شاهزاده حلوافروش
افزوده شده به کوشش: نیلوفر توکلی
شهر یا استان یا منطقه: افسانه های آذربایجان
منبع یا راوی: گردآوری: صمد بهرنگی و بهروز دهقانی
کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران
صفحه: 157-163
موجود افسانهای: --
نام قهرمان: شاهزاده
جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان
نام ضد قهرمان: --
--
روزی بود، روزگاری بود. پادشاهی بود که اجاقش کور بود. رفت و زن دیگری گرفت، باز بچه دار نشد. زد و یک درویشی به دم در آمد و سیبی به زن اول داد و گفت: «شب، موقع خوابیدن نصفش را خودت بخور و نصفش را بده به پادشاه.» زن سیب را گرفت و آورد. شب نصفش را خودش خورد و نصفش را هم داد به پادشاه. مدتی بعد زن آبستن شد. زن دومی که دید هوویش آبستن شده، حسودیش شد و به پادشاه گفت: «زنت دارد هرزگی می کند، والا چرا پیش تر از این بچه دار نمی شد؟» پادشاه فکر کرد راست می گوید. زنش را از شهر بیرون کرد. زن رفت و رفت تا پای درخت نارونی رسید که توی ساقه اش، سوراخ بزرگی بود. رفت توی سوراخ نشست. چند روز بعد، همان جا پسری زائید. پسر بزرگ شد و پانزده ساله شد. روزی پسر همان طور که از کوچه می گذشت، پایش خورد به قاب بچه ها، بچه ها عصبانی شدند و گفتند: «پسره بی پدر و مادر!...» پسر آمد پهلوی مادرش که باید بگویی پدر من کیست. مادرش گفت: «پسرم، پدر تو سال ها پیش مرده و تو از همان بچگی یتیم بوده ای.» پسر گفت: «نه باید بگوئی پدرم کیست.» هر قدر مادر خواست لاپوشانی کند، نشد. دست آخر دل به دریا زد و گفت: «پدرت فلان پادشاه است.» بعد پرداخت به نقل سرگذشتش. پسر بلند شد و لباس پوشید و به طرف شهر پدرش به راه افتاد. از این طرف مادرش هم بلند شد و لباس مردانه پوشید، سوار اسب شد و سر راه پسرش را گرفت. وقتی که پسرش رسید، به او گفت: «اگر از جانت سیر نشده ای، برگرد. این جاده مال من است.» پسر ترسید و برگشت. مادرش اسب را راند و زودتر از او به خانه رسید. فردا باز پسر بلند شد و به راه افتاد. باز مادرش لباس مردانه پوشید، سوار اسب شد و سر راه پسرش را گرفت و برش گرداند. روز سوم پسر دیگر برنگشت. گفت: «هر چه باداباد! و به مادرش حمله ور شد، از اسب پائینش کشید و او را به زمین زد. خواست او را بکشد که مادرش داد زد: «دست نگهدار، چه کار می کنی؟ من مادر توام.» پستان هایش را درآورد و نشانش داد. پسر گفت: «مادر این چه کار است می کنی؟» مادر گفت: «پسرم، می ترسم بروی و برنگردی. می خواستم این جوری بترسانمت تا از خر شیطان پیاده شوی و نروی.» پسر گفت: «الا و بالله که باید بروم.» مادر گفت: »حالا که می خواهی بروی، بگیر این بازوبند پدرت را به بازویت ببند. شاید به دردت خورد.» پسر بازوبند را گرفت و به بازو بست و به راه افتاد. رفت و رفت تا رسید به شهر پدرش. دید چوپانی نشسته. گفت: «یکی از این بزهایت را به من بفروش.» بز را خرید و سر برید. شکمبه اش را برداشت و به سرش کشید. شد یک کچل حسابی و آمد به شهر و پیش حلوافروشی شاگرد شد. پادشاه دو برادر داشت. روزی دختر یکی از برادرها با کنیزهایش به حمام می رفت. چشمش افتاد به پسر و عاشقش شد. به کنیز گفت: «برگردید برویم. من حمام برو نیستم.» همه به خانه برگشتند. توی راه دختر همه اش در فکر بود که چه طوری پهلوی پسر برود. آخر سر با خودش گفت: «باید