روباه پوستین دوز

افزوده شده به کوشش: نیلوفر توکلی

شهر یا استان یا منطقه: استان فارس - استهبان

منبع یا راوی: گرد آورنده: محمدرضا آل ابراهیم ، راوی: علی مصلح، 42 ساله

کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران

صفحه: 165-167

موجود افسانه‌ای: --

نام قهرمان: روباه

جنسیت قهرمان/قهرمانان: حیوان

نام ضد قهرمان: --

روایت استهبانی «روباه پوستین دوز» با واژه های محلی جذابیت ویژه خودش را دارد. گاه در میان روایت های یک افسانه ناهمگونی هایی به چشم می خورد. در این روایت، روباه پس از کنده شدن دُمش به دیگر روباه ها می گوید که: «بیایید به باغ فلان کس که پر از انگور است، برویم.» و از آن طرف می گوید که: «هوا خیلی سرد بود و دم روباه ها در آب یخ بست.» این افسانه را از کتاب «فرهنگ مردم استهبان» برداشته ایم که کتاب جالبی است از «محمدرضا آل ابراهیم» و هنوز چاپ نشده است.

روزی روزگاری، مردی هر روز سوار بر خرش می شد و به کوه می رفت تا کار کند. پوستینی گرم و نرم روی کول می انداخت تا سرمایش نشود. روباهی حیله گر که می دید، هر روز این مرد خرسوار با پوستینش به کوه می رود، فکری به نظرش رسید و برای خودش گفت: «چه طور می توانم این پوستین را از چنگ این مرد به در آورم.» تا این که یک روز صبح خیلی زود، پیش از آن که مرد خر سوار آمده باشد، به کنار راه آمد و خود را به مرده غریبی زد. مرد تا به روباه رسید از الاغش پیاده شد و برای این که الاغش فرار نکند او را بست و روباه را برداشت و روی خر گذاشت. مرد همین که آمد خرش را باز کند، روباه جستی زد و پوستین را از روی دوش او برداشت و فرار کرد. روباه رفت و رفت تا به یک گرگ رسید. گرگ گفت: «این پوستین را از کجا آورده ای؟» روباه گفت: «پدر خدا بیامرزم پوستین دوز بود و من هم از او یاد گرفته ام و پوستینی برای زمستان خودم دوخته ام.» گرگ گفت: «برای من هم می دوزی؟» روباه گفت: «بله! می توانم ولی با یک شرط.» گفت: «چه شرطی؟» گفت: «اگر بتوانی پنج گوسفند چاق و چله برای من بیاوری، من هم برای تو یک پوستین خوبی درست می کنم.» گرگ بیچاره داخل گله ای شد و با هر زحمتی بود، پنج گوسفند گرفت و برای روباه آورد. روباه گفت: «حالا برو و یک ماه دیگر بیا که پوستین آماده است.» گرگ رفت و روباه در عرض این یک ماه، استراحت کرد و گوسفندان را مرتب خورد. گرگ سرِ وقت خودش آمد. روباه پشم ها را پهن کرده و روی آن خوابیده بود. گرگ گفت: «پوستین ما آماده است؟» روباه گفت: «پوستین خوبی برایت دوخته ام ولی دو آستین آن کم آمده است و باید سه گوسفند دیگر بیاوری تا آستین هایش را درست کنم.» گرگ دوباره به گله زد و سه گوسفند دیگر آورد. روباه گفت: «حالا برو! یک هفته دیگر تمام است.» روباه در عرض این یک هفته گوسفندان را خورد و روز هفتم، پشم ها را جمع و جور کرد و استخوان ها را قایم کرد و نشست به گریه کردن که گرگ وارد شد. گفت: «چرا گریه می کنی؟» گفت: «دلم می سوزد که پوستین خوبی برایت درست کرده بودم، یک خر سوار که هر روز از این راه می گذرد از دستم درآورد و رفت. حالا تو باید یک کاری بکنی!» گرگ گفت: «چه کاری؟» گفت: «می روی سر راه این مرد خرسوار و خودت را به مرده غریبی می زنی، وقتی که از خرش پایین آمد، پوستین را از روی دوشش بردار و بگریز.» گرگ بیچاره که فریب روباه را خورده بود، رفت سر راه مرد و خود را به مرده غریبی زد و نقش زمین شد. مرد که گول روباه را خورده بود و می دانست چه کلکی در کار است از خر پیاده شد و این قدر به گرگ زد که دیگر حالی برایش نماند و تا یک ماه بیمار بود. پس از بهبودی به محل تجمع حیوانات رفت تا چشمش به رویاه افتاد به او حمله کرد. روباه گریخت و رفت داخل یک سوراخ. گرگ سررسید و دم او را گرفت و کشید. دم روباه کنده شد. روباه با خود گفت: «حالا دیگر شناخته شده هستم، باید کاری کنم تا گرگ مرا نشناسد.» تمام روباه ها را خبر کرد که امشب بیایید به فلان باغ که پر از انگور است و من جایش را بلدم. شب شد، روباه ها آمدند. روباه حیله گر گفت: «بیایید دم هایتان در آب حوض بگذارید تا من بروم ببینم باغبان هست یا نه؟» روباه ها دم خود را در آب حوض گذاشتند. هوا بسیار سرد بود. آب یخ بست و دم روباه ها را گیر انداخت. صبح شد. روباه حیله گر آمد و گفت: «فرار کنید که باغبان دارد می آید.» تمام روباه ها از ترس خیز برداشتند تا بگریزند. دمشان کنده شد و مثل روباه حیله گر شدند.

Previous
Previous

پادشاه و سه دخترش (1)

Next
Next

پادشاه ظالم که رعیت او را از سلطنت برکنار کرد