شرح حال دو خواهر در غربت

افزوده شده به کوشش: نیلوفر ذوالفقاری

شهر یا استان یا منطقه: -

منبع یا راوی: گردآورنده: ل. پ. الول ساتنویرایش: اولریش مارتسولف، آذر امیر حسینی نیتهامر، سید احمد وکیلیان

کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران

صفحه: ۴۳۹-۴۴۲

موجود افسانه‌ای: -

نام قهرمان: دختر بزاز

جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان

نام ضد قهرمان: -

مشکل بتوان این روایت را در ردیف قصه قرار داد. همان طور که در عنوان روایت قید شده، «شرح حال» مناسبت بیشتری با آن دارد. این روایت «طرح» و ماجرا و حادثه‌ای قصه‌گونه ندارد. شاید الول ساتن، گردآورنده مجموعه «قصه های مشدی گلین خانم» به اعتبار راوی و اینکه «شرح حال» ساخته ذهن او است، این روایت را به عنوان قصه در مجموعه یاد شده آورده است. یکی از نکات قابل توجه در این روایت، ورود مضامین و روابط جدید بین زن و مرد در روایت است که نشان از شرایط اجتماعی متفاوت با شرایط پیشین می‌باشد. کار کردن زن در خیاط خانه (کارگاه خیاطی) یکی از موقعیت‌های جدید زمان روایت است و منجر به پیدا شدن گفت‌وگوهایی شده که قبل از آن در روایات سابقه نداشته است: «زن گفت:... تو اجازه بده، من روزها میرم خیاطخانه، اجرتمو می‌گیرم، پول شمارو میدم. مرد گفت:... اجازه بدم تو بری خیاطخانه اونوقت شب که میام جلوی من چی بذاری؟... بگم ضعیفه شام چه داری؟ بگی، من که صبح میرم خیاطخانه، به شام نمی‌رسم.»

مرد بزازی بود. سی و پنج سال سن داشت که زن گرفت. بعد از مدتی زنش یک دختر زایید. دختر دو ساله بود که مرد به سفر تجارتی رفت. وارد آن شهر که شد دید خیلی بهتر از شهر خودشان است. پیغام فرستاد برای زنش که: «اگر به اینجا می‌آیی که هیچ، اما اگر نمی‌آیی، قاصد من وکیل است که ترا طلاق دهد و بچه را با خودش پیش من بیاورد.» زن رفت پیش مادرش و ماجرا را تعریف کرد. مادر گفت: «برو اگر جای خوبی بود برایم پیغام بفرست من هم می‌آیم.» زن راه افتاد نزد شوهرش رفت. مرد بزاز، دخترش را خیلی دوست داشت و هرچه که دختر می‌خواست، فوری برایش تهیه می‌کرد. دختر نه ساله بود که مادرش یک پسر زایید. شش ماه بعد پدر مرد. زن برای مادرش نامه نوشت و از او خواست که پیش آنها برود. مادر هم خانه زندگی‌اش را فروخت و حرکت کرد رو به تهران و رفت پهلوی دخترش. شاگرد مرد بزاز که خیلی حرام‌زاده بود، به آنها گفت اگر می‌خواهند داد و ستد حجره‌ای که از مرد تاجر مانده بود، به راه باشد باید دخترشان را عقد کنند و به او بدهند. مادر دختر قبول نکرد. شاگرد هم گفت: «پس بیایید روی حجره و جنس‌ها قیمت بگذارید تا من بخرم.» حجره و جنس‌ها را به شاگرد فروختند و قرار شد او روزی یکی دو تومان به آنها بدهد. دو سال گذشت و برای زن شوهری پیدا شد. زن شوهر کرد. دو سه ماه گذشت که مرد شروع کرد به بهانه‌گیری و گفت: «من سه تا زن که نگرفته‌ام. نمی‌توانم از دختر و پسر تو نگهداری کنم.» گفتند: «توی قباله قید کرده‌ای که تا زمان بزرگ شدن بچه‌ها از آنها نگهداری کنی.» گفت: «من پسر را قبول کرده‌ام نه دختر را.» دختر را گذاشتند کلفتی. دختر دو سال در خانه ارباب بود که پسر ارباب دختر را حامله کرد. برای اینکه گند کار پسر ارباب در نیاید دختر را به یک خشتمال شوهر دادند. چند وقت بعد مرد خشتمال مرد. یک مرد متشخص پیدا شد و دختر را نودونه ساله صیغه‌اش کرد. بعد از مدتی زن بزاز مرد. دختر هم برادر خودش را و یک دختر که از شوهر مادرش بود، آورد پیش خودش. صدای شوهر پس از مدتی درآمد و گفت: «باید یک کاری بکنیم که بشود از اینها نگهداری کرد.» زن گفت: «چه کار؟» مرد گفت: «برادرت را می‌برم خانه زنم، می‌گویم برای خانه شاگردی آورده‌ام. خواهرت هم اینجا دم دست خودت باشد.» خواهره را به سن ده سالگی که رسید شوهرش دادند. بعد از دو سال پدر او سروکله‌اش پیدا شد و گفت: «به چه حقی بدون اجازه من دخترم را شوهر داده اید؟!» و به دختر اصرار کرد که از شوهرش جدا شود. خواهر هم تریاک خورد و خودش را کشت. پدره که اوضاع را این جور دید، فرار کرد. شوهره هم آمد سراغ اینها که: «حالا که زن من به خاطر پدرش خودش را کشته من یک شاهی هم خرج نمی‌کنم. خودتان بیایید و نعش را بردارید.» خواهره به شوهرش التماس کرد مقداری پول به او بدهد تا برود و نعش را از زمین بردارد. مرد زیر بار نمی‌رفت تا اینکه قرار شد پنجاه تومان از مهریه‌اش را به زن بدهد. زن رفت و نعش خواهرش را به قبرستان برد و به خاک سپرد. وقتی زن به خانه برگشت با شوهرش دعواش شد. از آن طرف برادر زن آمد و به او گفت: «من بیست سال است تو خانه آنها دارم نوکری می‌کنم فقط غذا و لباس به من می‌دهند. تو هم خودت را اذیت نکن من هر جا که نوکری کنم، خرج تو را در می‌آورم.» شب مرد آمد و از زنش پرسید: «برادرت برای چه به اینجا آمده بود؟» زن گفت: «می‌خواد از پیش شما برود و برای خودش کار کند و زن بگیرد.» مرد گفت: «پس اینها همه نقشه است. تو نقشه کشیدی بروی شوهر کنی. او هم نقشه کشیده برود زن بگیرد.» زن گفت: «تو این بیست سال که زن تو بودم چه تاجی به سرم زدی که شوهر تازه بیاد و نیم تاج به سرم بزنه. تو هم برای پنجاه تومان هر شب دعوا راه می‌اندازی. حالا هم یا مثل این بیست سال با هم زندگی می‌کنیم یا فردا صبح می‌روی و دو کلمه روی کاغذ می‌نویسی و به من می‌دهی!» مرد گفت: «به یک شرط با هم زندگی می‌کنیم، که برادرت اینجا نیاید.» زن گفت: «برادر من اینجا نمی‌ماند.» با هم آشتی کردند. برادره هم رفت و زن گرفت.

Previous
Previous

پادشاه و سه دخترش (1)

Next
Next

پادشاه ظالم که رعیت او را از سلطنت برکنار کرد