سه دورغ

افزوده شده به کوشش: نیلوفر توکلی

شهر یا استان یا منطقه: --

منبع یا راوی: انتخاب تحلیل ویرایش: سید احمد وکیلیان

کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران

صفحه: 437-439

موجود افسانه‌ای: --

نام قهرمان: کچل

جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان

نام ضد قهرمان: --

قصه «سه دروغ» نیز یکی از قصه هایی است که در اغلب شهرستان های ایران و به لهجه های مختلف روایت می شود. موضوع این قصه مسابقه ای است که بر سر دروغ گفتن گذاشته می شود و برنده البته کسی است که بزرگترین دروغ را گفته باشد. این قصه سه بخش عمده دارد. ۱- مسابقه، ۲- بیان دروغ ها، ۳- کسی که پیروز می شود. سید احمد وكيليان طبق تحلیلی که بر این قصه دارد آن را در نمایه طبقه بندی شده آرنه/ تامپسون می آورد و نیز مطابق با قصه شماره ۱۱۲ برادران گریم که به زبان های فرانسوی، آلمانی، فنلاندی، سوئدی، روسی، اسپانیایی، آمریکایی، دانمارکی و ... روایت شده، می داند.

روزی بود، روزگاری. این بود و آن نبود، غیر از خدا هیچ کس نبود. پادشاهی بود. یک روز پادشاه دستور داد جار کشیدند که هر کس سه تا دروغ حسابی بگوید، من دخترم را به او می دهم. همه دروغگویان شهر آمدند و دروغی گفتند، اما به جایی نرسیدند و در عوض سرشان را از دست دادند. تا این که خبر به کچل رسید که پادشاه اعلام کرده دخترم را به سه تا دروغ حسابی می دهم. کچل گفت: «این که کاری ندارد.» کچل آمد و به پادشاه سلام کرد و گفت: «آمده ام دروغ بگویم!» پادشاه گفت: «خب بگو.» کچل گفت: «قبله ی عالم! ما هر سال به ییلاق می رفتیم و پاییز بر می گشتیم. یک سال مرغی داشتیم. ما رفتیم و شش ماهی در کوه ماندیم. هوا که سرد شد، برگشتیم آمدیم خانه. اما هر چه زور زدیم، دیدیم در خانه باز نمی شود. از همسایه نردبان گرفتیم. نردبان را گذاشتیم و از بالای چینه نگاه کردیم. دیدیم مرغ آن قدر تخم گذاشته که تمام اتاق ها و حیاط و باغ پر شده. دوباره از همسایه وسایل گرفتیم. با پارو، تخم مرغ ها را ریختیم بیرون از خانه. رفتیم گاو آوردیم و با گاو آهن تخم مرغ ها را خرمن کردیم و باد دادیم. خروس ها را باد یک طرف برد، مرغ ها را یک طرف.» اطرافیان شاه سرشان پایین بود که شاه گفت: «دروغ است. مرغ که این همه تخم نمی گذارد.» همه گفتند: «دروغ است. بله دروغ است.» این گذشت و فردا کچل دوباره آمد و تعریف کرد: «قبله عالم! یک سال زمستان سختی بود. ما هم یک زندگی کوچکی داشتیم. پشت خانه ما خرابه بود. یک روز سگی از خرابه آمد و روی بام خانه ما بچه زایید. توله های سگ همین که به دنیا آمدند، یخ زدند. این گذشت تا این که هوا رو به گرمی گذاشت و بهار شد که یک دفعه توله سگ ها یخشان باز شد و شروع کردند به پارس کردن. رفتم ببینم چه خبر است، که توله سگ ها فرار کردند.» - «والله دروغ است! بالله دروغ است!» این گذشت و کچل رفت. شاه به اطرافیانش گفت: خب! فردا نوبت دروغ سوم است. اما هر چه کچل گفت، شما بگویید باور نمی کنیم. نکند تأمل کنید.» کچل هم رفت و سه تا طبق خمیر خرید. دو تا معمولی، یکی خیلی بزرگ. طوری که هفت من آرد را خمیر می کردی، به راحتی جا می گرفت. فردا صبح شد و دیدند کچل با سه تا طبق آمده. کچل عرض کرد: «قبله عالم به سلامت باد! آمده ام دروغ سوم را بگویم.» شاه گفت: «خب بگو!» کچل گفت: «قبله عالم! کار دنیا حساب و کتاب ندارد. چرخ و فلک می چرخد. تو امروز شاه مملکتی و ثروت عالم را داری. یک زمانی هم ما آن قدر ثروت داشتیم که پدر شما هم به آن اندازه نداشت. یکسال قحطی شد. طوری که همه مال و احشام تلف شدند و خزانه شاهی ته کشید. پدر شما که خدا رحمتش کند با پدر من برادر خوانده بودند. پدر شما که دستش تنگ شد، پدر من هفت برابر این طبق بزرگ اشرفی و هفتاد برابر این دو تا طبق، جواهرات به پدر شما قرض داد که سال قحطی که تمام شد، برگرداند. وقت مردن هم به من وصیت کرد. حالا هم پدر شما به رحمت خدا رفته. اگر آقایی کنید و قرض پدرتان را بدهید تا در آن دنیا دیون نباشد. وگرنه...»که اطرافیان شاه تأمل نکردند و گفتند: «ما شاهدیم، راست می گوید. عین حقیقت است.» که شاه از جا کنده شد: «احمق ها تأمل کنید، حرفش را تمام کند.» کچل ادامه داد: «بله قبله عالم. حالا که من فقیر شده ام و شما شاه هستید، آقایی کنید و قرض پدرتان را بدهید تا چرخ زندگی من هم بچرخد. مگر شرط شما همین نبود!» شاه جواب داد: «بله! شرط همین بود.» سرانجام شاه ناچار شد دخترش را با جهیزیه کامل بدهد و از دست کچل راحت شود.

Previous
Previous

پادشاه و سه دخترش (1)

Next
Next

پادشاه ظالم که رعیت او را از سلطنت برکنار کرد