی پدرش را تمام کرد. آنوقت رفت و رفت تا به جایی رسید که دید هر کس از آنجا رد میشود او را میگیرند و نگه میدارند و هرچه پول دارد میگیرند و بیرونش میکنند. این مرد هم وقتی که به آنجا رسید دید یک دختر پشت حصیری نشسته است و هرکس بیاید دختر یک نگاهی به او میکند و خوب سرکیسهاش میکند. معلوم شد دختر پادشاه آن شهر است. پسر اینجا هم تسلیم شد و تمام پولهایی که داشت در همین راه خرج کرد و دو دست از پا درازتر برگشت در حالی که فقط یک نیم پولی داشت. بعد گفت حالا وقت نصیحت و سفارش چهارم بابام است و رفت توی شهر و آنقدر گشت تا یک کوسه گیر آورد و با او رفیق شد و حال و روز خودش را برای کوسه تعریف کرد. کوسه به او گفت: «خیلی خوب پاشو این نیم پول را ببر خانهی این زنی که همین نزدیک ما است و بگو این نیم پول را بگیر و یک تخم مرغ بده.» پسر رفت به خانهی آن زن و در زد گفت: «این نیم پول را بگیر و یک تخم مرغ بده.» دختر رفت به مادرش گفت: «یک نفر میگوید نیم پول می دهم یک تخم مرغ بده.» مادرش گفت: «خوب ببر بهش بده.» آن وقت پسر پیش کوسه آمد و کوسه گفت: «خوب حالا برو و بگو نیم پول و این تخم مرغ را می دهم یک جوجه بده.» پسر رفت و گفت: «نیم پول و تخم مرغ مال خودت یک جوجه بده.» دختر رفت به مادرش گفت و مادرش گفت: «خوب دو تا چیز می دهد و یک جوجه میگیرد، پس جوجه را به او بده.» پسر باز پیش کوسه رفت و کوسه گفت: «خوب حالا برو بگو آن نیم پول و تخم مرغ و جوجه مال خودت، یک بز به من بده.» پسر دوباره رفت و همان طور گفت و دختر رفت به مادرش گفت. مادرش به او گفت: «خوب زود ببر بز را بده.» خلاصه آنکه پسر نیم پول و تخم مرغ و جوجه را میدهد و یک بر میگیرد و پیش کوسه می آید. بعد کوسه می گوید: «خوب حالا پاشو در خانهی همان دختر پادشاه برویم! حالا فهمیدی چطور باید با نیم پول معامله کنی؟ چند چیز دادیم تا عاقبت یک بز گرفتیم.» بعد به پسر گفت: «هر طور من میگویم همان طور بکن.» پسر گفت: «خیلی خوب!» بز را گرفتند و رفتند در خانهی دختر پادشاه و شروع به زدن بر کردند. صدای بعبع بز در آمد و خلاصه سر و صدا و جنجال زیادی راه افتاد. وقتی دختر از پشت پردهٔ حصیری که نشسته بود این سر و صداها را شنید خدمتکارش را فرستاد که برو ببین چه اتفاقی افتاده و چه خبر هست. خدمتکار آمد و فهمید که اینها می خواهند بز را بپزند و آبگوشت کنند و دارند این کار را میکنند. وقتی که دختر از مطلب با خبر شد به آشپزش دستور داد که بز را از آنها بگیرد و برایشان بپزد برای این که خیلی بیچاره و نفهم هستند. آشپز هم داد بز را کشتند و آبگوشت خوبی پخت و موقع شام خوردن که شد دختر گفت: «سفره بیندازید برای اینکه آنها چیزی بلد نیستند.» بعد نان و پنیر و همه مخلفات را توی سفره گذاشتند و آبگوشت را هم آوردند. کوسه به پسر گفت: «وقتی خواستیم شام بخوریم من پایم را توی کاسه آبگوشت میزنم و توی گوشم میکنم. تو هم هرکاری که من کردم بکن.» پسر گفت: «خوب!» آنوقت دختر آمد و وقتی که دید دارند آنطوری چیز میخورند به خدمتکارش گفت: «این بیچارهها دهاتیاند و نمیدانند چطوری غذا بخورند و باید یک نفر به آنها یاد بدهد و کمکشان کند. پس من دهن پسر و تو هم دهن پدر لقمه بگذاریم تا تمام شود.»بعد از تمام شدن شام سفره را جمع کردند. دختر پادشاه گفت دو دست رختخواب آوردند و جایشان را پهن کردند که اول کوسه پرید وسط تشک و اینطرف آمد بعد پسر هم همان کار را کرد. از آنها پرسیدند: «چرا اینطور میکنید؟» کوسه گفت: «ما بلد نیستیم چکار کنیم!» دختر که این کار را دید به خدمتکارش گفت: «اینها خوابیدن بلد نیستند، پس تو برو پهلوی آن مرد، من هم میروم پیش پسر.» خلاصه تا مدتی بگو و بخند داشتند تا خوابیدند. صبح زود هنوز که هوا تاریک روشن بود کوسه رفت که اذان بگوید. دختر که این موضوع را فهمید گفت: «پدرت خوب، مادرت خوب، نمیخواهد اذان بگویی. الان پادشاه بیدار میشود من چه خاکی به سرم بریزم و چه بگویم؟» کوسه گفت: «نمیشود باید اذان بگویم.» دختر یک کیسه پولش داد که ساکت شود. کوسه دوباره یک کیسه ارزن از جیبش درآورد و از همانجا که نشسته بود ارزن ریخت و مشغول جمع کردن آنها شد. هرچه دختر میگفت: «برو نمیخواهم جمع کنی!» کوسه جواب می داد: «من باید تا دانه آخرش را جمع کنم.» دختر پادشاه باز یک کیسه پول به او داد تا راضی شد و رفت. وقتی که به خانهشان رسیدند کوسه گفت: «حالا فهمیدی چطور باید معامله کنی؟ حالا فهمیدی چطور باید معامله کنی؟ ببین به یک نیم پول سیاه این همه چیزها را درآوردی و به کام دلت هم رسیدی!»