بدهم نقب بزنند.» چاه کن های شهر را خبر کرد. یکی گفت: «دو روزه نقب می زنم.» دیگری گفت: «یک روزه.» دختر گفت: «نه، نمی توانم صبر کنم.» آخر سر یکی آمد جلو و گفت که: «دو ساعته نقب می زنم.» دختر گفت: «زود باش شروع کن.» شب پسر تک و تنها توی دکان نشسته بود، دید گوشه دکان گرومب گرومب صدا می کند. بعد از کمی سوراخی درست شد و سری بیرون آمد. سوراخ را گشادتر کرد و برگشت، رفت. پسر مات و مبهوت مانده بود که صدای دف و تار از سوراخ بلند شد و چند دختر در حالی که آواز می خواندند، رسیدند: «بیائید تار بزنیم، دف بزنیم. همه مان پا بکوبیم، کف بزنیم. برویم به دکه حلوا فروش. که آهای حلوا فروش بیا، بیا. خانم خوشگل ما خواسته تو را.» پسر گفت: «کار دارم. نمی توانم بیایم.» کنیزها رفتند و به خانم خبر دادند. کمی بعد باز با دف تار برگشتند که: «خانم می گوید، زود بیا که دلم برایت یک ذره شده، جگرم لک زده.» پسر بلند شد رفت. دید خانم منتظرش نشسته. خانم تا چشمش به پسر افتاد گفت: «چرا دیر کردی، مگر نمی دانی عاشقت هستم؟» پسر گرفت، نشست. تا صبح دل دادند و دل گرفتند. از این جا و آن جا حرف زدند. صبح زود پسر برگشت به دکان و هولکی شروع کرد به درست کردن حلوا. هر شب کنیزها می آمدند و پسر را پیش دختر می بردند و صبح زود پسر بر می گشت به دکان. خبرچین های پادشاه روزی سر و گوش آب دادند و شستشان از قضیه خبردار شد، آمدند و به پادشاه گفتند که: «برادرزاده ات چنین و چنان می کند.» پادشاه گفت: «باید بروم و با چشم خودم ببینم.» بلند شد و لباس درویش ها را پوشید و آمد به دکان حلوا فروش، گفت: «مهمان خدایم، بگذار امشب این جا بخوابم.» پسر گفت: «برای خود من جا نیست، چه رسد به تو!» از این اصرار و از آن انکار تا بالاخره پسر از رو رفت و پادشاه را به دکان راه داد. پاسی از شب گذشته بود که پادشاه دید کنیزها با دف و تار از راه رسیدند. پسر گفت: «بروید به خانم بگوئید، امشب مهمان دارم، نمی توانم بیایم.» کنیزها رفتند و به خانم خبر دادند. خانم گفت: «بروید بگویید، قربان مهمانت هم می روم او را هم با خودت بیاور.» پسر با پادشاه آمد پیش دختر، پادشاه دید که دختر برادرش بزک و دوزک کرده و نشسته است. دختر گفت: «بابا درویش، چرا این طور زل زده ای و به من نگاه می کنی؟ برو پیش کنیزها و نوکرها.» بعد کنیزهایش را صدا زد گفت: «آهای دخترها، کمی استخوانی چیزی برایش ببرید، لیس بزند.» به پادشاه کارد میزدی، خونش در نمی آمد. پیش کنیزها و نوکرها آمد که بخوابد. اما مگر خواب به چشمش می آمد! تا صبح از این دنده به آن دنده غلتید. صبح زود پسر تکانش داد که: «بلندشو، بابا درویش، دیرمان شده. الان است که استاد سر برسد و دعوایم کند. من هنوز حلوا را درست نکرده ام.» بلند شدند و آمدند به دکان. پسر گفت: «بابا درویش کمکم کن حلوا را بکوبیم، بعد برو.» پادشاه به روی خود نیاورد. حلوا را کوبید و گذاشت و رفت. برادر دیگرش را خبر کرد و ماجرا را برایش گفت. شب هر دو بلند شدند و آمدند به دکان حلوا فروش. پسر دید امشب بابا درویش، رفیقی هم دارد. گفت: «برای یک نفر به زور جا پیدا کردم. برای دو نفر که جا نیست. بروید یک جای دیگر.» پادشاه گفت: «برای خدا جایی بده بخوابیم، هیچ جایی نداریم. گوشه ای کز می کنیم و می خوابیم.» پسر گفت: «باشد، بیایید تو.» باز