چگونگی تقاص گرفتن حسن

افزوده شده به کوشش: سولماز ا.

شهر یا استان یا منطقه: nan

منبع یا راوی: گردآورنده: ل. پ. الول ساتن. ویرایش: اولریش مارتسوف، آذر امیر حسینی نیتهامر، سید احمد وکیلیان.

کتاب مرجع: قصه های مشدی گلین خانم ص ۳۰۹

صفحه: ۳۴۹ - ۳۵۲

موجود افسانه‌ای: nan

نام قهرمان: دختر عمو و حسن

جنسیت قهرمان/قهرمانان: nan

نام ضد قهرمان: خواهر حسن و محمود

روایتی از بی ­وفایی مرد و وفاداری زن است. البته هر کدام از قهرماناننقطه مقابل خود را نیز در این قصه دارند. دختر عموی خوب در مقابل خواهر حسن که بد استو محمود بد در مقابل حسن خوب. بنابراین از زن و مرد هر دو صورت «خوب»، «خوب و بد»،«بد»، در این قصه وجود دارد. اما محور اصلی وفاداری و عشق، دختر عمو است و به بقیهصورتها در خدمت شکل دادن و برجسته کردن آن است.

دو برادر بودند هر دو تاجر. برادر کوچک دختر برادر بزرگ را برای پسرش محمود خواستگاری کرد، برادر بزرگ گفت: تو وضعت مثل من خوب نیست، دختر به شما نمی دهم. برادر کوچک مریض شد و به حال مرگ افتاد به برادر بزرگ وصیت کرد که دارایی او را در اختیار بگیرد، مواظب محمود باشد و دخترش را هم به او بدهد. برادر کوچک مرد. عمو، محمود را به خانه خودش برد. از آن به بعد محمود در حجره عمویش مشغول به کار شد. وقتی یک سال از مرگ برادر گذشت. تاجر به زنش گفت از دخترمان بپرس، که زن محمود می شود یا نه؟ مادر از دختر پرسید و او گفت: من به غیر از پسر عمویم زن هیچکس نمی شوم. از پسر پرسیدند او هم گفت: من اگر غیر از دختر عمویم کس دیگری را می خواستم، تا به حال گرفته بودم. من به امید او نشسته ام.دختری عاشق محمود بود. روز عقدکنان محمود پیش خودش گفت: باید داغ این دختر را روی دل محمود بگذارم. وقتی محمود می خواست برای حمام دوستانش را وعده بگیرد، پسربچه ای توی کوچه جلوی او را گرفت و گفت: مادرم با شما کار دارد. محمود دنبال پسربچه رفت به خانه مجللی رسیدند. زنی آنجا بود کاغذی به دست محمود داد تا برایش بخواند در این موقع در زدند، زن گفت: آقا بیایید اینجا قایم شوید اگر شوهرم شما را ببیند خیال بد می کند. محمود را برد صندوقخانه و در را برویش بست. تاجر، همه را برای عروسی دعوت کرده بود، هر چه منتظر شدند محمود نیامد. مهمانان رفتند. زنی که محمود را در صند و قخانه برده و در را برویش بسته بود، عصر که شد او را بیرون آورد. محمود دید آن طرف حیاط دختری قدم می زند، پرسید: این دختر کیست؟ زن گفت دختر من است. محمود عاشق دختر شد. گفت او را به من می دهید؟زن گفت: به شرطی که دختر عمویت را نگیری. و او را به پسر من بدهید. محمود قبول کرد. هوا که تاریک شد محمود از آن خانه بیرون رفت. به در خانه عمو که رسید دید او ایستاده عمو یک سیلی تو گوش محمود زد و گفت: تو که دختر را نمی خواستی چرا مرا میان تجار خراب کردی؛ تا حالا کجا بودی؟ محمود گفت من صبح رفتم دنبال رفقام، پایم گیر کرد به سنگی و تنه ام خورد به یک زن با هم حرفمان شد. ما را بردند خانه کدخدا و تا حالا آنجا گیر بودم، آخرش هم ده تومان پول دادم تا آزادم کردند. عمو گفت: حالا که اینطوره من هم یک سال نمی گذارم با دخترم عروسی کنی. محمود این را به دختر عمویش گفت، دختر گفت: راست بگو. پسر اصل ماجرا را برای او تعریف کرد. دختر گفت: من زن حسن نمی شوم تا به حال ده بار به خواستگاری من آمده، جواب رد داده ام. من به زن عمویم قول داده ام زن تو بشوم. اگر آن دختر