Mardaas | مرداس
Title | عنوان Mardaas | مرداس |
Nickname | نام مستعار The Righteous |
Attribute | صفت پدر ضحاک |
House | خاندان Tāz | تاز |
Father | پدر nan |
Allegiance | سرسپردگی تازیان | Tāzian |
Caste | جایگاه پادشاه | King |
Dynasty | سلسله Pishdadian | پیشدادی |
Period | دوره اساطیری | Age of Myths |
October 11, 2025
مرداس، پادشاه عربستان در روزگار جمشید، فرمانروایی نیکسرشت و دادگر بود. وی دارای هزار رأس گاو، بز و میش شیرده بود و همواره بخشی از داراییهای خود را به نیازمندان میبخشید. مرداس فرزندی به نام ضحاک داشت که او را بیوراسب نیز میخواندند؛ در زبان پهلوی، بیور به معنای ده هزار است و بیوراسب به فردی اطلاق میشود که صاحب ده هزار اسب باشد.
روزی ابلیس در هیئت مردی خیرخواه نزد ضحاک آمد و گفت: «نخست از تو عهدی میگیرم، سپس رازی را با تو در میان میگذارم.» ضحاک جوان این شرط را پذیرفت و سوگند خورد که راز را فاش نسازد. ابلیس گفت: «تو شایستگی پادشاهی را داری، اما پدرت، مرداس، اگر به همین شیوه ادامه دهد، همچنان عمر طولانی خواهد داشت و تو از رسیدن به قدرت محروم خواهی ماند. اگر او را از میان برداری، تخت و تاج از آنِ تو خواهد شد.» ضحاک از این سخنان بیمناک شد و گفت: «اما من نمیتوانم پدرم را بکشم!» ابلیس پاسخ داد: «اگر از عهد خود بازگردی، خوار خواهی شد و پدرت همچنان بر تخت سلطنت خواهد نشست.» ضحاک پرسید: «چاره چیست؟» ابلیس گفت: «تو کنار بایست، چاره کار به دست من است.»
مرداس باغی در نزدیکی کاخ خود داشت که شبانه برای نیایش به آنجا میرفت. همان شب، ابلیس در مسیر همیشگی مرداس، چاهی ژرف حفر کرد. هنگامی که پادشاه طبق عادت برای نیایش رهسپار باغ شد، ناگهان پایش لغزید و در چالهای عمیق فرو افتاد. بدینسان، مرداس جان باخت و ضحاک بر تخت سلطنت نشست.
Mardaas was the king of Arabia during the era of Jamshid. He was a righteous and just ruler, known for his generosity. He owned a thousand milking cows, goats, and sheep and regularly donated a portion of his wealth to those in need. Mardaas had a son named Zahhak, also known as Bivarasp, a name derived from Pahlavi, where *Bivar* means "ten thousand," signifying one who owns ten thousand horses.
One day, Iblis appeared before Zahhak in the guise of a benevolent man and said, *"First, I require a pledge from you, and then I shall reveal a secret."* The young Zahhak agreed and swore never to reveal the secret. Iblis then whispered, *"You are worthy of the throne, yet your father, Mardaas, lives on, ensuring you remain deprived of power. If you eliminate him, the crown shall be yours."* Zahhak was startled and replied, *"But I cannot kill my own father!"* Iblis countered, *"If you break your oath, you will be dishonored, and your father will continue to reign."* Zahhak asked, *"What is the solution?"* Iblis reassured him, *"You need not act; I will handle everything."*
Mardaas had a garden near his palace where he went at night to pray. That very night, Iblis dug a deep pit along Mardaas' usual path. As the king made his way to the garden for his nightly prayers, he suddenly slipped and fell into the abyss. Thus, Mardaas perished, and Zahhak ascended the throne.
]]>