پاسی از شب گذشته، کنیزها با دف و تار از راه رسیدند. «بیائید تار بزنیم، دف بزنیم. همه مان پا بکوبیم، کف بزنیم. برویم به دکه حلوا فروش. که آهای حلوا فروش بیا، بیا. خانم خوشگل ما خواسته تو را.» پسر گفت: «بروید به خانم بگویید، امشب دو تا مهمان دارم. نمی توانم بیایم.» کنیزها رفتند و برگشتند، گفتند: «خانم می گوید، قربان هر دو مهمانش هم می روم. بلند شو بیا پیش من.» از نقب گذشتند و از اتاق دختر سر در آوردند. دختر گفت: «بابا درویش ها، نوکرها و کلفت ها توی آن اتاق خوابیده اند. بروید آن جا و بگیرید بخوابید.» پادشاه و برادرش رفتند تا صبح خواب به چشمشان نیامد. صبح بلند شدند و آمدند به دکان پسر. گفت: «بابا درویش ها، امروز خیلی دیرم شده. بیایید کمک کنید، حلوا را بکوبم، بعد بروید.» هر کدام تخماقی برداشت و حلوا را کوبیدند. فردا، برادر دیگرشان را که پدر دختر باشد، خبر کردند. ماجرا را برایش تعریف کردند. پدر دختر باورش نشد و گفت: «دخترم از آن هایی نیست با هر کچل حلوا فروشی رو هم بریزد.» باز عصر بلند شدند و لباس درویش ها را پوشیدند و آمدند به دکان پسر. گفت: «برای دو نفر به زور جا پیدا شد، برای سه نفر که اصلاً جا نیست.» پادشاه گفت: «یک گوشه ای کز می کنیم و می خوابیم.» پسر گفت: «باشد، بیایید تو.» رفتند تو و نشستند. پاسی از شب گذشته از گوشه دکان سر و صدا بلند شد و کنیزها با دف و تار آمدند بیرون که پسر را ببرند. پسر گفت: «بروید به خانم بگویید، امشب دیگر نمی توانم بیایم، سه تا مهمان دارم.» رفتند و برگشتند و گفتند: «خانم می گوید، سه تا مهمان که سهل است، صد تا هم دارد، بیاورد این جا.» بلند شدند و رفتند. پدر دختر دید که دخترش بزک و دوزک کرده منتظر پسر کچل است. آتشی شد و خواست شمشیرش را بکشد و دختر و پسر را بکشد که پادشاه دستش را گرفت و گفت: «صبر کن، صبح خدمتشان می رسیم.» دختر گفت: «بابا درویش ها، این جا نایستید. بروید آن یکی اتاق، پیش کنیزها و نوکرها بخوابید.» صبح پسر هر سه تایشان را آورد به دکان و تخماقی دست هر کدامشان داد که حلوا بکوبند. پادشاه آمد و لباس قرمز پوشید و به تخت نشست. امر کرد که: «بروند و پسر را بیاورند.» پسر نشسته بود توی دکان، دید آدم های پادشاه ریختند تو. با خودش گفت: «کار ما هم ساخته شد. او را گرفتند و پیش پادشاه بردند.» پادشاه گفت: «این چه کاری است می کنی؟» پسر گفت: «چه کاری؟» پادشاه گفت: «کی شب می رود پیش دختر برادرم و صبح برمی گردد.» پسر گفت: «من خبر ندارم.» پادشاه گفت: «خبر نداری؟ با چشم خودم دیده ام. آن درویشی که هر شب می آمد پیش تو، من بودم. جلاد! بیا گردنش را بزن.» پسر که دید هوا پس است، گفت: «قبله عالم به سلامت! اول بگو لباس هایم را بکنند، بعد سرم را بزنند. چون مادرم این طور وصیت کرده.» پادشاه گفت: «باشد.» لباس های پسر را که کندند، چشم پادشاه به بازوبندش افتاد. نگاه کرد، دید مال خودش است. گفت: «این را از کجا پیدا کرده ای؟» پسر گفت: «مادرم داد.» بعد سرگذشتش را از سیر تا پیاز برای پادشاه نقل کرد. پادشاه دید پسر خودش است. بلند شد و پیشانی اش را بوسید و گفت: «مادرت کجاست؟» گفت: «در فلان شهر.» گفت: «زود برو بیاورش این جا.» پسر رفت و مادرش را آورد. دختر عمویش را برایش عقد کردند و هفت شبانه روز جشن و شادی برپا داشتند.