شکار

افزوده شده به کوشش: نسرین واعظ

شهر یا استان یا منطقه: -

منبع یا راوی: محسن میهن دوست

کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران

صفحه: 479 - 482

موجود افسانه‌ای: nan

نام قهرمان: nan

جنسیت قهرمان/قهرمانان: nan

نام ضد قهرمان: nan

در این روایت نیز شاهد نقش تقریباً ثابت آهو در قصه‌ها هستیم؛ یعنی هدایت قهرمان به سوی محبوب و یا به راهی که نهایتاً به او ختم می‌شود.آهو، در این روایت، قهرمان قصه را به دنبال خود کشانده و به کلبۀ پیرمرد، که عکسی از دختر شاه پریان به دیوار آن آویزان شده،می‌رساند. پیرمرد کمک قهرمان قصه است و با راهنمایی‌های او است که قهرمان به مطلوب خود می‌رسد.در این روایت به جزئیات اعمال قهرمان پرداخته نشده و تلاش‌های او در به دست آوردن دختر شاه پریان در قالبی کلی بیان شده است. در روایت‌هایی که موضوع تیر انداختن به سوی گربه برای به دست آوردن دسته کلید جزیی از آنهاست، به هدف نخوردن تیر برابر است با سنگ شدن قهرمان. دو بار تیر قهرمان به هدف نمی‌خورد و او تا سینه سنگ می‌شود، بار سوم است که تیر او به هدف می‌خورد، هم خودش نجات می‌یابد و هم دسته کلید را به دست می‌آورد در روایت «شکار» به این جزء اشاره نشده است.یکی از شروطی که قهرمان باید بتواند از پس انجام آن برآید، بوسیدن دختر در چهل شب است طوری که دختر بیدار نشود. قهرمان به این طریق مهارت و نرمش خود را اثبات می‌کند،در ضمن در برخی روایات نیز این عمل تأثیری جادویی دارد و طلسم دختر را می‌شکند.