را بدون اینکه من زن برادرش بشوم به تو می دهند برو بگیرش. محمود رفت سراغ مادر حسن و آنچه که بین خودش و دختر عمویش گذشته بود، برای او تعریف کرد. مادر حسن گفت: دختر عمویت به امید تو نشسته وقتی تو دختر مرا گرفتی از تو ناامید می شود و به عروسی با پسر من رضایت می دهد. دختر را برای محمود عقد کردند. محمود شب به خانه آمد و آنچه را که گذشته بود برای دختر عمویش تعریف کرد. دختر گفت: فعلا که پدرم قسم خورده تا یک سال مرا به تو ندهد، تو هم در این مدت خوش باش. قرار شد دختر به محمود کمک کند تا او هر شب بتواند به سراغ خواهر حسن برود. مدتی شب ها بعد از اینکه شامشان را می خوردند، دختر می رفت در را باز می کرد و محمود یواشکی بیرون می رفت، سحر که می شد دختر در را باز می کرد تا محمود بتواند داخل شود. اما دختر هر شب گریه می کرد. روز عروسی محمود، با خواهر حسن، رسید. دختر عمو به او یاد داد به بهانه شرکت در عروسی یکی از دوستانش، از عمو اجازه بگیرد. محمود همین کار را کرد و رفت. چهل روز از عروسی محمود گذشت. هر شب دختر عمو در را برای او باز می کرد و او پنهانی می رفت و می آمد. یک شب دختر عمو به محمود گفت: من نمی توانم هر شب در را برایت باز کنم و انتظار بکشم و تو بروی کیف کنی و من کارم گریه کردن باشد. محمود گفت: تو بیخود می کنی که گریه می کنی. حسن خیلی بهتر از من است. زن او بشو. آن شب وقتی محمود به خانه خواهر حسن رفت، دختر عمو سم خورد و خوابید نیمه های شب حالش بد شد، آمد در خانه را باز گذاشت که محمود پشت در نماند، همانجا هم افتاد و مرد. وقتی محمود آمد و دید دختر مرده او را برد توی رختخوابش گذاشت، خودش هم رفت و خوابید. صبح به زن عمویش گفت: من می روم دختر عمو را پیدا کنم. آمد به اطاق دختر و آنجا بنا کرد به گریه و زاری کردن، زن آمد گفت: چه شد؟ محمود گفت: دختر عمویم سکته کرده و مرده. شیون و واویلا از خانه تاجر بلند شد. حسن وقتی فهمید دختر مرده از محمود پرسید: وقتی آن دختر را دیدی که افتاده به چه حالتی بود؟ محمود برایش تعریف کرد، حسن گفت: پس او به مرگ خدایی نمرده، بلکه خودش را کشته است. من داغ تو و خواهرم را روی دلتان می گذارم. بلند شد قهوه درست کرد و توی فنجان محمود و زنش سم ریخت. محمود فهمید و قهوه را توی پیراهنش خالی کرد. اما زن قهوه را خورد. محمود هیچ نگفت ساعتی نگذشته بود که دختر افتاد. محمود ناچار گرفت خوابید. صبح که شد دختره مرده بود وقتی حسن آمد، دید خواهرش مرده، اما محمود زنده است. گفت: حرامزاده تو چه کار کردی که نمردی؟ محمود گفت: من دیدم که تو در قهوه سم ریختی، آن را توی پیراهنم خالی کردم. حسن نوکرها را صدا زد و گفت: دست های محمود را ببندید. بستند. گفت: دلاک را خبر کنید، دلاک آمد. گفت: آلت محمود را ببر. دلاک برید. گفت: حالا تشریف ببر منزلتان. محمود گریان و نالان رفت به منزل خودش. رختخواب انداخت و خوابید. محمود مرد. وقتی او را به مرده شورخانه بردند مرده شور گفت: این چرا آلت مردی ندارد؟ عمو نگاه کرد و دید آلت محمود بریده شده محمود را دفن کردند و ختم گرفتند. حسن به ختم محمود آمد و ماجرا را برای عموی محمود تعریف کرد. تاجر که دید حسن انتقام دخترش را از محمود و خواهرش گرفته، از او خوشش آمد و دختر خواهرش را که خیلی شبیه دختر خودش بود، به عقد حسن درآورد.

Previous
Previous

پادشاه و سه دخترش (1)

Next
Next

پادشاه ظالم که رعیت او را از سلطنت برکنار کرد