پریچهر و کوتوله ها

افزوده شده به کوشش: نسرین ط.

شهر یا استان یا منطقه: اصفهان

منبع یا راوی: دکتر عباس فاروقی

کتاب مرجع: داستان‌های محلی اصفهان - صفحه ۸۷

صفحه: از ۱۱۳ تا ۱۱۸

موجود افسانه‌ای: آینه

نام قهرمان: پریچهر

جنسیت قهرمان/قهرمانان: nan

نام ضد قهرمان: زن بابا

ساختار افسانهی پریچهر و کوتوله‌ها هر چند شبیه افسانه‌هایی است که ساختاری شبیه داستان کوتاه دارند اما از آن‌جا که ابتدای افسانه، یعنی هنگام تولد پریچهر، با دنیایی غیرواقعی و سحر و جادویی رو‌به‌رو هستیم می‌توان آن را در ردیف این نوع افسانه‌ها قرار داد. آرزوی مادر که دختری بزاید به سفیدی برف و مویش به سیاهی دسته‌ی چاقو باشد. از طرف دیگر چون عاقبت حسادت و بدسرشتی نامادری باعث نابودی‌اش در پایان افسانه می‌شود جنبه‌ی دیگری از افسانه‌ها یعنی افسانه‌های تاریخی را نیز شامل می‌شود.

