شاه صنم
افزوده شده به کوشش: نیلوفر توکلی
شهر یا استان یا منطقه: استان فارس - استهبان
منبع یا راوی: گردآوری: محدرضا آل ابراهیم- راوی حجت مرادی، اهل روستای گرده استهبان به نقل از پدرش موسی مرادی
کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران
صفحه: 93-96
موجود افسانهای: دیو
نام قهرمان: دختر سوم
جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان
نام ضد قهرمان: دیو
اعداد 3، 4 و 7 در میتولوژی ایرانی از از اعداد نمادین اسطوره ای هستند. عدد هفت، جمع دو عدد سه و چهار است، یعنی مجموع معانی نمادین و قدرت های اسطوره ای آن ها را در خود گرد آورده است. به این اعتبار، عدد هفت، در اندیشه اسطوره ای، کامل ترین وضعیت و نماد عالی ترین نظم است. در این نوع اندیشه، هر چیز که باعث شود، وضعیت، حالت، موقعیت، مقام و مرتبه هفت شکل نگیرد، نظم و وضعیت کامل را بر هم زده است. این اختلال موجب نفوذ و ورود نیروهای متضاد در نظام مورد نظر می شود. در روایت «شاه صنم» امنیت کامل خانه در گرو بستن هفت در است. شبی یکی از دختران (شاه صنم) شش در را می بندد و بدین طریق، با نبستن یکی از درها، در نظم کامل (هفت در) خلل ایجاد می کند و دیو (پلیدی و زشتی) وارد خانه می شود. تکرار عدد هفت در اشعار مادر نیز تأکیدی است بر اهمیت این عدد در روایت. در برخی روایت های این قصه، یک دختر نقش دارد، در برخی هفت و در برخی سه دختر. در این روایت سه دختر، که خواهر هستند، نقش دارند. دختر اولی و دومی در مقابل دیو، کاری نمی توانند انجام دهند. این دختر سوم است که دیو را شکست می دهد، چرا که او به عنوان سومین دختر در مقام عددی اسطوره ای قرار دارد.
یکی بود، یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود. یک پیره زن بود که سه تا دختر داشت و یک خانه ی هفت دری. دختر بزرگ تر که نامش شاه صنم بود، هر شب هر هفت در را قفل می کرد. یک شب یادش رفت که یکی از درها را قفل کند. دیوی از همان در وارد خانه شد و گفت: «مهمان دوست دارید؟» پیره زن گفت: «قدمش بر چشم!» دیو به درون اتاق آمد و نشست. پیره زن دید که ای داد و بیداد که این دیو است! دیو گفت: «مهمان آمد خانه ی شما، نباید برایش چایی دم کنید؟» پیره زن گفت: «بابات بسوزه شاه صنمبابامو سوزوندی شاه صنمشش درو بَسی شاه صنم یکی شو نَوَسی شاه صنم حالا بلند شو برایش چایی دم کن!» شاه صنم بلند شد و برای دیو چایی دم کرد و آورد. دیو چایی را خورد و گفت: مهمان آمد خانه ی شما، نباید برایش جا بیندازید؟» پیره زن گفت: «بابات بسوزه شاه صنمبابامو سوزوندی شاه صنم شش درو بَسی شاه صنمیکی شو نَوَسی شاه صنم حالا بلند شو جایش را بینداز!» شاه صنم بلند شد و رختخوابی برای دیو پهن کرد. دیو گفت: «مهمان آمد خانه ی شما، نباید یکی پهلویش بخوابد؟» پیره زن گفت: «بابات بسوزه شاه صنمبابامو سوزوندی شاه صنمشش درو بَسی شاه صنم یکی شو نَوَسی شاه صنم حالا بلند شو برو، پهلویش بخواب.» شاه صنم بلند شد و رفت کنار دیو خوابید. نیمه شب که شد، دیو دختر را برداشت و در رفت. رفت و رفت تا به بیابانی رسید. دختر را خورد. فرداشب دو مرتبه دیو آمد و همان کارهای دیشبی را انجام داد و دختر دومی را به بیابانی برد و گفت: «تو زن من می شوی؟» گفت: «نه!» دیو هم او را خورد. شب سوم شد. دیو آمد و دختر سومی را در توبره گذاشت و به پشت