Faraanak | فرانک
Title | عنوان Faraanak | فرانک |
Nickname | نام مستعار The Feisty |
Attribute | صفت خردمند فرخنده |
House | خاندان unknown |
Father | پدر nan |
Allegiance | سرسپردگی ایران | Irān |
Caste | جایگاه بزرگزاده | Noble |
Dynasty | سلسله Pishdadian | پیشدادی |
Period | دوره اساطیری | Age of Myths |
October 06, 2025
فرانک، مادر فریدون و همسر آبتین، نقشی حیاتی در بقای فرزندش ایفا کرد؛ اگر او نبود، شاید فریدونی هم زاده نمیشد و ضحاک تا همیشه بر تخت قدرت باقی میماند. هنگامی که فریدون به دنیا آمد، ضحاک در جستوجوی او بود تا او را به قتل برساند، زیرا در رؤیای خود دیده بود که مردی به نام فریدون خواهد آمد و پادشاهی را از او خواهد گرفت.
در جریان این سرکوبها، آبتین، پدر فریدون، به دست مأموران ضحاک کشته شد و فرانک ناگزیر از شهر گریخت. در میان این فرار، به مرغزاری رسید و گاوی طاووسیرنگ به نام برمایه را دید. فرانک نزد صاحب گاو رفت و گفت: «این نوزاد را از من بگیر و از شیر این گاو به او بنوشان.» دشتبان این درخواست را پذیرفت و به این ترتیب، سه سال سپری شد.
از آنجا که تعبیر خواب ضحاک به او هشدار داده بود که فریدون از شیر گاوی تغذیه خواهد کرد، وقتی ضحاک نتوانست کودک را بیابد، در پی یافتن برمایه برآمد. این خبر به گوش فرانک رسید و بیمی عظیم در دلش افتاد؛ پس نزد دشتبان رفت، فریدون را از او گرفت و به کوه البرز نزد پیر دانایی برد.
با گذشت سالها، فریدون در کوه البرز رشد کرد و هنگامی که به شانزده سالگی رسید، برای یافتن حقیقت اصل و نسب خویش از کوه بیرون آمد و نزد مادرش فرانک بازگشت. فرانک تمام ماجرا را برای فرزندش بازگو کرد. فریدون، که سخت از سرنوشت پدرش برآشفته بود، قصد حمله به کاخ ضحاک را داشت؛ اما فرانک او را به شکیبایی دعوت کرد و گفت که باید منتظر فرا رسیدن زمان مناسب باشد.
Faranak, the mother of Fereydoun and wife of Abtin, played a crucial role in ensuring her son's survival—without her, Fereydoun may never have been born, and Zah’haak’s reign could have endured indefinitely. When Fereydoun entered the world, Zah’haak sought to eliminate him, for he had dreamt that a man named Fereydoun would rise and take his throne.
During this brutal purge, Abtin, Fereydoun’s father, was slain by Zah’haak’s men, forcing Faranak to flee the city. In her escape, she stumbled upon a meadow where she found a peacock-colored cow named Barmaaye. She approached the cow’s keeper and pleaded, “Take this infant and nourish him with the milk of your cow.” The herdsman agreed, and thus, three years passed.
Since Zah’haak’s dream had warned him that Fereydoun would be nourished by a cow’s milk, when he failed to locate the child, he turned his attention to hunting down Barmaaye. Hearing of this, Faranak was overcome with fear. She rushed to the herdsman, took Fereydoun, and entrusted him to a wise sage in Mount Alborz.
Years passed, and Fereydoun grew up in the mountain refuge. When he reached sixteen, he descended from Mount Alborz in search of his origins and returned to Faranak. She revealed the entire truth of his lineage, and enraged by his father’s fate, Fereydoun vowed to storm Zah’haak’s palace. However, Faranak urged patience, cautioning him to wait for the right moment.
]]>