زن و شوهری بودند که خیلی سال بود که با هم ازدواج کرده بودند اما بچه نداشتند و از آن زجر می‌بردند. سال‌ها گذشت، یک روز زمستان که هوا سرد بود و از آسمان برف می‌بارید و برف زیادی همه‌ی زمین را پوشانده بود، زن که اسمش مریم بود کاردی در دست داشت و با آن مشغول بریدن گوشت برای تهیه‌ی غذای ظهر بود. کارد دسته‌ای داشت به رنگ مشکی و تیغه آن هم بسیار تیز بود. ناگهان آسمان غرید و لبه‌ی کارد دست زن را برید و خون جاری شد. مریم دستش را از پنجره بیرون کرد تا خون روی زمین آشپزخانه نریزد. سفیدی برف چشمانش را خیره کرد سر به آسمان بلند کرد و گفت: «خداوندا به من دختری بده که مثل این برف سفید باشد و چشم و ابرویش هم مثل دسته‌ی کارد مشکی باشد.» چند ماه گذشت و زن حامله شد اما هر روز از درگاه خداوند دختری می‌خواست که پوستش سفید باشد مثل برف و چشم و ابروهاش مشکی باشد مثل دسته‌ی کارد. زمان گذشت تا روز موعود فرا رسید. خداوند به او دختری داد همان‌طوری که خواسته بود. پوستش سفید بود مثل برف و چشم و ابروهایش سیاه بود مثل دسته‌ی کارد. پدر و مادرش او را خیلی دوست داشتند. پریچهر دختری عزیر و خوشبخت بود. کم کم پریچهر بزرگ شد تا اینکه هفت سال از عمرش گذشت، ولی دوران سختی فرا رسید. او مادرش را از دست داد و پدرش که نمی‌توانست به تنهایی از او نگهداری کند زن دیگری گرفت و سرپرستی پریچهر را به زن جدیدش سپرد. اما زن جدید پریچهر را دوست نداشت و با او بدرفتاری می‌کرد. پریچهر هم که از مرگ مادر و دوری پدر و رفتار زن بابا رنج می‌برد هر روز لاغرتر می‌شد و شادی و شادابی خودش را از دست می‌داد، اما برای خاطر پدرش همه چیز را تحمل می‌کرد. پدرش هر وقت به خانه می‌آمد او را می‌بوسید و نوازشش می‌کرد و می‌گفت «تو خوشگل‌ترین زن دنیا هستی». این کار زن بابا را حسودتر می‌کرد و هر وقت پدرش نبود او را اذیت می‌کرد. از همه بالاتر آن زن جادوگر هم بود و آینه‌ای داشت که هر روز توی آن نگاه می‌کرد و از آن سوال می‌کرد و جواب می‌شنید. یک روز بعد از اینکه پدر پریچهر خانه را ترک کرد با عجله آینه را برداشت در آن نگاه کرد و گفت: «به! چقدر خودم خوشگل هستم. هیچ کس مثل من زیبا نیست.» آینه در جواب گفت: «درست است که تو خوشگلی اما پریچهر از تو خوشگل‌تر است.» زن بابا از این حرف خیلی ناراحت شد ولی هیچ نگفت. روز بعد خودش را خوب آرایش کرد و در برابر آینه قرار گرفت و از آینه پرسید: «امروز چه میگویی؟» آینه دوباره همان حرف روز پیش را تکرار کرد. زن بابا به قدری خشمگین شد که تصمیم گرفت پریچهر را نابود کند. پس از مدت‌ها فکر کردن به این نتیجه رسید که بهتر است پریچهر را به یک شکارچی بدهد تا او را با خودش به جای دوری برده، او را بکشد. بعد هم به پدرش بگوید که پریچهر خانه را ترک کرده به بیابان رفته و لابد طعمه‌ی حيوانات درنده شده است. زن جادوگر دوستی داشت که شکارچی بود. روزی که به دیدن او آمده بود پریچهر را به دست او داد و گفت: «او را به بیابان ببر، با خنجر او را بکش و دل و جگر او را برای من بیاور.» شکارچی هم قبول کرد و پریچهر را با خود برد و راه درازی را پیمودند. وسط راه پای شکارچی به سنگی خورد و به زمین افتاد. پریچهر دست او را گرفت و به او کمک کرد. شکارچی با خود گفت «دختر به این خوبی چه کرده است که باید کشته شود؟» از پریچهر پرسید: «چرا زن بابایت را اذیت می کنی؟» پریچهر گفت: «من کاری نکرده‌ام» و حکایت خود را برای شکارچی تعریف کرد. شکارچی به او گفت که: «زن با با دستور داده که تو را بکشم و چاره‌ای جز اطاعت فرمان او ندارم.» پریچهر شروع کرد به گریه کردن و به شکارچی گفت: «مرا نکش و به جای من حیوانی را شکار کن و دل و جگر او را برای زن بابا ببر و در عوض گردنبند مروارید من را هم برای خودت بردار.» شکارچی که بی‌گناهی پریچهر را می‌دانست پیشنهاد او را قبول کرد. حیوان کوچکی را شکار کرد و پیراهن پریچهر را به خون حیوان آغشته نمود و دل و جگر آن را هم با خود پیش زن بابا برد و پریچهر را به حال خود گذاشت و رفت. پریچهر که تنها مانده بود و از ترس زن پدر نمی‌توانست به خانه برگردد به راه خود ادامه داد، به امید اینکه جای امنی پیدا کند. به این طریق هفت شبانه روز راه رفت و از گرسنگی و تشنگی رنج می‌برد و نزدیک بود هلاک شود و دیگر قدرت راه رفتن نداشت. روز هفتم تمام روز را راه رفته بود. هوا تاریک شده بود ناچار به زمین نشست تا کمی استراحت کند. چند لحظه که گذشت از دور روشنایی به چشم او خورد. او برخاست و به طرف روشنایی دوید. سرانجام به کلبه‌ای رسید که چراغی در آن روشن بود. هر چه در زد جوابی نشنید. از پله‌ها بالا رفت، در را باز کرد و داخل کلبه شد. دید دو اتاق در آن کلبه وجود دارد. داخل یکی از اتاق‌ها رفت. دید میز بزرگی در وسط اتاق گذاشته و غذاهای خوب روی آن چیده‌اند و هفت قاشق و هفت بشقاب و هفت لیوان هم دور میز قرار داده‌اند. دستمال سفره ها