سرنوشت خواجه نصیر لوطی
افزوده شده به کوشش: نسرین طاهری پور
شهر یا استان یا منطقه: اصفهان
منبع یا راوی: گردآورنده: له. ب. الول ساتن ویرایش اولریش مارتسولف آذر امیر حسینی نیتهامر و سید احمد وکیلیان نشر مرکز - چاپ اول ۱۳۷۴
کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران
صفحه: ۱۲۱-۱۲۴
موجود افسانهای: ندارد
نام قهرمان: بشیر - لوطی
جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان
نام ضد قهرمان: ندارد
از قصه های اخلاقی است و بر رفتار درست در تجارت و عدم اسراف در مال تاکید دارد.
یه تاجری بود هفت تا بار شتر به کاکاش زعفرون داد که ببره براش تجارت، بفروشه. غلام زعفرونا رو بار کرد و منزل به منزل طی منازل. نزدیک خراسون رسید به یه کاروانسرا، اونجا داشتند بنائی میکردند. یه تاجری اونجا ایستاده بود سر بنائی چشمش افتاد به این بارهای شتر که با این کاکا میآد. از ساربون پرسید که «این بارهاتون چیه؟» غلام آمد جلو گفت: «میخواهید چه کنید؟» گفت: «حاجی میخام ببینم اگه به درد من میخوره بخرم.» گفت: «بارهای من زعفرونه» گفت: «بسیار خوب من خریدارم بریزید بارها رو زمین.» بارها رو وا کردند. گفت: «بریزید تو کاهگلها.» غلام دو بامبی زد تو سر خودش آمد جلو گفت: «حاجی، چه میکنی این زعفرونه مثقال فروخته میشه.» گفت: «باشه کاکاجان مگه تو غیر از پول زعفرون میخواهی؟» ریختند زعفرونها رو توی گل بنا کردند لغت کردن، غلام دیگه صداش در نیامد. بیست روز مرد تاجر از غلام پذیرائی کرد. بعد از بیست روز کاکا آمد جلو گفت: «ارباب من منتظر منه. منو اجازه بدید برم.» تاجر گفت: «بسیار خوب بیا بریم!» دستشو گرفت برد توی خزانهی خودش در یه اطاقو وا کرد. یه اطاق از کف تا سقف پر پول طلای سکه زده. در به اطاقو وا کرد شمشهای طلا بود. گفت: «کاکا جون هر کدوم از اینها میخواهی بارها تو بار کن، برو!» کاکا گفت: «آخه بارها رو چطور پول ببرم قیمت زعفرونو بدین.» گفت: «نه پول ببر!» گفت: «بسیار خوب بار میکنم.» هفت شتر رو بار کرد از طلای سکه زده. اونوقت به جوال پر کرد. تاجر گفت: «اینم انعام تو.» خدانگهدار کرد و غلام آمد. اسم غلام بشیر بود. آمد تا رسید به شهر خودش. روز حاجی در حجره نشسته بود، دید بشیر سر کلهش پیدا شد با شترهای بار کرده. حاجی ترسید گفت: «ای داد و بیداد. زعفرونها را نفروخته، برگردونده.» بشیر آمد جلو پیش تاجر، سلام کرد. اربابش گفت: «بشیر مگه زعفرونا رو نفروختید؟» بشیر گفت: «چرا» گفت: «پس اون بارها چیه؟« گفت: «این بارهای طلای سکه زده.» گفت: «بشیر مگه دیوانه شدی؟ هفت تا بار زعفرون بردی هفت تا بار طلای سکه زده آوردی؟» گفت: «آقا دیوانه نشدم سر جوالها رو واز کن ببین.» تاجر نگاه کرد، دید راست میگه تمام بارها طلای سکه زده است. گفت «بشیر مگه این آدم گنج قارون داشت؟» گفت: «تازه بپرس ببین زعفرونا رو چکار کرد!» گفت: «چکار کرد زعفرونا رو کاکا؟» گفت: «حاجی آقا تمام زعفرونا رو ریخت تو گل، کاروانسرا بسازه.» بعد گفت: «این به جوال چی چیه؟» گفت: «این انعام منه.» گفت: «خیلی خوب پس انعام خودت مال خودت.» یه سال از این مقدمه گذشت یه روز تاجر نگاه کرد دید که یه نفر از در کاروونسرا وارد شد یه دمبک زیر بغلشه شعرش هم همینه میخونه: دولت اگه سلسله جنبان شود مور تواند که سلیمان شود نکبت اگر سر به گریبان شود خواجه نصیر لوطی میدان شودتاجر غلامو صدا کرد گفت: «اون عکسی که داشتی شبیه این نیست؟» غلام نگاه کرد گفت: «خودشه» تاجر تعجب کرد گفت: «یه همچی آدمی که اینطور پول داشته باشه چطور شده که حالا دکان به دکان یکی صنار میگیره؟» یارو همین طور دکان به دکان گشت تا رسید به دکون تاجر تا رسید، زد با دمبکش: دولت اگه سلسله جنبان شود مور تواند که سلیمان شود نکبت اگر سر به گریبان شود خواجه نصیر لوطی میدان شودحاجی رو کرد به لوطی گفت: «بفرمائید.» گفت: «خیر، چیزی میزی میدی بده، نمیدی هم مرخص میشم. شب بچه ها نون میخوان.» تاجر جواب داد گفت: «نون بچهها رو میدم میل دارم یه ساعت پیش من بشینی.» صدا کرد: «غلام قلیون بیار برای این لوطی.» بشیر قلیون آورد گفت: «برو براش قهوه درست کن.» تاجر کم کم بنا کرد با این صحبت آشنایی کردن، گفت: «خیر آقا من در سمت خراسونو شما در سمت اصفهان کجا همدیگر رو میشناسیم؟» تاجر دست کرد بغلش عکس خواجه نصیر و در آورد گفت: «این عکسته من شما رو به خوبی میشناسم .چطور میگی نمیشناسم. خوب بگو ببینم اون مال و اون گنج و اون دارائی رو چکار کردی؟« گفت: از من سؤال نکن، اشعار من داره میگه: دولت اگر سلسله جنبان شود مور تواند که سلیمان شود نکبت اگر سر به گریبان شود، خواجه نصیر لوطی میدان شود.» گفت: «خوب زن و بچتو با خودت آوردی یا زن و بچت در ولایته؟» گفت: «یکیشون آوردم، یکی دو تاشون اونجاست.» گفت: «بسیار خوب عجالتاً اینجا باشید این قدرها به گردن ما حق داری.» هر چه اصرار کرد بره تاجر نذاشت. ناهار نگهش داشت تا عصری. عصری بهش گفت: «زن و بچت کجان؟« گفت: «مهمانخانه.» گفت: «برو از مهمونخانه ورشون دار بیار!» یه حیاطی پهلوش بود خالی کرد فرش کرد توش، زن و بچه اینو برد اون تو. تا سه روز از اینها مهمون داری کرد. بعد از سه روز یه حجره در بازار براش پیدا کرد. یه مایه خیلی بسیار عالی. گفت: «آقا بفرمائید تجارت کنید!» یه دختر پیر و پوسیده داشت این هم عقد کرد برای تاجر. همچه که عاقبت اونها خوب شد هر کسی عاقبتش خوب بشه.