گرفت و رفت. در راه که می رفتند، دختر گفت: «من جیش دارم!» دیو گفت: «جیش داشته باش! تو می خواهی مرا گول بزنی. من هم گول نمی خورم.» دختر برای بار دوم گفت: «من جیشم میاد، اگر مرا به زمین نگذاری، همین جا جیش می کنم.» دیو گفت: «جیش کن!» دختر جیش کرد و سر اندر پای دیو را نجس کرد. به بیابانی رسیدند. دیو گفت: «تو زن من می شوی؟» دختر گفت: «بله!» دیو خوشحال شد و او را به خانه ی خودش برد و گفت: «من باید بروم پدر و مادرم را خبر کنم تا بیایند عروس آینده ی خود را ببینند. تو هم به پشت بام می روی و می رقصی تا ما بیاییم. این کلیدها را هم بگیر. مبادا که قفل هایی که با این کلیدها باز می شود، باز کنی!» دختر گفت: «چشم!» دیو هم رفت. دختر با کلیدها قفل ها را باز کرد. مردم زیادی اسیر دیو بودند و دیو آن ها را زندانی کرده بود. دختر به زندانی ها گفت: «من شما را آزاد می کنم، به شرط آن که برای من یک صندوق بسازید، به اندازه ی من که بتوانم به داخل آن بروم و در آن را قفل کنم.» تا زندانی ها بخواهند صندوق را بسازند، دختر عروسک بزرگی را به جای خود به پشت بام برد. زندانی ها صندوق را می سازند. دختر به درون آن می رود و از داخل در آن را قفل می کند و می گوید: «مرا در رودخانه بیندازید و به دنبال زندگی خودتان بروید.» آب رودخانه، صندوق را می برد و می برد تا به نزدیک قصر سلطانی می رسد. زن پادشاه، صندوق را می بیند و امر می کند، او را برایش بیاورند. پسر پادشاه مدت ها بود که از مادرش زن می خواست. مادر گفته بود صبر کن تا برایت زن خوبی پیدا کنم. نیمه های شب بود. دختر گرسنه اش شده بود. از صندوق بیرون آمد و به آشپزخانه رفت و غذای مفصلی خورد. وقتی می خواست به داخل صندوق برود، در آن از دستش ول شد و صدا داد. پسر پادشاه بیدار شد. دختری به زیبایی ماه شب چهارده را دید، که می خواست وارد صندوق شود. فوراً مچ دست او را گرفت و گفت: «تو باید زن من بشوی.» دختر گفت: «اجازه بده که من به درون صندوق بروم، که دشمنی خطرناک دارم.» شاهزاده گفت: «دشمن تو کیست؟» دختر گفت: «دیوی است که دو خواهرم را خورده و مرا اسیر خود کرده است.» شاهزاده دست او را ول کرد و دختر به درون صندوق رفت. فردا صبح، شاهزاده به مادرش گفت: «من می خواهم با این صندوق ازدواج کنم.» مادرش گفت: «مگر تو خدای ناکرده دیوانه شده ای یا عقل از سرت پریده است که می خواهی با این صندوق ازدواج کنی؟» شاهزاده همه چیز را برای مادرش بیان کرد. مادر با عروسی آن ها موافقت کرد. هفت شبانه روز ساز و نقاره زدند و به رقص و پایکوبی مشغول شدند و زندگی نویی را آغاز کردند. اما بشنوید از دیو که بو کشید و بو کشید و فهمید که دختر کجاست. به نزد چوپان شاه رفت و پول زیادی به چوپان داد و قوچ بزرگ گله را خرید. سرش را برید و پوستش را کند. گوشتش را به چوپان داد و خود به داخل پوست رفت و همراه گله به قصر پادشاه رفت. دختر همین طور که در محوطه قصر قدم می زد، قوچ به او حمله کرد. دختر جیغی بلند کشید. شاهزاده سررسید. دختر گفت: «این قوچ با من دشمنی می کند.» شاهزاده گفت: «این که کاری ندارد. الان سرش را می برم تا دیگر به تو حمله نکند.» شاهزاده سر قوچ را می برد. هنگام پوست کندن می فهمد که این همان دیوی است که پاپی دختر شده است. دختر خیالش آسوده می شود و روزگار را با خوشی و خرمی در کنار شوهرش به سر می برد.