سلیم قصه گو

افزوده شده به کوشش: نسرین واعظ

شهر یا استان یا منطقه: -

منبع یا راوی: گردآوردنده: سید حسین میرکاظمی

کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران

صفحه: 195 -198

موجود افسانه‌ای: دَوال‌پا و دیو

نام قهرمان: سلیم

جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان

نام ضد قهرمان: دَوال‌پا و دیو

سلیم، پسر تاجری که ثروت پدرش را در عیاشی هدر داده بود، پس از دچار شدن به مشکلات مالی و ترک شهر، در سفرهایش با چالش‌های مختلفی از جمله دوالپا و دیو مواجه شد. او با تیزهوشی و شجاعت بر این مشکلات غلبه کرد و سرانجام به ثروت و آرامش رسید.

شبی از شب‌ها، هارون‌الّرشید دچار بی‌خوابی شد. فراشی به دنبال جعفر برمکی، ‌وزیرش فرستاد. جعفر برمکی بر بالین هارون الرشید حاضر شد. هارون از جعفر، قصّه‌گویی خواست تا برایش قصّه بگوید تا خوابش بِبَرَد. جعفر برمکی متفکّر و پریشان از اینکه در این نیمه شب چطوری قصه‌گویی پیدا کند، به خانه برگشت. دخترش علت ناراحتی او را جویا شد. جعفر برمکی ماجرا را شرح داد. دخترش خندید و گفت: -پدرجان! ‌این کار که فکر و ناراحتی ندارد، چاره‌اش را می‌دانم، به زندان خلیفه می‌روی و از زندانبان می‌پرسی، زندانی‌ای به نام سلیم داری! سلیم از عهدۀ این کار برمی‌آید. جعفر برمکی سری به زندان زد. از توی هزاران نفر زندانی،زندانبان،سلیم را حضورش آورد. ‌سلیم،هیکلی مثل حیوان داشت. موهای سر و ریشش تا به کمرش می‌رسید. ‌جعفر برمکی پرسید: -تو چه کسی هستی؟ او جواب داد :-من سلیم هستم، همان آدمی هستم که به دنبالش می‌گردی! قصه‌هایی یاد دارم که کسی تا به حال آن‌هارا نه‌ می‌داند و نه شنیده است.جعفر برمکی، سلیم را به حمام و آرایش فرستاد، جامۀ تمیزی به تنش کرد. بعد با او، خدمتهارو‌ن الرشید رسید. هارون‌الرشید که پشت پلک چشم‌هایش از بی‌خوابی مثل یک گردو قُور (ورم) کرده بود، از سلیم پرسید: -تو چکاره‌ای؟ سلیم به جای جواب، قصّه‌اش را شروع کرد گفت:تاجرزاده‌ای هست،پدرم مال و اموال زیادی داشت و تا زنده بود در راه درس و تربیت من خرج زیادی کرد تا در فنون جنگ، تیراندازی و کشتی‌گیری تکمیل شوم. پس از اینکه‌ مُرد، دست به عیّاشی زدم و همۀ مال و اموال پدرم را خرج خودم و این و آن کردم. مال تمام شد، بعد اثاثۀ خانه را فروختم، تا اینکه به قرض گرفتن افتادم. شبی از شب‌ها ‌به خانه رفیقم رفتم،تا پولی ازش قرض بگیرم، ‌کنیزش گفت خانه نیست،در حالی که خانه بود، ‌ناراحت شدم، پشت به خانه کردم و از آن شهر رفتم. به شهر بیگانه‌ای رسیدم. دَم دروازه شهر،عدّه‌ای جمع بودند و هفت، هشت تا حمّال نمی‌توانستند باری که در میان گِل افتاده‌بود، در بیاورند. به تنهایی با اینکه گرسنه بودم با یک تکان، بار را از گِل درآوردم. حمال‌ها به هم نگاهی کردند و من را پیش خود بردند و گفتند با آنها حمالی کنم. هر روز با آنها حمالی می‌کردم، روزی پنجاه دینار کرایۀ بار می‌گرفتم،طوری که از پُرکاری، دست همه حمال‌ها ‌را از پشت بستم. دیگر کسی به آن‌ها بار نمی‌داد. حمال‌ها پیش من می‌آمدند و گفتند ما پنجاه دینارت را می‌دهیم ‌و در خانه باش، قبول کردم. شش ماهی راحت و آسوده در خانه می‌خوردم و می‌خوابیدم و پنجاه دینارم را می‌گرفتم. روزی مریض و ضعیف شدم، حمال‌ها ‌که ضعف من را دیدند، مقرری من را قطع کردند، ‌من هم دیگر صلاح ندیدم در آن شهر بمانم، پشت به شهر رفتم تا به جنگلی رسیدم.