زندگی زن تاجر و زن حمال
افزوده شده به کوشش: پرنیا قناتی
شهر یا استان یا منطقه: nan
منبع یا راوی: گرد آورنده: ل.پ.الول ساتن
کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران
صفحه: ۴۱۷-۴۱۹
موجود افسانهای: nan
نام قهرمان: زن
جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان
نام ضد قهرمان: تاجر
روایت زندگی «زن تاجر و زن حمّال» از روایتهای نکته پرداز است و آن اینکه: «آسایش الزاماً آرامش نمیآورد.» در زندگی زن تاجر، ثروت هست و به تبع آن آسایش، امّا زن آرامشی احساس نمیکند و به زندگی زن حمال غبطه میخورد که هر روز لنگش را برای خشک شدن بر بند میآویزد، که نشان حمام رفتن است و این یک نشان آن چیزی که زن تاجر آرزویش را دارد.همینطور است در مورد زن حمّال، در ابتدا آسایش یا رفاهی ندارد، اما در زندگیاش «آرامش» وجود دارد. این آرامش با پیدا شدن اندک اندکِ ثروت از میان میرود و زن حمال هم به روزگار زن تاجر مبتلا میشود، دیگر از آویختن هر روزه لنگ خبری نیست!روایت زندگی «زن تاجر و زن حمّال» را از کتاب «قصههای مشدی گلین خانم» مینویسیم.
یه حمالی بود یه زن داشت. روبروی خانه اینها به تاجر معتبری بود. این زن تاجر نگاه میکرد پشت بوم خانه حماله، میدید زن حماله هر روز میره حمام، لُنگشو پهن میکنه رو پشت بوم.زن تاجره اومد از زن حمال پرسید: «شما غذاتون چی چیه؟» گفت: «والله غذای ما نون و آبگوشت، نون و پنیر، نون و خربوزه، گاهی وقتها پلو میپزیم.» گفت: «خوبه والله، ما هر شب گوشت مرغ میخوریم، گوشت بره میخوریم.هفتهای یه دفعه بیشتر حموم نمیریم .شما با این خوراکتون هر شب حموم میرین.» گفت: «خوب آخر حاجی آقای شما مگه چکار میکنه؟» گفت: «هیچی غروب که میشه در حجره رو میبنده میاد خانه، کتاب خرجشو میذاره جلوش بنا میکنه نوشتن تا چهار از شب رفته، اونوقت میگه: شام بیار! شام که خوردیم خسته و مونده است، میخوابه. شوهر تو چکار میکنه؟» زن حمال گفت: «هیچی شوهر من غروب میاد خانه سماور آتش میکنم، میذارم جلوش، دو سه تا پیاله چای میخوره، خستگیش در میره، میگه: شام بیار! نون و پنیر، نون و آبگوشته، نون و تخم مرغه هر چه هست، شامه رو میخوریم، صبح میرم حموم.» زن تاجر گفت: «خوش به حالت، کاشکی من جای تو بودم.» زن حمال گفت: «بیا من یادت بدم. امشب که حاجی آقا نشست به دفتر نوشتن، تو نذار بشینه تا ساعت چهار، برو اینها رو بهم بزن، خودتو لوس کن، بگو: حاجی آقا چه خبره؟ اینها رو بذار کنار، پاشو گشنمه، شام بخوریم!»حاجی آقا جمع کرد. هیچی! شام خوردند و رفتند خوابیدن. فردا صبح زن حاجی آقا رفت حمام. از امشب بنا کرد زن حاجی آقا شبها لوس شدن. به دو سه شبی که گذشت، حاجی آقا گفت: «این چه بساطیه هر شب، حوصلهام سر رفته! اینو کی یاد تو داده؟» گفت: «این زن مشد علی حمال یادم داده.» گفت: «خیلی خوب. خوب کاری یادت نداده، از کار و زندگی منو انداخته این دو سه شبه.»فردا صبح حاجی آقا بلند شد، نه تومان ریخت تو یه کیسه، برد گذاشت در خانه حمال. رو سکو خودش وایساد از لای در تماشا [میکرد] که کسی پولو ور نداره. حماله که آمد بیرون، دید یه کیسه پول رو سکووه، ورداشت شمرد، دید نه تومانه، آمد. در این مابین قصاب سرکوچه گفت «مشد علی، کسی رو سراغ داری ده تومان به ما قرضی بده، شب پنج هزار یه تومان قسط بگیره؟» گفت: «من یکی رو سراغ دارم، نه تومان میده به ده تومان» قصابه قبول کرد و نه تومانو گرفت. از امروز قرار گذاشت از پول حمالیش هم روزی چهار و پنج هزار گذاشت کنار.هیچی این ده تومان این کم کم به صد تومان رسید. این صد تومان که شد به مردم نه که معامله میداد، شب به شب قسط میدادند. این دیگر مجبور شد شبها که میآمد تا این حسابو سیاهه میکرد، ساعت سه چهار از شب میشد. حمام رفتن حماله کمکم موقوف شد.زن تاجر ازش پرسید: «خوب تو دیگر چرا لُنگتو پهن نمیکنی رو دیوار؟» گفت: «خدا پدر اونو درآره که اون که نُه [تومان] رو گذاشت در خانه، من هم به روز تو گرفتار شدم.» گفت: «خوب تو که بلدی، تو هم لوس شو.» گفت: «وای خواهر، این بد اخلاق مگه میشه براش لوس شد؟ به شب رفتم لوس بشم، فرداش گفت: پنج تومان پولم از بین رفته که سیاهه هم یادم رفته بنویسم. خاک تو سرش، مگه میشه چاره نداریم دیگه، باید زندگی کنیم.»