زن عاقل (1)

افزوده شده به کوشش: نسرین واعظ

شهر یا استان یا منطقه: کردستان

منبع یا راوی: گردآورنده: م.ب. رودنکر، مترجم: کریم کشاورز

کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران

صفحه: 433 - 435

موجود افسانه‌ای: -

نام قهرمان: مرد فقیر

جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان

نام ضد قهرمان: مرد ثروتمند

«زن عاقل» از روایت‌های نکته‌پرداز است و آن اینکه:«زن عاقل و کدبانو مرد را به همه چیز می‌رساند!» این نوع قصه‌ها، بیشترین توجهشان به نکته‌ای است که می‌خواهند منتقل کنند این است که با کمترین پرداخت مستقیم به سراغ آن می‌روند.در روایت «زن عاقل» هم می‌خوانیم که دختر برای اثبات حقانیت خودش مبنی بر اینکه«زن خوب و خانه‌دار مرد را از فقر می‌رهاند.» به خانه‌یمرد هیزم شکن رفته و او را در شش ماه به ثروت فراوان می‌رساند. متن کامل این روایت را از کتاب «افسانه‌های کردی» می‌نویسیم.

مردی فقیر بود که جز خری باربر چیزی نداشت هر روز به جنگل می‌رفت و هیزم بار خر می‌کرد و می‌آورد. همسایه ثروتمندش از پنجره می‌دید که چگونه مرد فقیر هر روز هیزم حمل می‌کند. روزی از او پرسید: - می‌بینم که هر روز هیزم می‌آوری. هیزم‌ها را چند می‌فروشی و خانواده‌ات چند نفر است! - در مقابل هیزم ده سکه می‌گیرم و با این پول نان و خوراکی‌های دیگر می‌خرم و شش نفر هم عائله دارم. مرد ثروتمند پولی به او داد و گفت:این صد سکه را بگیر و دیگر هر روز پی هیزم‌شکنی نرو. دلم به حالت می‌سوزد. مرد فقیر صد سکه را گرفت و برد به زنش داد و گفت: این صد سکه را به من داده‌اند، ده روز به جنگل نمی‌روم.دو روز گذشت. روز سوم مرد فقیر از زنش پرسید: چرا امروز چیزی نخریدی؟پول ندارم .چطور پول نداری؟ آخر مگر همین دو روز پیش صد سکه‌ات ندادم و نگفتم که ده روز نباید به جنگل پی هیزم بروم .مرد فقیر دید چاره‌ای نیست. خر را برداشت و به طرف جنگل، پی هیزم رفت. مرد ثروتمندی که همسایه‌اش بود دید که فقیر باز به سوی جنگل می‌رود. در کنار مرد ثروتمند دخترش ایستاده بود. مرد ثروتمند به فقیره بانگ زد: مگر قرار نبود ده روز به جنگل نروی! آخر من صد سکه به تو دادم!فقیره پاسخ داد که: پول تمام شد .دختر مرد ثروتمند گفت :او گناهی ندارد زنش خوب و خانه‌دار نیست!اوقات مرد ثروتمند خیلی تلخ شد و گفت : اگر مرد مهمل و بیکاره باشد، زن در خانه چهکار می‌تواند بکند؟ بعد مرد فقیر را صدا زد :خوب، بیا اینجا ببینم. دخترم را با خود ببر! ببینم خانه تو را چه جور اداره خواهد کرد. دخترک گفت: پدر، حالا که تو با من این جور رفتار کردی کاری خواهم کرد که خودت آب به دست این مرد فقیر بریزی. مرد فقیر دخترک را به خانه برد و به مادر خود گفت: این زنم است!مادرش پرسید :تو که یک زن داری این را دیگر چرا آوردی؟ مرد فقیر زن اولش را از خانه بیرون کرد. ولی زن جوانش هم عاقل بود و هم کارکن. همه کاری بلد بود. شروع کرد به دوختن و بافتن و شش ماه نگذشت که کلبه‌ی مرد فقیر به قصری بدل شد. بعد از یکسال روزی زن به شوهرش گفت :برو پیش مرد ثروتمند و به خانه ما دعوتش کن .شوهره از سر تا پا لباس نو پوشید و به نزد مرد ثروتمند آمد و گفت :لطفاً به خانه‌ی ما تشریف بیاورید و مهمان ما باشید! مرد ثروتمند دید مردی است با لباس فاخر و او را به مهمانی می‌خواند. خودش را جمع و جور کرد و به خانه‌یمرد فقیر رفت. دید خانه‌ایست پر از ثروت و همه چیز در آن فراوان. غذا آوردند، همه صرف کردند و سیر شدند. و بعد خواستند دست بشویند، مرد فقیر می‌خواست آب به دست ثروتمند بریزد ولی او راضی نمی‌شدو مرد فقیر به زور و زحمت راضیش کرد بعد مرد ثروتمند گفت :حالا که تو به دستم آب ریختی، من هم باید آب بریزم تا دستت را بشویی آخر تو از من پولدارتری. آفتابه را برداشت و به دستهای مرد فقیر آب ریخت. در آن لحظه دختر مرد ثروتمند وارد اطاق شد و گفت: پدر چطوری؟ نگفتم که مجبورت خواهم کرد به دست مرد فقیر آب بریزی؟ پدرش اعتراف کرد و گفت: آره، دخترجان حق با تو بود معلوم شد تو از من عاقلتری!

Previous
Previous

پادشاه و سه دخترش (1)

Next
Next

پادشاه ظالم که رعیت او را از سلطنت برکنار کرد