را شمرد و دید آن‌ها هم هفت عدد است. خلاصه هر چه آن‌جا بود هفت‌تا هفت‌تا بود. با عجله به طرف میز رفت و از غذاها خورد و شکمش که سیر شد داخل اتاق دیگر گردید. در آنجا هم هفت تخت‌خواب گذاشته بودند. پریچهر که خوابش می‌آمد روی تخت‌خواب اولی دراز کشید ولی خوابش نبرد. به دومی رفت آن‌جا هم خوابش نبرد. روی تخت‌خواب سومی خوابید، آنجا هم خوابش نبرد. به ترتیب چهارمی، پنجمی و ششمی را هم امتحان کرد فایده نداشت. آخر روی تخت‌خواب هفتم خوابش برد. ولی دیری نگذشت که از سر و صدا بیدار شد. ناگهان دید هفت نفر آدم کوتوله دور او را گرفته و با تعجب او را به یکدیگر نشان می‌دهند. پریچهر از ترس از جا پرید و دست به گریه و زاری زد. یکی از کوتوله ها پرسید: «اسم تو چیست و از کجا آمده‌ای؟» پریچهر شرح حال خودش را برای آن‌ها تعریف کرد. کوتوله‌ها به همدیگر نگاه کردند و با سر به هم علامت دادند. پریچهر خیال کرد آن‌ها هم خیال دارند او را بکشند. دوباره شروع کرد به گریه کردن. کوتوله‌ها گفتند: «دختر جان گریه مکن، ما هفت برادریم و اینجا هم منزل داریم و خواهر هم نداریم. حرف‌های تو را هم باور کرده‌ایم. به کلبه‌ی ما خوش آمدی. اگر میل داری می‌توانی اینجا بمانی. ما تو را به خواهری قبول می‌کنیم و روزها که از خانه بیرون می‌رویم به جای خواهر ما کلبه را جارو کن، غذا را بپز و برای شام میز را آماده کن.» پریچهر پیشنهاد کوتوله ها را قبول کرد و در آنجا ماند. روزها به همه‌ی کارها می‌رسید و شب که کوتوله‌ها برمی‌گشتند. هر یک برای او چیزی آورده بود که به او می داد. بعد از شام آواز می‌خواندند، سرور و شادی می‌کردند و پریچهر هیچ وقت این طور خوشبخت و سعادتمند نشده بود. اما روزها که کوتوله ها نبودند پریچهر چون سرگرمی نداشت کارها را که تمام کرده بود در اطراف کلبه گردش می‌کرد و مشغول می‌شد تا شب بشود و برادرها به خانه برگردند. چند سالی گذشت پریچهر دختر بزرگی شد و هر روز از روز پیش زیباتر، اما چون دوستی نداشت که با او صحبت کند از تنهایی رنج می‌برد. چند بار هم فکر کرد که پیش پدرش برمی‌گردد و به دیدن دوستان قدیمش برود، اما از زن بابا می‌ترسید.از طرف دیگر چون کوتوله ها را دوست داشت راضی نمی‌شد که از آن‌ها جدا بشود. روزی که کوتوله‌ها مثل معمول دنبال کار رفته بودند و پریچهر هم مشغول پختن غذا بود ناگهان متوجه شد که جوانی زیر پنجره ایستاده و به او نگاه می‌کند. از او پرسید: «تو که هستی و چرا اینجا آمده‌ای؟» جوان پاسخ داد که: «در تعقیب شکار با دوستان به این حوالی آمده‌ایم. چون آبی که با خود داشتیم تمام شد عقب چشمه‌ای می‌گشتیم تا این کلبه‌ها را از دور دیدیم و آمدیم که کمی آب بگیریم.» پریچهر گفت: «در نزدیکی ما چشمه‌ی کم آبی وجود دارد که برادران من از آن‌جا آب می‌آورند.» بعد کاسه‌ای از آب پر کرد و به جوان داد. جوان آب را نوشید و خواست برود که دوستانش فرا رسیدند و پریچهر هم هر چه آب در کوزه باقی مانده بود به آن‌ها داد. همه از او تشکر کرده و رفتند. شب که کوتوله ها به خانه برگشتند پریچهر جریان را برای آن‌ها تعریف کرد. آن‌ها کمی نگران شدند. صبح که شد کوتوله‌ها فکر کردند که ممکن است شکارچی برگردند. تصمیم گرفتند که دنبال کار نروند. کمی که از روز گذشت باز همان جوان دیروزی همراه با یکی از دوستانش به کلبه آمدند پریچهر و کوتوله ها از آنها پذیرایی کردند و با گرمی از هم جدا شدند. ولی دوست جوان پیش از رفتن با کوتوله‌ها خلوت کرده و به آن‌ها چیزی گفت که همگی از شادی و سرور در پوست خود نمی‌گنجیدند. میهمان‌ها که رفتند با پریچهر که تنها شدند به او گفتند که: «این جوان پسر حاکم شهری است که با اینجا فاصله‌ی کمی دارد و از تو خواستگاری کرده است و دوستش هم قرار است که بعد از ظهر برای جواب تو برگردد.» پریچهر سر را به زیر انداخت و سکوت کرد. کوتوله‌ها از او پرسیدند که: «جواب تو چیست و ما چه بگوییم؟» پریچهر که پسر والی را پسندیده بود ولی نمی‌خواست که آن را به زبان بیاورد گفت: «شما برادران من هستید و من هر چه نظر شما باشد همان کار را می‌کنم. ولی شما را تنها نخواهم گذاشت.» کوتوله‌ها به یکدیگر نگاه کردند و فهمیدند که پریچهر چه می‌خواهد. به او گفتند: «تو هم هر کجا باشی ما هم تو را تنها نمی‌گذاریم.»ترتیب عروسی پسر حاکم و پریچهر داده شد. کوتوله‌ها همراه عروس به شهر رفتند و از دوستان و آشنایان برای شرکت در مراسم عروسی دعوت کردند. پریچهر هم از زن بابا دعوت کرد که در عروسی او شرکت کند. ولی زن با با که خبر زنده بودن پریچهر و عروسی او را با پسر والی شنید از غصه جان سپرد و به سزای اعمال خود رسید. مردم با کمک کوتوله‌ها شهر را آئین بستند، چهل شبانه روز جشن گرفتند. عروس و داماد هم چهل سال با یکدیگر به خوبی و خوشی و شادمانی زندگی کردند.

Previous
Previous

پادشاه و سه دخترش (1)

Next
Next

پادشاه ظالم که رعیت او را از سلطنت برکنار کرد