پیرمرد هفتاد، هشتاد ساله‌ای سر راهم نشسته بود، پرسیدم این راه کجا می‌رود؟ اشاره کرد بیا من را کول بگیر تا تو را به دِه خودمان ببرم. دلم به حالش سوخت. پیرمرد را کول گرفتم، دست و پایش‌دراز و درازتر شد مثل پیچک دور بدنم پیچید. هر کاری کردم که از دوشم پایین بیندازمش، نشد. می‌نشستم ‌روی کولم بود، می‌خوابیدم روی کولم بود، راه می‌رفتم روی کولم بود. او یک دَوالپا ‌بود. ‌پیش خود گفتم:«خدایا چکار کنم! چاره چیست»؟ به فکر چاره افتادم.در جنگل، تاک بود و انگور فراوان آورده بودند. بوتۀ کدو هم بود. همان طور که دوالپا سوارم بود،کدوی‌ رسیده‌ای چیدم و مغزش را خالی کردم و خوشه‌های انگور را داخلش ریختم. مدتی گذشت.‌آب انگور، تیره شد.یک خورده که خوردم، دوالپا کدو را از دستم گرفت و بقیۀ آب تیرۀانگور را سر کشید. ‌سست شد و از بالای کولم افتاد، من هم معطل نکردم و با چماق سرش را داغان کردم. حالا پشت به جنگل می‌رفتم ‌که به بیابانی رسیدم. سه چهار روز در میان بیابان سرگردان بودم تا روزی با چوپانی و گله گوسفندش روبرو شدم،به چوپان سلام کردم. او من را با خودش به کوه برد. سنگی را از دهانۀ غار کوه، برداشت و گله را توی غار رماند و بعد تخته سنگ بزرگ را سرجایش گذاشت.داخل غار که شدم، فهمیدم او دیوی است که به لباس چوپانی درآمده بود. او در عقب غار چهل پنجاه نفر آدمیزاد را در غُل و زنجیر داشت. فوراً یک گوسفند و یک آدم را کشت،گوشت آدم و گوسفند را به سیخ کشید و با‌ کوزه‌ای آب خورد و خوابید. پیش خود فکر کردم چکار کنم تا از چنگ این یکی هم نجات پیدا کنم و این آدم‌ها را هم نجاتدهم. سیخ‌ها ‌را میان آتش گذاشتم، داغِداغ که شد، همان طور که مست خواب بود، دو سیخ را توی دو چشمش فرو کردم، مثل برق از جا پرید و مثل رعد غرید. کورمال کورمال، جلو دهنۀ غار رفت. چِق چِق کرد، گوسفندان به سویش‌دویدند. یکی یکی گوسفندها را دست می‌کشید و از غار بیرون می‌انداخت. ‌من هم بی معطلی گوسفندی را کشتم، پوستش را به تنم کشیدم، چهار دست و پا، جلو رفتم. پشتم را دست کشید و من را به جلو پرت کرد. این طوری از زیر دستش در رفتم و سنگ بزرگی را برداشتم و با آن مغز سر دیو را داغان کردم، ‌داخل غار شدم،دانه‌های زنجیر آدم‌های اسیر را بریدم و آن‌ها را آزاد کردم، همه در حقّم دعا کردند. با یکی از آن‌ها، دوست شدم. با گلّۀ گوسفند دیو، به خانه‌اش رفتم. او ثروتمند و مالدار بود. گلّۀ گوسفندی به من داد و من شدم صاحب دو گلّۀ گوسفند، بعد پشت به خانه او و بیابان کردم و رو به شهرم برگشتم.حالا هارون‌الرشید خواب خواب بود و هنوز قصّۀ سلیم باقی مانده بود که بگوید چطور شد که به زندان او افتاده است. همه خواب بودند جز سلیم و ما هم آمدیم.

Previous
Previous

پادشاه و سه دخترش (1)

Next
Next

پادشاه ظالم که رعیت او را از سلطنت برکنار کرد