پادشاهی هفت فرزند پسر داشت که جملگی اهل شکار بودند. روزی برادران بر آن شدند به همراه هم به شکار بروند، اما پیش از آن قرار گذاشتند اگر شکار از چنگ کسی گریخت، همان فرد دنبال شکار را بگیرد.آنها رفتند و رفتند تا به دامن کوهی رسیدند، در آن‌جا بر لاخ تخته سنگ بزرگی، آهوی کوچک زیبایی را دیدند. آهو را در میان گرفتند و اندک زمانی بیش نگذشت که آهو از سوی فرزند کوچک شاه گریخت و پسر که نامش «بهمن» بود، ردّ آهوی خرد را گرفت و رفت. رفت و رفت تا آن که آهو به پشت تپه‌ای رسید و گم شد.غروب هنگام بود و خستگی بر بهمن غالب آمده بود، و چون به بالای تپه رسید پیرمرد سپید مویی را دید که بر زمین نشسته بود و با روی خوش او را نگاه می‌کرد. بهمن سلام داد و کنار پیرمرد بر زمین نشست و گفت در پی آهویی که از پیشش گریخته، به آنجا رسیده است.مرد پیر گفت: «تاریکی فرآمده، بهتر است شب را در پیش من بمانی، و فردا رد آهو را پیدا کنی». بهمن به کلبه‌ی پیرمرد که پای تپه بود رفت، و در آن‌جا تصویر دختر بسیار زیبایی را دید که به دیوار کلبه آویزان بود. بهمن غرق تماشای آن شد، مرد پیر گفت: «ای جوان تو را چه شده»؟ گفت: «ای پدر، این عکس بیشتر به پریان می‌ماند»! مرد پیر گفت: «بنشین تا بگویم او کیست و در کجاست»! بهمن به گوشه‌ی کلبه خزید و باز به عکس خیره شد. پیرمرد گفت: «صاحب این عکس دختر شاه پریان است، و از این کلبه بس دور است، و برای رسیدن به او باید هفت دیو را بکشی و به گربه‌ای دست پیدا کنی که دسته‌ی چهل کلید را به گردن دارد. چون گربه را کُشتی و دسته‌ی کلید را برداشتی و از سی‌و‌نُه اتاق گذشتی، در چهلمین اتاق این دختر را خواهی یافت».بهمن، شب را در کلبه‌ی پیرمرد به صبح رساند و سپیده سرنزده بر اسب خویش سوار شد و دامن بیابان را گرفت و رفت. رفت و رفت تا شب هنگام به همان جایی رسید که مرد پیر نشان داده بود. بهمن، در برابر خود قصر بزرگی را دید که دور تا دور آن برج بود و بر هر برج دیوی نگاهبانی می‌داد. بهمن هر هفت دیو را از پای درآورد و وارد قلعه شد. در همین هنگام گربه‌ای را دید که بر دیوار نشسته و دسته‌ی چهل کلید را به گردن دارد. بهمن تیری به چله‌ی کمان گذاشت و گربه را نشانه رفت، اما تیر به گربه نخورد، و بهمن دوباره تیر انداخت و نخورد، تیر سوم به گربه خورد، و او را از لبه‌ی دیوار به زیر انداخت. بهمن دسته‌ی کلید را از گردن گربه برگرفت و روانه‌ی جایی گردید که چهل اتاق قرارداشت. از سی‌و‌نُه اتاق گذشت و در چهلمین اتاق را هم گشود. دختر ماه رخساری را مشاهده کرد که بر تخت خوابیده بود، و در بالای سرش بلبلی می‌خواند.بهمن، به دختر نزدیک شد و بالای سرش ایستاد و لختی نگذشت که انگشتری گران‌قیمتی را از دسته‌ی شمشیر خود درآورد و آن را به دست دختر کرد. پس بوسه‌ای را هم از گونه‌ی او برگرفت و قصر را ترک گفت!بهمن، دوباره راهی همان تپه شد و پیرمرد را بر بالای آن نشسته دید، چون به او رسید. گفت چه پیش آمده و چه کرده است. پیرمرد گفت: «حال چشم به راه باش تا از جانب پدر دختر به گوش عموم برسد، آن کس که انگشتری به دست دخترم کرده است، خود را معرفی کند و سه شرط برای تصاحب دختر معین خواهد کرد»! و افزود: «نخست پیه‌سوز را از سر گربه نیفتد، دوّم، باید از چوب چنار، قلیان بسازی. و شرط سوم، در چهل شب، دختر را که به خواب است ببوسی و او بیدار نشود. در چهلمین شب دختر را به عقد تو درخواهند‌آورد»!گذشت و چندی بعد به گوش بهمن رسید که شاه پریان پیغام داده آن که انگشتری به دست دخترم کرده و هفت دیو را کشته است و به چهل کلید دست پیدا یافته است و از چهل اتاق گذشته است، برای انجام سه شرط و عروسی با دخترم خود را به ما برساند.بهمن با مرد پیر که خود پری‌زاد بود، و از غیب خبر داشت خداحافظی کرد و دامن بیابان را گرفت و رفت. رفت و رفت تا به جای پدر دختر رسید، و به شاه پریان پیغام داد، آن کس که انگشتری به دست دختر کرده، آمده است.شاه پریان چون با بهمن رو‌به‌رو شد، سه شرط را برای او باز گفت، و بهمن از پس هر سه شرط برآمد. در آخرین شرط که رسیدن به بالین دختر بود و بوسه برگرفتن از گونه‌ی او، بهمن دچار بی‌تابی بود و بلبل همچنان نغمه‌سرایی می‌کرد. در چهلمین بوسه، که بهمن از گونه‌ی دختر برگرفت، دختر بیدار شد و چشمش به بهمن افتاد.شاه پریان دستور داد شهر را آیینه‌بندان کردند و هفت شبانه‌روز عروسی گرفتند. بهمن دست دختر را گرفت و به سوی دیار خود رهسپار شد. وقتی به پایه تپه‌ای که پیرمرد در آن زندگی می‌کرد رسیدند، نه از پیرمرد خبری بود و نه از کلبه‌ای که پای تپه قرار داشت.

Previous
Previous

پادشاه و سه دخترش (1)

Next
Next

پادشاه ظالم که رعیت او را از سلطنت برکنار کرد